مروری بر تاریخِ خوشبختی و نواقص تعریفِ جدید آن
وقتی سیاستمداران میگویند دلشان میخواهد مردم خوشبخت باشند، بیشتر از اینکه خوشحال شویم، باید بترسیم. خوشبختی وقتی بدون توجه به مسائلِ اخلاقی بنیادینی مثلِ اخلاق و برابری و مراقبت مطرح شود، خیلی زود به سرزنشنامهای علیهِ فقرا تبدیل میشود.
کارل سدرستورم، نیویورکتایمز — هرگاه از خوشبختی۱ سخن میگوییم دربارۀ چیزی دیگر یعنی اخلاقیات نیز سخن میگوییم. ممکن است ندانیم خوشبختی خود به چه معناست، اما میدانیم از لحاظ تاریخی چگونه برای شرح الگو و قالبی برای زندگی اخلاقی استفاده شده است. همچنان که اشتیاق داریم خوشبختی را هدف غایی خود و در مقیاسی بزرگتر، جامعه قرار دهیم، بیفایده نخواهد بود که قسمتی از تاریخ بسیار غنی و متناقض این مفهوم را بررسی کنیم. این کار میتواند به ما کمک کند تا درک بهتری از زمانۀ خود و ارزشهای اخلاقیای که امروزه به آنها پایبند هستیم داشته باشیم.
دارین مکماهون۲، مورخ، در کتاب خود تاریخچۀ خوشبختی تبیینی ارایه میدهد که نشان میدهد این مفهوم چگونه در طول زمان بیان گردیده و پذیرفته شده است، همانند بسیاری دیگر از تبیینهای اینچنینی، این تبیین نیز حرکت خود را از زمان پاگیری تمدن غربی در یونان باستان آغاز میکند.
ارسطو یکی از اولین کسانی بود که به این موضوع توجه بسیار نشان داد، از نظر او خوشبختی یا سعادت عبارت است از انسانِ خوبی بودن. زندگی سعادتمندانه یا آنچه یونانیان اودایمونیا میخواندند، به زندگیای اطلاق میشد که اخلاقی و عقلانی باشد و وقف تحصیل فضایل شده باشد. کمی بعد، اپیکوریان خوشبختی را با لذت مرتبط ساختند. آنها معتقد بودند یک زندگی خوب زندگیای است که وقف چیزهای لذتبخش شده باشد. البته آنها لذتگرا نبودند و در موعظههای خود پیروانشان را به کنترل سختگیرانۀ امیال فرا میخواندند. اپیکور خود میگفت برای سعادتمند یا شاد بودن به چیزی بیشتر از کمی نان و مقداری آب نیاز ندارد.
رواقیون جایگاه رفیعی برای لذت قائل نبودند و میگفتند شرایط زندگی هرچقدر هم که هولناک و دردآور باشد، باز انسان ظرفیتِ سعادتمند بودن را دارد. سالها بعد مسیحیت، آنطور که در طول قرون وسطا آموخته و اجرا میشد، لذت را به کلی نهی و رنج را راهی مفیدتر به سوی وحدت الهی در زندگی اخروی (اگر نگوییم یک زندگی سعادتمندانه) به شمار آورد. از نظر مسیحیان این وضعیت مطلوب، در زمین ممکن نبود اما به عنوان موهبتی از جانب خداوند در بهشت دستیافتنی بود.
گرچه رنسانس یک بار دیگر خوشبختی را از آسمان به زمین بازگرداند، تنها بعد از عصر روشنگری بود که خوشبختی به یک حق تبدیل شد- چیزی که تمام اشخاص قادر بودند آن را طلب کرده و به دست آورند. وقتی توماس جفرسون در اعلامیۀ استقلال نوشت «طلب خوشبختی حقی مسلم است» منظورش تنها این نبود که انسان باید به دنبال لذت باشد، بلکه قصد داشت بگوید انسان حق دارد لذت را طلب کرده و از آنِ خود کند. اما آنچه امروز در غرب محترم شمرده میشود، رنگ و بوی متفاوتی دارد.
بر خلاف پیام مسیحیت، که طبق آن ما خود را رها میکنیم تا به وحدت الهی نائل شویم، امروز از ما خواسته میشود تا در پی وحدت با خود باشیم. برای خوشبختبودن در زمانی که اصالت و نارسیسیم را ارج مینهیم، باید خودِ درونی و حقیقی خود را ابراز کرده، با احساسات عمیقتر خود ارتباط برقرار کنیم و راهی را که خود تعیین کردهایم دنبال نماییم.
ما همچنین با اپیکوریان، که در بیمیلی به انجام کارهای فیزیکی شهره هستند، فاصله زیادی داریم. امروز ما خوشبختی را با ستایش بدنهایمان جستجو میکنیم و عضلههایمان را با دویدنهای طولانی، اردوهای طاقتفرسا و وزنه زدن، قوی و ورزیده مینماییم.
همچنین بر خلاف یونانیانِ باستان که کار برایشان عار بود، ما باید خوشبختی را با کار و فعالیت جستجو کنیم و به چنگ آوریم. ما باید قیمت بازارها را کنترل کنیم، خودمان را در قالب شرکتها، موسسات و انجمنها اداره و مدیریت کنیم و مطابق با یک فرهنگ کارآفرینی زندگی کنیم. وقتی هیچ گناهی بالاتر از بیکاری نیست و رذیلتی منفورتر از تنبلی وجود ندارد، خوشبختی تنها نصیب کسانی میشود که به سختی کار کنند و در خودسازی عزمی راسخ و گرایشی صحیح داشته باشند.
اینها برخی از ارزشهای اخلاقیای هستند که به نظر میرسد در زمان حاضر شالودۀ خوشبختی را تشکیل دادهاند: واقعی باش، قوی باش، فعال و مفید باش و از همه مهمتر، برای رسیدن به هدفها به دیگران تکیه نکن، زیرا سرنوشت تو فقط به دست خودت رقم میخورد.
این رویکردی عمومی و نسبتاً جدید است. به مردم فقیر و بیکاری که بر اثر رواج این رویکرد کمکم باور میکنند نگونبختیشان نتیجۀ گرایشهای نازل و ناتوانیهای خودشان است فهمانده شده است که مالکیت و کنترل زندگی خود را در دست بگیرند. آنطور که جب بوش ادعا میکند، آنها به اندازۀ کافی سختکوش نیستند.
وقتی خوشبختی به انتخابی فردی تبدیل میشود، نگرشها و گرایشهای انسان تنها چیزهایی است که اهمیت پیدا میکند و نقش شرایط بیرونی کمرنگتر میشود. مارتین سِلایمن۳ بنیانگذار روانشناسی مثبت، تلاش زیادی برای اشاعۀ این پیام کرد، او به مطالعاتی ارجاع میداد که طبق آنها کسانی که از تصادفات جادهای آسیب میبینند، بیشتر یا کمتر از برندگانِ بختآزمایی ناکام نیستند.
حتی اگر این ایدهها از نظر ما جذاب و تاثیرگذار باشد، وقتی بخواهیم خوشبختی را هدف سیاست قرار دهیم، بنیان مفید و سودمندی به دست نمیدهند. اگر همۀ ما، صرف نظر از شرایطی که در آن به سر میبریم، بتوانیم به یک میزان خوشبختیمند باشیم، آنگاه این شرایط به سیاستمدارانی همچون آقای بوش اجازه میدهد که به این بهانه توجه به مسائل بنیادینی چون طبقه، نابرابری اقتصادی و اجتماعی یا فقر را متوقف کنند.
علاقۀ ناگهانی نخستوزیر محافظهکار بریتانیا، دیوید کامرون، به مسئلۀ خوشبختی وسوسهکننده و جذاب است. وقتی او چند سال پیش، در سختترین شرایط، زمانی که بودجۀ عمومی کاهش پیدا کرده و شرایط بسیاری از مردم بدتر شدهبود، مخصوصا کسانی که از کمکهای دولتی استفاده میکردند، تصمیم گرفت برای چنین برداشتی از خوشبختی، شاخصی بسازد، این را فهمیدیم. تصادفاً این طرح تحت تاثیر سلایمن و بازتابی از سخن اوست که میگفت: «شرایط افراد نقشی در خوشبختی آنها بازی نمیکند».
وقتی خوشبختی در مرکز توجه قرار گرفته و پیوسته دربارۀ آن صحبت شود، بیشترین امیدی که میتوانیم داشته باشیم این است که صحبت از آن باعث شود مسائل جهانی دیگر نیز مورد توجه قرار گیرند – مسائلی همچون برابری، عدالت، حقیقت و اخلاق که به شدت نیاز داریم تا دربارهشان حرف بزنیم. بدترین چیزی که میتواند اتفاق بیافتد – و متاسفانه هماکنون در شرف رخ دادن است – این است که خوشبختی به اسب تروایی تبدیل شود که برای عادی کردن نابرابری و ظلم از آن استفاده کنند. آنگاه ممکن است مردم فقیر به دورههایِ آموزشِ خوشبختی فرستاده شوند تا نگرش خود را بهبود دهند، یا مربی خصوصی زندگی برایشان در نظر گرفته شود، چیزی که پل رایان۴ یک بار در برنامۀ ضد فقرِ عجیب خود پیشنهاد کرده بود.
«ما معتقدیم که هر آمریکایی و به طور کلی هر انسانی حق دارد که جویای خوشبختی باشد»، این جمله را جب بوش، فوریه، در یک سخنرانی در دیترویت گفته است. او در این سخنرانی (با عنوان حقِ پیشرفت و ارتقا) برنامۀ خود را برای برخورد با نابرابری ارایه داد.
هشیار باشید. وقتی سیاستمداران پیشنهاد میکنند که خوشبختی هدف غایی جامعه باشد، باید به خاطر داشته باشیم که آنها احتمالاً اصلاً دربارۀ خوشبختی حرف نمیزنند. بلکه دربارۀ ایدئولوژی سخن میگویند: یعنی اهداف سیاسیشان در لباسی مبدل.
• نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.
پینوشتها:
• این مطلب را کارل سدرستورم نوشته است و در تاریخ ۱۸ جولای ۲۰۱۵ با عنوان «The Dangers of Happiness» در وبسایت نیویورکتایمز منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۸ مرداد ۱۳۹۴ آن را با عنوان «بدبختی فقرا نتیجۀ ناتوانی خودشان است؟» و ترجمۀ امیر قاجارگر منتشر کرده است.
•• کارل سدرستورم (Carl Cederstrom) دانشیار مطالعات سازمانی در دانشکدۀ کسب و کار دانشگاه استکهلم و نویسندۀ کتاب سندروم خوشبختی (The Wellness Syndrome) به همراه آندره سپایسر است.
[۱] happiness
[۲] Darin M. McMahon
[۳] Martin Seligman
[۴] Paul Ryan
نقدهای استیگلیتز به نئولیبرالیسم در کتاب جدیدش، خوب اما بیفایده است
حافظۀ جمعی فقط بخشهایی از گذشته را بازنمایی میکند
جوزف استیگلیتز در مصاحبه با استیون لویت از نگاه خاص خود به اقتصاد میگوید
پساز چند دهه پیشرفت، جهان در مبارزه با فقر با ناکامی مواجه شده است