یک مجری تلویزیون، بعد از گذراندن سالی مصیبتبار، سراغ آدمهایی رفت که زندگیشان را باخته بودند
سال ۲۰۱۴، برای لی سیلز، مجری معروف شبکۀ ای.بی.سی، بدترین سال زندگیاش بود. بیماری خودش، بعد عملهای جراحی پسر کوچکش، و نهایتاً از هم پاشیدن زندگی زناشویی بیستسالهاش. و با این وضعیت، هر شب جلوی دوربین تلویزیون ظاهر میشد تا دربارۀ مرگ، گروگانگیری و فقر بحث کند. اینجا بود که تصمیم گرفت برود دنبال آدمهایی که روزی خبر مشکلاتشان را خوانده بود تا شاید بفهمد که با زندگی چطور باید کنار آمد. حاصل این کار کتابی شد شگفتانگیز.
بریجید دلینی، گاردین — اوایل سال ۲۰۱۴ بود و لی سیلز۱، خبرنگار شبکهٔ ای.بی.سی، روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و با فریاد مادرش را صدا میکرد.
بهتازگی دومین فرزندش را به دنیا آورده بود و دچار پارگی رحم شده بود؛ عارضهای که میتوانست برای مادر و فرزند مرگبار باشد. سیلز و پسر نوزادش جان سالم به در بردند، اما مشکلات مادر همچنان ادامه داشت. دستهای دنیل۲، فرزند بزرگ او که آن زمان دو ساله بود، رعشه گرفت که منجر به چند عمل جراحی شد و از سوی دیگر، رابطهٔ بیست ساله لی با همسرش فیل ویلیس به مشکل خورده بود. مدتی بعد هم از یکدیگر جدا شدند. و سیلز، هر شبِ غیرتعطیلِ هفته، گل سرسبد برنامههای شبکهٔ ای.بی.سی، دربارۀ مسائل جاری، یعنی برنامهٔ ساعت هفتونیم را اجرا میکرد، آنهم در سالی که اوضاع داشت وخیم و وخیمتر میشد.
سیلز به گاردین استرالیا میگوید: «سال ۲۰۱۴ برایم بهشدت طاقتفرسا بود و چیزهای زیادی داشت از هم میپاشید. آن سال با ماجرای فیلیپ هیوز۳ و حادثۀ گروگانگیری در کافه لینت به پایان رسید که هر دو بسیار تکاندهنده و دردناک بودند. ترکیب آنچه که هر روز در برنامۀ خودم میدیدم و آنچه که سر خودم آمده بود، زیر پایم را خالی کرد و لازم بود تا تلاش کنم و احساس امنیت و آرامش خاطرم را دوباره به دست بیاورم».
در پایان آن سال بسیار بد، سیلز تصمیم گرفت تا از طریق کاری که بلد است، مهار امور را به دست بگیرد: «ابزاری که من به کار میگیرم این است که سوالهای متعددی میپرسم و میکوشم بفهمم و راهی به عمق مساله پیدا کنم. زمانی که شروع کردم به نوشتن، نمیدانستم قرار است در نهایت به یک کتاب تبدیل شود. صرفاً شروع کردم به حرفزدن با آدمها و همه چیز از آنجا ادامه یافت».
سیلز از آدمها دربارهٔ بدترین روز زندگیشان پرسید؛ روزی که شاید به شکلی کاملاً عادی آغاز شده بود.
کتابی که در این مسیر نوشته شد، –هر روز عادی۴– کتابی است دربارۀ تروما، بازگشت به زندگی، ایمان، سوگواری و شیوههایی که آدمها با مرگهای غیرمنتظره کنار میآیند. این کتاب شرحی است احساس برانگیز و تکاندهنده از دگرگونیهای ژرف و بازگشتناپذیری که در زندگی و احوالات درونی ما در مواجهه با مصیبتها رخ میدهد.
سیلز در کنار مسئولیتهای مربوط به برنامهٔ ساعت هفتونیم روی این پروژه کار میکرد و تا زمانی که پیشنویس آن کامل نشد، سراغ هیچ ناشری نرفت. «تقریباً هیچ کس نمیدانست که مشغول نوشتن آن هستم. کاری که صرفاً پروژهای شخصی و محرمانه بود. بعد با خودم فکر کردم این کار واقعاً کمکم میکند، اگر از دل آن کتابی درآمد که چه بهتر، اگر هم نشد حکم درمان را برایم خواهد داشت».
سپس نوبت آن رسید که سیلز دربارهٔ آنچه که از طرفهای گفتوگویش میآموزد، به جمعبندی برسد: «به گمانم میخواستم اطمینان پیدا کنم که همه چیز درست خواهد شد». سیلز در ۲۵ سالی که مشغول به کار بوده هر روز با خبرهای تازه مواجه بوده است. اما کتاب هر روز عادی از آن جایی آغاز میکند که پیگیریهای خبری به پایان میرسد. پس از آنکه قطار اخبار و رسانه راهش را میکشد و میرود، چه چیزی در انتظار آدمهاست؟ این چیزی است که اغلب از آن بیخبر میمانیم. زندگی نجاتیافتگان کافه لینت اکنون چگونه میگذرد؟ استوارت دایور که از رانش زمین تِرِدبو نجات یافت چطور؟ یا والتر میکاک که خانوادهاش را در کشتار پورت آرتور از دست داد؟ یا جیمز اسکات که در هیمالیا گم شد و پس از ۴۳ روز نجات یافت؟
این آدمها با بدبیاریهای خود چگونه کنار آمدهاند؟ آیا چیزی دارند که به ما بیاموزند؟ آیا قابلیتها و خصوصیات ویژهای داشتهاند که کمکشان کرده تا از دل مشکلات بگذرند؟
سیلز میگوید: «هنگام نوشتن این کتاب با خودم فکر کردم که میخواهم ترس و بزدلی را کنار بگذارم و به این کار پشت نکنم. فکر کردم میخواهم مستقیم در چهرهاش نگاه کنم و ببینم چه چیزهایی میتوانم یاد بگیرم. راستش را بخواهید، از انجامش واقعاً میترسیدم».
ضعفها و داستان خود سیلز آخرین فصل از کتاب را تشکیل میدهد. اما او تأکید میکند که این فصل حاصل کار روزنامهنگاری است، نه ثبت خاطرات شخصی. «قسمت بزرگی از نوشتن این کتاب به اضطرابها و نگرانیهای خودم مربوط میشد و فکر کردم اگر این کتاب را به شکل یک اثر ژورنالیستیِ سرراست ارائه کنم، صداقت کامل نداشتهام. میخواستم خواننده درک کند که چرا من چنان پرسشهایی را طرح میکردهام».
مصیبتهایی که بعضی از طرفهای مصاحبۀ این کتاب تجربه کردهاند مضاعف بوده است و لذا داستان بازگشت دوبارۀ آنها به زندگی تأثیرگذاری ویژهای دارد. استوارت دایور همسرش را در فاجعۀ تردو از دست داد و همسر دومش هم در اثر سرطان درگذشت. جولیت دارلینگ پس از آنکه شریک زندگیاش نیک واترلو به قتل رسید، پسر ۲۶سالۀ خود را هم از دست داد. لوئیزا هوپ، که با بیماری ام.اس دست به گریبان بود، در کافه لینت گروگان گرفته شد.
استوارت دایور، در کتاب، دربارهٔ این موضوع صحبت میکند که ما الگویی را برای خودمان درست میکنیم، الگو یا طرحی که از مجموعهای از باورها تشکیل شده و ما این باورها را قطعی میپنداریم. این مجموعه میتواند شامل چنین گزارههایی باشد: «اتفاقات خوب برای آدمهای خوب پیش میآید» یا «بدشانسیهایم را پشت سر گذاشتهام و حالا نوبت اتفاقات خوب است». وقتی ناگهان مصیبتی از راه میرسد، یکی از چیزهایی که فرو میپاشد و نابود میشود همین الگو است؛ بهویژه اینکه دومین مصیبت هم از پی بیاید.
سیلز متوجه شد در سال بدبیاریهایش چنین چیزی را تجربه کرده است. «خیلی وقتها مردم میگویند… ’خب دیگر، از این به بعد اوضاع بهتر خواهد شد‘. اما اینطور نیست. اوضاع میتواند بدتر هم بشود و اغلب هم همین اتفاق میافتد. همهٔ این خوشبینیها نسبت به زندگی بهکلی مزخرف است، حرفهایی از این قبیل که ’اگر آدم خوبی هستید، اتفاقات خوب در انتظارتان است‘ یا اینکه ’تلاش و کوشش در نهایت منجر به کامیابی خواهد شد‘. واقعیت اصلی زندگی این است که نمیدانیم چه پیشامدی، خوب یا بد، در انتظارمان است. چیزی که از نظر من کنار آمدن با آن واقعاً دشوار است. اگر چیز خوبی در انتظارمان باشد عالی است، اما همیشه این ترس وجود دارد که رخداد بدی در انتظارمان باشد. من هر روز سر کارم دائماً با مسائل بد و ناراحتکننده مواجه میشوم».
برای بعضی از طرفهای گفتوگوی کتاب دین آرامشبخش بوده است. سیلز که خود را لاادری توصیف میکند، در آغاز به باورهای آنان تردید داشت. «من دین و مذهب را نوعی پناهگاه میدانم. خدایی وجود ندارد و تنها یک بار زندگی میکنیم. وقتی این آدمها میگفتند که ایمانشان چگونه کمکشان کرده، بهنوعی احساس حسادت میکردم. دین و ایمان برای آنها بهوضوح آرامشبخش بود و پاسخ بسیاری از مسائل را میداد».
اما سیلز میگوید: «از لحاظ رسیدن به آرامش، من به این جمله تکیه دارم: «روال طبیعی امور چنین است». پدر من دو ماه پیش از دنیا رفت و من باور ندارم که دیگر هرگز بتوانم پدرم را ببینم. باور ندارم که او از آن بالا مراقبم است. باور من بر این است که پدرم دیگر وجود ندارد، او رفته است. اما میتوانم بپذیرم که فقدان پدرم دردناک است و تا مدتی هم همینگونه خواهد بود، چون زندگی همین است. پس من این را میپذیرم؛ با این موضوع نمیجنگم و از آن شکایتی هم ندارم. این باور به من اجازه میدهد غمگین باشم و گریه کنم و چند روز بد را پشت سر بگذارم و الآن هم باید همین گونه باشد».
سیلز از کمک گروه کوچکی از دوستانش هم بهره برده است. یکی از این دوستان او آنابل کرب است که در پادکست «چت ۱۰ لوکس ۳»۵ با سیلز همکاری میکند و محل زندگیاش هم نزدیک اوست. سیلز دقیقاً از آن جنس افرادی است که به دوستی با آنان علاقهمندید؛ شوخطبع و سرگرمکننده، باهوش و مهربان، بانشاط و پرانرژی و صاحب رگهای از بازیگوشی که در پادکست بهخوبی نمایان است.
اما به گفتۀ سیلز، در عالم دوستی هم حد و مرزهایی وجود دارد. «ما [لی سیلز و دوستانش] بهسختی تلاش کردهایم تا حسی از یگانگی را ایجاد کنیم، ولی در نهایت، همانطور که دربارۀ مرگ پدرم فکر میکردم، همهٔ ما تنها میمیریم. همه تنها به دنیا میآییم و تنها میمیریم و حتی اگر دوستانمان فوقالعاده و اهل کمک کردن باشند، باز هم بسیاری چیزها را در زندگی باید به تنهایی از سر بگذرانیم».
سیلز به محیط شلوغ کافه اشاره میکند.
«فکر میکنم کارهای بسیار زیادی انجام میدهیم تا حواس خودمان را از این حقیقت پرت کنیم که در حال مرگیم و روزی میرسد که این کافه دیگر وجود نخواهد داشت، من و شما دیگر نخواهیم بود، فرزندان و والدینمان دیگر وجود نخواهند داشت و همۀ دوستانمان از دنیا خواهند رفت؛ این چیزی است که در یک بازۀ پنجاه الی صد ساله اتفاق خواهد افتاد».
سیلز فکر میکند به رسمیت شناختنِ فانیبودنِ ما به آسیبپذیری منجر شده است، در حالی که این موضوع باید به سوی همدلی جهتدهی شود. سیلز میگوید: «همدلی بسیار کلیدی است، چون معنایش این است که میشود از بسیاری چیزها چشمپوشی کرد. مردم وقت زیادی را صرف فکرکردن به خودشان میکنند: «سنوسالم بالا رفته، دارم پیر میشوم، وزنم زیاد شده، باید تناسب اندامم را حفظ کنم یا به تعطیلات نیاز دارم». صبر کنید! از فکرکردن به خودتان دست بکشید و به آدمهای دیگر فکر کنید. اگر بیش از حد به خودتان فکر کنید، ناخشنودی گریبانتان را میگیرد. از فکرکردن به خودتان دست بکشید و بروید و به دیگران کمک کنید؛ متوجه خواهید شد که این کار خوشحالترتان میکند. ناخشنودترین آدمهایی که دیدهام کسانیاند که بیش از همه گرفتار خودشان بودهاند».
نتیجه اینکه سیلز زمان زیادی را صرف مسائل منفی نمیکند. منشنهای او در شبکههای اجتماعی ممکن است سیلی از توهین بشود. «حجم اهانتهایی که در توییتر به من میشود به قدری زیاد است که حتی قادر نیستم آنها را جدی بگیرم؛ بسیاری از این کارها با انگیزههای سیاسی انجام میشود، اما پوست من دیگر کلفت شده. من مداوماً در حال بلاککردنم و تا کنون هزاران نفر را در شبکههای اجتماعی بلاک کردهام. یک نفر میآید توییت میکند و میگوید من یک هرزۀ احمقم؛من هم خیلی ساده بلاکش میکنم».
آیا نوشتن این کتاب و گفتوگو با این افراد شگفتانگیز (گروهی که هیچ کس دوست ندارد عضو آن شود)، لی سیلز را تغییر داده است؟ میگوید: «نوشتن این کتاب کمکم کرد تا در برابر اینکه مهار امور و رویدادها را در اختیار ندارم، آسودگی خاطر بیشتری داشته باشم. اینکه روزی عمرم به پایان خواهد رسید، اکنون دیگر کمتر مایهٔ اضطراب و پریشانیام میشود. میخواهم در اکنونم اوقات خوشی داشته باشم. دوست دارم قدر همهٔ چیزهای خوب و فوقالعادهٔ کنونی را بدانم و از آنها مراقبت کنم». سیلز اضافه میکند: «هرچند همچنان دلواپس اتفاق بد بعدی هستم که قرار است سرم بیاید».
• نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.
اطلاعات کتابشناختی:
Sales, Leigh. Any Ordinary Day: Blindsides, Resilience and What Happens After the Worst Day of Your Life. Penguin, 2018
پینوشتها:
• این مطلب را بریجید دلینی نوشته است و تاریخ در ۱ اکتبر ۲۰۱۸ با عنوان «Leigh Sales on her year of horrors: I want to look this right in the face» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۴ آبان ۱۳۹۷ آن را با عنوان «آیا بالاخره روزی همهچیز درست میشود؟ نه. با این واقعیت کنار بیایید!» و ترجمۀ حسین رحمانی منتشر کرده است.
•• بریجید دلینی (Brigid Delaney) از نویسندگان ارشد گاردین استرالیا است. او پیش از این با تلگراف، سی.ان.ان و دیگر مطبوعات نیز کار کرده است. این زندگی بیقرار (This Restless Life) و چیزهای وحشی (Wild Things) کتابهای اوست.
[۱] Leigh Sales
[۲] Daniel
[۳] Phillip Hughes
[۴] Any Ordinary Day
[۵] Chat 10 Looks 3