میدانستم جرم دهشتناکی انجام داده است، اما باید میفهمیدم چرا
وقتی در اخبار میخوانیم پسری مادر خودش را با ضربات چاقو به قتل رسانده، یا زنی شوهر خود را مسموم کرده، معمولاً در ذهنمان هیولایی شرور را تصور میکنیم که باید، بدون رحم و بخشش، مجازات شود. اما تاج نیتن، به جای دوریکردن از این مجرمان خطرناک، باید پای صحبتشان مینشست تا بفهمد وقتی دست به آن جنایتها میزدند، در سرشان چه میگذشت. نیتن در این نوشته رویاروییاش با یکی از این مجرمان و پیچیدگیهای درک رفتار او را شرح میدهد.
تاج نیتن،گاردین— پیش از ورود سِب به زندان، یعنی پنج هفته قبل از آنکه برای اولین بار ببینمش، به کارکنان زندان اطلاع دادند که او باید تحت نظارت شدید قرار بگیرد. هنوز در بازداشتگاه بود که، خارج از ساعت اداری، از روانپزشک جنایی خواستند او را بررسی کند.
سب گوشبهفرمان افسرانی بود که دستگیرش کرده بودند، طوری رفتار میکرد انگار اتفاقی که افتاده تأثیری روی او نداشته؛ بهنظر میرسید اصلاً برایش مهم نیست دستگیر شده است. عجیبتر آنکه گاهی احساس رضایت در چهرهاش مشهود بود. سب را دستگیر کرده بودند چون احتمال میدادند که مادرش را به قتل رسانده باشد.
پزشک کشیک بههمراه یک پرستار از واحد قضاییِ محلی به بازداشتگاه رفتند، اما سب تمایل نداشت از سلولش بیرون بیاید و با آنها صحبت کند. متخصصان بالینی بههمراه افسران پلیس به سلولش رفتند تا مستقیم با او صحبت کنند، اما هرچه میگفتند، سب تغییر رویه نمیداد: با آنها حرف نمیزد. حتی از اینکه وارد گفتوگویی عادی بشود هم سر باز میزد. متخصصان بالینی هم مثل مشاور کشیک به این نتیجه رسیدند که سِب نیازی به بستریشدن در بیمارستان ندارد. علیرغم این تشخیص، حرفنزدنِ سِب و همینطور ویژگیهای جرمی که مرتکب شده بود باعث میشد ترجیحاً مسائل رواندرمانی را یکسره کنار نگذارند.
صبح روز بعد، پزشکی که سب را در ایستگاه پلیس ارزیابی کرده بود به تیم سلامت روانِ زندان تلفن کرد تا سفارش کند برای بررسیهای بیشتر باید سب را، در بدو ورود، در بخش مراقبتهای درمانی نگه دارند. مشاهدات پرستاران و پزشکان هم میگفت سب عادی نیست، اما دقیقاً نمیتوانستند بگویند چرا چنین حسی دارند. او از همه فاصله میگرفت. وقتی حرف میزد، تا آنجا که میتوانست، برای بیان مقصودش از کمترین کلمات ممکن استفاده میکرد. فقط مواقعی حرف میزد که یا چیز خاصی میخواست، برای مثال حولۀ تمیز، یا در بیشتر مواقع میخواست کمک یا حمایت کارکنان را رد کند.
دوست نداشت برای صرف غذا یا استراحت در سالن عمومی از سلولش خارج شود. به نظر میرسید خوب میخورَد و میخوابد. از ارتباط برقرارکردن پرهیز میکرد، اما اگر دیگران با او صحبت میکردند چندان کجخلق به نظر نمیرسید و پرخاشگری نمیکرد. اوضاع تا شب دوم به همین منوال بود.
یکی از پرستاران، قبل از آنکه شیفت طولانیاش را تحویل دهد، رفت تا سری به سب بزند. سب روی سینک دستشوییاش خم شده بود و به آینۀ دیواری نگاه میکرد. در نگاه اول چیز عجیبی در کار نبود، اما پرستار بعداً، در جلسۀ گزارشگیری، به یاد آورد که به نظرش کمی عجیب آمده که سِب اصلاً به حضورش واکنشی نشان نداده، اما در آن لحظه با خودش فکر میکرد این رفتار دلیل خاصی ندارد؛ به نظر میرسید سِب در افکارش غرق است.
پرستار، درحالیکه فقط یک پایش در سلول بود، او را صدا کرد تا توجهش را جلب کند و بعد ناگهان همهچیز تیره و تار شد. سِب بهسمت پرستار خیز برداشت، ساعدش را دور گردن او حلقه کرد و او را توی سلول میکشید، پرستار هم تقلا میکرد از سلول خارج شود. کارکنان صدای فریاد پرستار و صدای زنگی را شنیدند که او با فشاردادن دکمۀ قرمزِ بیسیم کمریاش فعال کرده بود.
خوشبختانه، از دفتر پرستاران تا سلول سِب فقط چند قدم فاصله بود، اما وقتی پرستاران تلاش میکردند بازوی سب را از گردن همکارشان باز کنند، پیشبینی نمیکردند سِب قرار است در مبارزه با آنها چقدر نیرومند باشد. افسر زندان که خودش را به صحنه رسانده بود میگفت احساس میکردم چارهای ندارم جز آنکه به سرش ضربه بزنم. افسران بخشهای دیگر با شنیدن صدای آژیر باعجله به این سمت آمدند. با کمک آنها توانستند پرستار را آزاد کنند و سِب را دوباره به سلولش برگردانند.
پس از این اتفاق که نوعی گروگانگیری نافرجام در قسمت مراقبتهای درمانی محسوب میشد، به این نتیجه رسیدند که سب خطرناکتر از آن است که آنجا بماند. چنین بود که من برای اولینبار او را در بند سلولهای انفرادی ملاقات کردم.
من متخصص روانپزشکی جنایی هستم، شاخهای از پزشکی که مجرمان را در زندانها و بیمارستانهای امن ارزیابی و درمان میکند. بسیاری از این افراد رفتارهای پرخاشگرانه از خود بروز میدهند. تیم قانونی سب میخواست نظر کارشناسیام را دربارۀ وضعیت روانی او بههنگام حمله اعلام کنم (سِب نام واقعی او نیست. سایر نشانههای احراز هویت را هم، در راستای حفظ اطلاعات شخصی بیمار، تغییر دادهام).
چون دائم به این واحد سر میزدم، میدانستم محیطش کاملاً پیشبینیناپذیر است. این واحد گاهی سکوت ترسناکی به خود میگرفت، اما اغلب اوقات، وارد بند که میشدم، کنسرت ناموزونی از جیغها، فریادها، عربدهها و مُشتزدن به درها به راه بود، و اینکه منبع آن سروصداها دیده نمیشد همهچیز را رعبآورتر میکرد. برای ساکنان این سلولهای دلگیر و تکنفره تنها فرصت تعامل چهرهبهچهره با دیگر زندانیان زمان کوتاهی بود که برای ورزشِ آنها در نظر گرفته بودند. در این فرصت کوتاه زندانیان اجازه داشتند با زنجیرهایی که به پای هر کدامشان بسته شده بود نیمی از طول ساختمان زندان را بدوند.
غیر از این زمان، زندانیان عمدتاً با فریادهای نامفهومی که در سراسر بند به گوش میرسید با یکدیگر ارتباط برقرار میکردند. این فریادها گاهی فریاد خوشآمدگویی به فرد جدیدی بود که هممسلک خودشان بود یا تهدیدی بود برای آنهایی که از دارودستۀ خودشان نبودند. گاهی هم افسران زندان هدفِ این فریادها قرار میگرفتند. در این مواقع، زندانیان بهالتماس چیزی از آنها میخواستند یا منظورشان را با پرخاشگری بیان میکردند.
بازدیدکنندگان از این بند معمولاً هیجان تازهای در ساکنین آن ایجاد میکردند. درها و دریچهها محکم بسته بود، اما تعجب میکردم زندانیانی که از قبل مرا میشناختند چگونه میفهمیدند که وارد بند شدهام. همین که از کنار در سلولهایشان رد میشدم، فریاد میزدند «دکتر نیتن یه لحظه بیا اینجا، باید باهات حرف بزنم». البته بعدها فهمیدم از شکاف باریکی که بین درِ سنگین و فلزی سلول و چهارچوبش بود میتوانستند دزدکی بیرون را نگاه کنند. باقی زندانیها همین که میشنیدند یک پزشک به بند آمده است فریاد میکشیدند که ناخوشاند و باید فوراً مرا ببینند. شاید برخی به مراقبتهای پزشکی نیاز داشتند، اما بیشترشان از تنهایی مفرط رنج میبردند و مشتاق بودند هرطور که هست ارتباط برقرار کنند. همین که به انتهای بند میرسیدم، فریادها عموماً فروکش میکرد یا به التماس و تهدید تبدیل میشد، انگار حضور دیگران خواستهها و نارضایتیهایشان را به یادشان میآورد.
سِب در وضعیتی بود که به آن «آزاد به شرط حضور سه افسر» میگفتند. زندانیان بند سلولهای انفرادی فقط اجازه داشتند یکییکی از سلولهایشان خارج شوند، اما برای بازکردن سلول زندانیانی که بسیار پیشبینیناپذیر بودند باید، قبل از اینکه در سلول باز میشد، حداقل سه افسر در آنجا حضور میداشتند، مثل وضعیت سب.
وقتی به سلول سب رسیدیم، خودش را کاملاً با پتویش پوشانده بود و آرام نشسته بود. وقتی افسر درِ سلول را باز کرد و توضیح داد چرا آنجاییم، هیچ واکنشی نشان نداد. من، دستپاچه از اینکه در حضور سه افسر و یک پزشکِ کارآموز با یک پتو حرف میزدم، خودم را به سب معرفی کردم و گفتم اینجا هستم تا ببینم غیر از آنچه تابهحال انجام شده کمک دیگری از دستم برمیآید یا نه.
در سکوت منتظر بودیم پاسخی از او بشنویم. از این فرصت استفاده کردم و سلولش را برانداز کردم تا ببینم چیز قابلتوجهی به چشمم میآید یا نه. اغلب اوقات، وقتی زندانیهای بند سلولهای انفرادی را در سلولشان ارزیابی میکردم، میدیدم که سلولشان نامرتب است. احتمالاً کف زمین خیس بود چون زندانی به نشانۀ اعتراض سینک دستشویی را مسدود میکرد. احتمالاً پیامهایش را با خطی ناخوانا روی تکهپارههای کاغذ یا روی هر وسیلۀ دیگری مینوشت. برخی اوقات، زندانی دیوارها را با مدفوع کثیف میکرد؛ به این حرکت میگفتند «اعتراض کثیف». در سلول سِب خبری از این نشانهها نبود. وسایل اندکی که داشت، روی زمین مرتب چیده شده و به دورترین دیوار سلول تکیه داده شده بود.
افسر ارشد آخرین تلاشش را کرد تا توجه سب را جلب کند؛ او هشدار داد که سب دیگر به این زودیها نمیتواند با یک پزشک صحبت کند. تأثیری نداشت؛ سب همچنان ساکت بود. همچنان که به او نگاه میکردم، با احتیاط یک قدم به عقب برداشتم تا از سلول خارج شوم.
نقش من در ملاقات با زندانیانی مثل سب کمک به تیم قانونی بود. آنها باید میفهمیدند در ذهن زندانی چه میگذرد تا تصمیم بگیرند متهم چه دادخواستی باید ارائه کند. وقتی ۲۳ سال پیش روانپزشکی جنایی را شروع کردم، بهسرعت یاد گرفتم برای پیشبینی سؤالاتی که وکلا ممکن بود از من بپرسند باید به ذهن بیمار عمیقتر از آنی فکر کنم که آموزشهایم در روانپزشکی مرا آمادۀ آن کرده بود. شاید دادگاه مشتاق باشد شواهدی را که مطرح میکنم مدنظر قرار دهد، شواهدی که میگویند تربیت نادرست یا آسیبهای هنگام زایمان اقدامات متهم را تحت تأثیر قرار دادهاند. اما علاوهبراین، آنها میخواهند بشنوند آن عواملِ بخصوص چگونه با ارتکاب جرم مرتبط است، یعنی چرا فرایندهای ذهنیِ متهمان آنها را بهسمت ارتکاب این جرم خاص سوق داده است.
وقتی دایرۀ فعالیتهایم را از کارکردن در دادگاههای جنایی فراتر بردم و بهتدریج بهعنوان شاهد متخصص در دادگاههای خانواده و دیگر دادرسیهای حقوقی حضور یافتم، برایم روشن شد توضیحاتی که باتوجه به تشخیص پزشکی یا فهرست عوامل علّی ارائه میشوند تا چه حد محدودیت دارند. اگر قرار بود فقط نام علائم و برچسب تشخیصی مربوط به آن علائم را ارائه کنم، کمک چندانی به دادگاه خانواده نمیکرد تا برای مثال دربارۀ مراقبت ایمن از کودک تصمیم بگیرد. ارزیابیهایم به من نشان داد باید تجربۀ شخصی متهمان، یعنی افکار، احساسات، هیجانات، و ادراکاتشان را درک میکردم تا نهتنها بتوانم توضیح دهم چرا اینگونه رفتار کردهاند، بلکه بتوانم شرایطی را توضیح دهم که احتمال تکرار آن رفتار را در آنها افزایش میدهد.
وکیل سب درخواست نظر کارشناسی داده بود. میخواست بداند آیا موکلش، در زمان ارتکاب جرم، به جنون مبتلا شده بود یا نه. فردای همان روزی که نتوانستم سب را با موفقیت ارزیابی کنم با وکیلش تماس گرفتم تا اطلاع دهم سب با من صحبت نمیکند. دگرگونی درخورتوجهی که اخیراً در شخصیتش رخ داده بود، شدتگرفتن رفتارهای نامتعارف، خشونت غیرعادی و تغییر نگرانکنندۀ رفتارش، نشان میداد به «بیماری روانی» مبتلاست، اما تا زمانی که با او ارتباط برقرار نمیکردم نمیتوانستم بهطور قطعی مشخص کنم که آیا وضعیتش موجب شده است در زمان حمله به مادرش نداند چه میکند یا نه.
سب کاملاً ساکت نبود، اما مطمئن بودیم که نمیتواند در برابر اتهام قتل بهخوبی از خودش دفاع کند؛ دلیل خوبی هم داشتیم. برداشت من آن بود که اجتناب سب از حرفزدن عامدانه نیست. باید میفهمیدم میتواند بهدرستی در دادرسیهای جنایی شرکت کند یا نه. به عبارت دیگر، آیا صلاحیت دارد در دادگاه اقامۀ دعوی کند؟ قاضی مستندات دو پزشک را مدنظر قرار میدهد و رأی نهایی را صادر میکند. گزارشم را برای وکلای پرونده ثبت کردم و گفتم به نظرم سب شایستگی اقامۀ دعوی را ندارد.
تا رضایت نمیداد صحبت کند، نمیتوانستم بفهمم در ذهنش چه میگذرد. راضی هم نمیشدم در زندان بماند. شواهد به قدری بود که بتوانیم برای ارزیابی و درمان در بیمارستان پرونده تشکیل دهیم. در پی ارتباطاتی که با یک بیمارستان قضاییِ امن برقرار کردیم و معرفینامههایی که به وزارت دادگستری نوشتیم، اجازۀ انتقال سب به بیمارستان صادر شد.
شش ماه بعد وقتی دوباره یکدیگر را دیدیم، سب را به بیمارستانی قضایی منتقل کرده بودند. پرستار بخش که او را تا اتاق مصاحبه همراهی کرده بود مرا دوباره به او معرفی کرد. تغییر ظاهریاش آنقدر مشهود بود که لازم نبود ببینم آیا در قیاس با قبل تمایل دارد ارتباط برقرار کند یا نه. به نظر میرسد مصرف داروهای ضدروانپریشی برای بسیاری از بیمارانم که تجربههای روانی اضطرابآور را از سر میگذرانند بسیار مفید است، البته نه لزوماً همۀ آنها؛ متأسفانه این داروها عوارض جانبی دارند، مانند اضافه وزن. سب چاقتر شده بود و همین بود که حدس زدم مصرف داروهای ضدروانپریشی را شروع کرده است.
سب گفت چند ماه پیش از دستگیری، بهتدریج، احساس میکرد موجی از نگرانی او را در خود میکِشد، احساسی که به دلشوره و وحشت تبدیل شد و بیرحمانه او را مغلوب خود میکرد. اشیای اطرافش عادی به نظر نمیرسیدند. هالهای رؤیاگونه دور افراد بود. از خودش میپرسید اینها همان آدمهایی هستند که فکر میکنم؟ بعد از آن، افکار سب شکل مشخصی به خود گرفت. مثل روز برایش روشن شد که در محاصرۀ آدمهایی قرار گرفته است که خودشان را به جای آنهایی که میشناسد جا میزنند. زنی که خودش را به شکل مادرش درآورده بود از هر نظر به مادرش شبیه بود و مانند او رفتار میکرد، اما سِب تردیدی نداشت که آن زن یک عفریته است و در ربودن مادر واقعیاش دست دارد. این زن فریبکار که هوشمندانه تمام ویژگیهای مادرش را تقلید کرده بود، وقتی با اعتراض سب مواجه شد، همهچیز را شدیداً انکار کرد.
سب برایم توضیح داد که شکایتهای این زن را نشانۀ درماندگی او در ادامۀ کلاهبرداریاش میدانست. وقتی سب دربارۀ جُرمش صحبت کرد، لحنش جدیتر شد، اما هیجانی در چهرهاش نبود (به نظر میرسید خاطرهاش هنوز کاملاً با هیجان آمیخته نیست، کلماتش مسئولیت ارتکاب جرم را بر عهده میگرفت، اما لحن صدایش مانند لحن یک ناظرِ بیطرف بود). سِب احساس کرده بود گزینههای پیش رویش کمتر میشوند. نمیتوانست بیآنکه به چالش کشیده شود بازی را ترک کند، اما اگر به زنی که خودش را جای مادرش جا زده بود نشان میداد که حقیقت را میداند، جان مادر واقعیاش به خطر میافتاد. شب حادثه، قبل از ارتکاب جرم، با خودش کلنجار میرفت تا بالاخره، با چاقو، زنی را که باور داشت مادرش نیست در خواب به قتل رساند.
وقتی سر و کلۀ مادر واقعیاش پیدا نشد، سب آن را نشانهای تلقی کرد از اینکه توطئه عمیقتر از آنی است که تصورش را میکرد. مطمئن شد بهترین اقدام آن است که دربارۀ آنچه میداند با کسی صحبت نکند. درمجموع، میتوانست نشانههای غلیان درماندگیاش را سرکوب کند، اما گاهی تحمل آن هیجانات فراتر از توانش بود، مانند روزهای نخست اقامتش در بخش مراقبتهای درمانی که با خشونت به پرستار حمله کرده بود.
سِب طوری با من صحبت کرد که نشان میداد میتواند از موضع پیشین خود که درگیرِ توهم توطئه بود فاصله بگیرد و صحت باورهای متوهمانهاش را زیر سؤال ببرد. پرسیدم نظرش چه زمانی تغییر کرد؛ گفت چند هفته بعد از پذیرش در بیمارستان بود که به دریافتهای تازه رسید، حدوداً همان زمان بود که مصرف داروهای ضدروانپریشی را شروع کرده بود.
همه در تشخیص وضعیت سِب اتفاق نظر داشتند. او هذیان میگفت، اما از دیگر نشانههای اختلال روانپریشی خبری نبود، مانند صداها یا تصاویر. این امر تشخیص اختلال هذیانی را محتمل میکرد. اختلال هذیانی در همان گروهی قرار میگیرد که اسکیزوفرنی قرار دارد. تجربۀ خاصی که سب پشت سر گذاشته بود نام هم داشت: نشانگان کاپگراس۱ که آن را از نام جوزف کاپگراس گرفتهاند. کاپگراس زن میانسالی را در پاریس توصیف میکند که در ژوئن ۱۹۱۸ به رئیسِ ادارۀ پلیس محلی مراجعه کرد و از او خواست دو افسر پلیس را با او همراه کند تا شاهد وقوع جرمی بزرگ باشند. این زن گزارش داده بود در همه جای پاریس، از جمله در زیرزمین خانۀ خودش، بچهها را بهصورت غیرقانونی حبس کردهاند. پلیس او را به بیمارستان برد و از آنجا در آسایشگاه روانی سَنآن پذیرش شد.
حدود یک سال بعد، او را به آسایشگاه دیگری به نام مِزون بلانش منتقل کردند. آنجا بود که مورد توجه کاپگراس قرار گرفت. کاپگراس روانپزشکی بود که به موضوع جانشینسازی و ناپدیدشدن علاقه داشت که در باورهای هذیانی این بیمار بهوفور دیده میشد. این زن معتقد بود او را دزدیدهاند و خودش و دیگران همزاد دارند. تصور میکرد «نمایشی که این همزادها بازی میکنند باورکردنی نیست». کاپگراس بههمراه یکی از همکارانش گزارشی دربارۀ این مورد منتشر کرد و آن را توهم همزاد۲ نامید.
آموزشهای پزشکیام به من آموخته بودند کافی است نامی برای وضعیت بیمار و نامی برای علائمش بیابم، آن وقت است که وضعیت بیمار را بهقدر کافی درک کردهام و ارزیابیهایم کامل است، اما این واژهها فقط وجه توصیفی دارند و چرایی بیماری را توضیح نمیدهند.
لازم بود دقیقاً به جزئیات حرفهای سب گوش دهیم تا بفهمیم چه مکانیسمهایی موجب بروز این علائم در او شده است.
کافی بود کمی با نحوۀ عملکرد مغز آشنا باشیم تا بتوانیم کلمات سب را تحلیل کنیم. سب ادعا میکرد زنی که کشته بود بهظاهر همشکل مادرش بود، اما هویت متفاوتی داشت. اذعان میکرد نمیتوانسته تفاوت ظاهریِ میان مادرش و کسی که خودش را جای او جا زده بود تشخیص دهد، بااینهمه مطمئن بود این زن مادرش نیست.
اسکنهای گرفتهشده از مغز انسان و نخستیسانان به ما نشان دادهاند که تشخیص دیگران تا حد زیادی به تصاویر صورت وابسته است. تشخیص چهره چندین مسیر متفاوت مغزی را فعال میکند. اختلال در این شبکۀ عصبی نمیگذارد فرد چهرهای را که میشناسد تشخیص دهد. این موقعیت را ادراکپریشیِ چهرهای۳ میگویند که معنای تحتاللفظی آن «نشناختنِ چهره» است.
مشکل سب ادراکپریشیِ چهرهای نبود. او میتوانست چهرۀ مادرش را تشخیص دهد، این هویت مادرش بود که محل سؤال بود. حتی قبل از قوّتگرفتن این باورهای پارانویاییِ قابل توصیف هم درک سب از دنیا با تردید همراه بود؛ تأکید میکرد همهچیز غیرواقعی است. از هیچچیز مطمئن نبود. نمیتوانست معنای روشنی به این اتفاقات بدهد، اما بوی خطر میآمد.
سب از احساس ابهام و تهدید روزهای نخست گفت، حسی که نمیدانست از کجا نشئت گرفته بود، چطور بالا گرفت و بعد به قطعیت رسید. فکری به ذهنش خطور کرد تا با کمک آن سرگشتگیاش را دربارۀ واقعیت دنیای پیرامونش (از جمله هویت مادرش) حل کند. این فکر با توطئهای که احساس میکرد سازگار بود. وقتی این فکر -اینکه زنی خودش را بهجای مادرش جا زده است- برای او با واقعیت همخوانی پیدا کرد، به نظرش آمد دیگران نیز جای خودشان نیستند. بنابراین، به جای آنکه این فکر را مردود بداند، اقدامات دیگران را بهگونهای تعبیر میکرد که مؤید این فکر بود. این باور که جایگزینشدن مادرش بخشی از یک توطئۀ بزرگتر بود به تجربهاش معنا بخشید و شواهدی را انتخاب میکرد که با این تعبیر منطبق بود. تا قبل از آن، تصویر مادرش برایش آشنا بود. سب در واکنش به ازدسترفتن این حس روایتی منسجم اما نادرست را پذیرفته بود.
پژوهشهای عصبزیستشناختی به ما کمک کرده است تا از منشأ تحریف روانپریشانهای که سب تجربه میکرد فهم بهتری داشته باشیم، اما کافی نیست که این تجربهها را صرفاً با تکیه بر مواد شیمیایی مغز و مسیرهای عصبی توضیح دهیم. برای درک درست تجارب و رفتارهای انسانی باید دیدگاه ذهنی افراد را حفظ کنیم. برای توضیح خشونت باید فیزیولوژی را در بستر مفاهیم انتزاعیِ روانشناسانه مانند تکانهها، میلها و انگیزهها درک کنیم.
کاملاً مشخص بود روایتی که سب خلق کرده بود روایتی هذیانی است، اما گاهی بهسختی میتوان دربارۀ بنیان یک روایت، که خشونت به پشتوانۀ آن انجام میشود، حکم داد و قضاوت کرد. بیشتر بیمارانی که تشخیص میدهیم اسکیزوفرنی دارند پرخاشگر نیستند. ولی سِیر تاریخی موارد روانپزشکی جنایی این کلیشۀ رسانهای را تقویت میکند که مبتلایان به اسکیزوفرنی پرخاشگرند.
برعکس، به نظرم بررسیِ همدلانۀ موارد واقعی ابتلا به اسکیزوفرنی، با تأکید بر نادربودن این بیماری، کلیشههایی از این دست را خواهد شکست. برای تشخیص اسکیزوفرنی باید تا اندازهای تجربههای روانپریشانهای مانند باورهای هذیانی یا صداهای توهمی را در فرد شناسایی کنیم. بسیاری از افراد وقتی میفهمند که این تجارب در عموم مردم چندان هم نادر نیست، تعجب میکنند.
در تشخیص بالینی، تجارب غیرمتعارف باید با سطح بالای پریشانی و اختلال عملکرد همراه باشند. ممکن است برخی افرادی که از این علائم رنج میبرند این نشانهها را بهصورت ادواری از خود بروز دهند، و در این زمانها رفتارشان برای بیننده عجیب به نظر میرسد. آنچه در کارم، بیشازپیش، برایم روشن شده آن است که تشخیصْ روش آموزندهای برای فهم رفتار نیست. من در دادگاههای فراوانی حضور داشتم که مسئلۀ اصلی آنها این بود که برای رسیدن به یک تشخیصِ خاص ملاکهای لازم رعایت شده است یا نه.
انگیزۀ اصلی بسیاری از خشونتها حدس و گمان دربارۀ نیات دیگران است. سب باور داشت گروهی شیطانی مادرش را برخلاف میلش پنهان کردهاند.
درک انگیزۀ فرد اهمیت ویژهای دارد، اما علاوهبراین، باید به این موضوع فکر کنیم که چرا احساسات خصمانه، اینقدر بهندرت، به اقدامات مرتبط با آدمکشی منجر میشود. در بسیاری از ما، حتی کمی آگاهی نسبت به عواقب پرخاشگریای که در ذهن داریم، چنان احساسات منفیای تولید میکند که نمیگذارد آن عمل خشونتآمیز را به انجام برسانیم و ازآنجاکه برنامهریزی شدهایم تا از احساسات منفی پرهیز کنیم، معمولاً افکاری را که این احساسات را پدید میآورند سرکوب کرده یا در برابر آنها مقاومت میکنیم. تصور کنید قرار بود به کسی که دوستش دارید یا به او بیش از هر کس دیگری در این جهان اهمیت میدهید حملهای خشونتبار کنید. احتمالاً بلافاصله بعد از این فکر، از تصور وحشتی که در واکنش آن افراد است، از دردی که متحمل میشوند و از احساس بُهت، خیانت و گیجیای که به آنها دست میدهد منزجر میشوید. بنابراین، فکرکردن به هیجاناتِ قربانی کافی است تا تکانههای خشونتآمیز در بسیاری از افراد به واقعیت تبدیل نشود. وقتی از منظر قربانی به عملی خشونتآمیز نگاه میکنیم، نوعی همدلی را از خود نشان میدهیم و تصور میکنیم در ذهن دیگری چه میگذرد.
همدلی توانایی بسیار مهمی در انسان است و، بههنگام خشونت، نیروی بازدارندۀ قدرتمندی است. این فرایندها از چنان اهمیتی برخوردارند که حتی لازم نیست آگاهانه به آنها فکر کنیم: این فرایندها در پس صحنه فعالاند و مدام مانع تکانههای فراوانی میشوند که نتایج خوشایندی در پی ندارند. خشونت نتیجۀ برهمکنشِ نیروهای عاطفی و فرایندهای خنثیکنندۀ ذهن است، اولی میل به پرخاشگری را تولید میکند و دومی در برابر عمل پرخاشگرانه مقاومت میکند.
ترس زیاد سب او را از پا انداخته بود و بیشازحد گوشبهزنگش کرده بود. وقتی ترس همۀ وجودمان را فرا میگیرد، برای آنکه زنده بمانیم ترازوی نگرانی دربارۀ خودمان و دیگران فقط به نفع خودمان سنگینتر میشود. درنتیجه تأثیر پیشبینیِ رنج قربانی، که عاملی بازدارنده است، رنگ میبازد.
عملکرد ذهنی سب پیشرفت کرده بود، پس میتوانست در آزمون صلاحیتِ طرحِ دعوی پذیرفته شود. دادگاه پذیرفت که وضعیت آشفتۀ ذهنیاش نقشی درخورتوجه در اقدامات او داشته است، اما قوانینی که جنون قانونی را تعریف میکرد شامل حال او نمیشد (اساس آزمون جنون آن است که متهم «ماهیت و کیفیت عملی را که مرتکب میشود» درک نکند). درنتیجه، در دفاع از سب، بهجای اینکه از دفاع مبتنی بر جنون استفاده شود، دفاع مبتنی بر مسئولیتِ تقلیلیافته اقامه شد. این دفاع اخیراً مطرح شده و فقط برای اتهام قتل قابلاستفاده است. دادستان هم به این دفاع اعتراض نکرد. بنابراین، سب به قتل غیرعمد محکوم شد و نه قتل عمد. همین امر موجب شد دادگاه پیشنهاد ما را بپذیرد و قرار محکومیت سب را از زندان به بیمارستان تغییر دهد.
جان مِیجر، نخستوزیر وقت، در مصاحبهای به سال ۱۹۹۳ دربارۀ نظم و قانون میگوید «بهشدت» احساس میکند «جامعه باید بیشتر محکوم کند و کمتر درک کند». این نوع رویکردِ نکوهشی مفرّی برای تخلیۀ واکنشهای هیجانی ما به جرم فراهم میآورد و پیامی دربارۀ منش اخلاقیِ ما به دیگران ابلاغ میکند.
روایت سرزنشآمیز «هیولای شرور» هم تلاش میکند رفتار بیمارانی را که من با آنها سروکار دارم توضیح دهد. تحلیلهایی از این دست، که طرفداران فراوانی هم دارد، به کام گرایشی است که حوادث تهدیدآمیز را بهصورت علّی توضیح میدهد.
چه تسلیم میل به نکوهش بشویم و چه نشویم، باید درک کنیم که توضیحات نکوهشآمیز کمکمان نمیکنند تا دلایل پیچیدهای را درک کنیم که در دنیای واقعی به خشونت ختم میشوند. آنها کمکمان نمیکنند راهحلها را پیدا کنیم. عنصر غایب در این روایتها همان چیزی است که مجرمان را بهخاطرش نکوهش میکنیم: همدلی.
اما همدلی چیزی نیست که مجرمان نداشته باشند و باقی افراد داشته باشند. در همۀ ما، حتی در بیشتر مجرمان، میزان همدلی با دیگران، با توجه به شرایط، مدام تغییر میکند. برای مثال، وقتی از جزئیات ناخوشایندِ جرمی خشونتبار مطلع میشویم و، به همین سبب، آنچنان احساس انزجار میکنیم که ممکن است از پا دربیاییم، احتمالاً نمیتوانیم فکر کنیم در ذهن مجرم چه میگذشته است.
وقتی تقریباً سه دهه پیش، از دنیای پزشکی به گرایشی که انتخاب کرده بودم، یعنی روانپزشکی، پا گذاشتم، مطمئن بودم بهزودی میتوانیم به بررسیهای تشخیصیای برسیم که با آزمایش خون یا اسکنهایی که پزشکان استفاده میکنند برابری خواهد کرد. مطمئناً علوم اعصاب باعث شده به فهم بسیار بهتری از برخی فرایندهای ذهنی برسیم، اما معمولاً در روانپزشکیِ جنایی برای تشخیصهایی که رایجتر هستند هیچ آزمایش فیزیکیای وجود ندارد.
آنها که تلاش میکنند برای تشخیص بیماری آزمون تشخیصی پیدا کنند میخواهند روانپزشکی را عینی کنند؛ آنها میخواهند تجربۀ بیمار را به بیماریهای ازپیشتعریفشده و یا به امری خارجی از نوع نشانگان (مانند توهم یا هذیان) یا تشخیص (مانند اسکیزوفرنی یا اختلال شخصیت خودشیفته) تبدیل کنند. بسیاری از پژوهشگران به دنبال راهی بودهاند تا تجربۀ بیمار را به الگوهایی تقلیل دهند که بتواند سوء عملکرد مغز را اندازهگیری کند، اما من معتقدم مشکل این نیست که نمیتوانیم روش مناسبی پیدا کنیم تا به مسائل روانپزشکی جنایی عینیت ببخشیم؛ مشکل شاید تمایل ما به عینیتبخشیدن است.
دلیل گرایش فرد به خشونت هرچه باشد، نحوۀ واکنش ما به فرد در سطح فردی، نهادی و اجتماعی بر گرایش او به خشونت تأثیر میگذارد؛ پس خودمان باید متوجه باشیم که این تأثیرات قرار است تشدیدکنندۀ فرایندهای ذهنیای باشند که در خشونت سهم دارند، یا قرار است این فرایندها را کاهش دهند. اگر واقعاً میخواهیم خشونت را کاهش دهیم، باید واقعاً به آنچه در ذهن افراد میگذرد توجه داشته باشیم. درست است که از ادامۀ پژوهشها دربارۀ عملکرد مغز حمایت میکنیم، اما این امر نباید سبب شود توجه به ذهن را کنار بگذاریم.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
اطلاعات کتابشناختی:
Nathan, Taj. Dangerous Minds: A Forensic Psychiatrist’s Quest to Understand Violence. John Murray, 2021
پینوشتها:
• این مطلب را تاج نیتن نوشته و در تاریخ ۱۷ ژوئن ۲۰۲۱ با عنوان «Inside the mind of a murderer: the power and limits of forensic psychiatry» در وبسایت گاردین منتشر شده است. و برای نخستینبار با عنوان «در ذهن یک قاتل چه میگذرد؟» در بیستویکمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ فاطمه زلیکانی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۷ اسفند ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.
•• تاج نیتن (Taj Nathan) استاد دانشگاه چستر و روانپزشک جنایی است. حوزۀ مطالعات او متمرکز بر اختلالات شخصیتی و علوم عصبشناختی است.
••• این مطلب بخشی از کتاب جدید تاج نیتن است.
•••• آنچه خواندید در شمارهٔ ۲۱ فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالبی مشابه میتوانید شمارۀ بیستویکمین فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهرهمندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما میتوانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید.
Capgras syndrome [۱]
illusion of doubles [۲]
Prosopagnosia [۳]