جف دایر، نویسندۀ برجستۀ انگلیسی، از اوضاع اسفبار کودکیاش میگوید
پدر و مادرم اهل سفر نبودند. رستوران نمیرفتند. آخر هفتهها خبری از تفریح نبود. چیزی هم نمیخریدند. شاید تنها یک کار بود که مشتاقانه انجامش میدادند: پساندازکردن. آنها در بحران اقتصادی ۱۹۳۰ به دنیا آمده بودند و صرفهجویی جزئی از ذاتشان شده بود. همیشه بنجلترین اشیا را میخریدیم و ارزانترین نسخۀ هر چیزی نصیبمان میشد. والدینم شعر و موسیقی هم دوست نداشتند. حتی وقتی فهمیدند آکسفورد قبول شدم، چندان کیف نکردند، چون نمیدانستند آکسفورد کجاست. اما من از چیز دیگری رنج میکشیدم، اینکه نه خواهری داشتم و نه برادری: بچۀ لوسی بودم، یکهوتنها.
;On Being an Only Child
28 دقیقه
جف دایر، تری پنی ریویو — این شعار، اغلب اوقات، ورد زبان مادرم بود: «کسی که چوب رو گذاشت کنار بچه رو لوس کرد». بدبختی این بود که خیال میکرد شعارش نوعی تشویق است، نه هشدار. این غریزۀ مادر که میخواست فرزند یکییکدانهاش را لوس کند، به دست قدرت والاتری، تقویت میشد. روزی که پدر و مادرم آمدند مدرسه دنبالم و، وسط صبح، من را از دبستان برداشتند -آن موقع هشت سالم بود- خیلی بهانهگیر شده بودم. به معلمم گفتم شاید میخواهند برایم اسباببازی بخرند. اما قضیه این بود که میخواستیم به شروپشر برویم، چون پای مادربزرگم واقعاً به لب گور رسیده بود. البته این بهانهگیری همچنین به این خاطر بود که حال خوشی نداشتم. روزهای زیادی بود که مدرسه نمیرفتم، تا اینکه ناظم و مسئول حضوروغیاب به خانهمان آمد تا ببیند ماجرا چیست. آنچه در خانه میگذشت این بود که من همیشه مریضاحوال بودم. وقتی رفتم بیمارستان تا لوزهها و لوزۀ سومم را جراحی کنم -عملی که آن روزها نوشداروی سخاوتمندانۀ سرویس سلامت همگانی بود- پدر و مادرم هر روز برایم کتاب بیترکس پاتر را میآوردند. از اینکه خواهر و برادری نداشتم دلم گرفته بود، ولی دوست نداشتم اسباببازیهایم را با کسی دیگر شریک شوم. تکفرزندبودن یک معنای دیگر هم داشت: هدیههای بیشتری که عید کریسمس و روز تولدم نصیبم میشد.
این نازکنارنجی بارآوردن من با یک چیز به تعادل میرسید: اینکه پدر و مادرم در دوران رکودِ دهۀ ۱۹۳۰ بزرگ شده بودند. کل عمرشان را به پسانداز گذرانده بودند. مادرم خدمتکار مدرسه بود؛ غذای بچهها را در غذاخوریِ مدرسه آماده میکرد، مدرسهای که من تا هفتسالگی در آنجا بودم. بعدتر، پس از اینکه خانه را ترک کردم، خدمتکار بیمارستان شد. پدر هم ورقکار بود. همیشه، بیش از آنکه از درآمدشان پول دربیاورند، با پساندازکردن این کار را میکردند. هیچوقت برایشان نمیارزید کسی را بیاورند تا کاری انجام دهد. از طرفی، من بیشتر لوس میشدم. چون دردانه بودم، لاغرمردنی و مریضاحوال. از طرف دیگر، سفرۀ زندگی کلاً کوچک بود؛ باید قناعت و صرفهجویی میکردیم و این عادتمان شده بود. وقتی بزرگ میشدم، هر چیزی که دلم میخواست را داشتم، چون خواستههای دلِ ما خیلی زود به این پیشفرض خو گرفته بودند که نمیتوانیم از پس مخارج بربیاییم، چون همهچیز فوقالعاده گران است، و اینکه بدونِ تقریباً همهچیز کارمان راه میافتد. بارها و بارها پیش میآمد که وقتی در مغازه جلوی چیزی ماتم میبُرد و از پدرم میخواستم آن را برایم بخرد، اینطور پاسخ میداد «نمیخوایش که!». و دوست داشتم جواب بدهم «ولی من میخوامش!». پس از چندی، به خواستنهایم پایان داده بودم (الان تعجب میکنم چگونه پدرم، بی آنکه بداند، «خواستن» را در معنای قدیمی و باستانیِ «فقدان» به کار میبُرد: تمایزی که سرمایهداری قسم خورده تمام همتش را صرفِ نابودی آن کند).
اگر نسخۀ بدل شورت ݢݢتیم محبوبم چلسی را میخواستم، مادرم یک شورت بنجل آبی میخرید و چند بند سفید دو طرفش میدوخت و اینگونه آن را به جنس اصل تبدیل میکرد. لباسِ اکشنمن چطور؟ مادرم میدوخت. زمین فوتبالدستی چه؟ پارچهای سبز میگرفت و رویش چند تا خط سفید میکشید. ما همیشه ارزانترین نسخۀ چیزها را میخریدیم. وقتی کمی بزرگتر شدم، به گمانم حدوداً ۱۴ساله، و میخواستم پیراهنی با برند بنشرمن بخرم، مادرم بنا کرد به توضیح اینکه «فقط داری پول برندش را میدهی». ما تعطیلات جایی نمیرفتیم. مشخصاً به این خاطر که جاییرفتن در تعطیلات مستلزم کاری بود که پدرم بیش از هر چیزی از آن متنفر بود: پول خرجکردن. وقتی فقط چند روز رفتیم بورنموث و وستونسوپرمار، هیچ جذابیتی برایمان نداشت (راستی، هرگز نرفتیم خارج. من تا ۲۲سالگی هیچوقت سوار هواپیما نشده بودم). آنجا، یک روز که هوا ابری بود، پاهای مادرم را در شنهای ساحل دفن کردم. نیم ساعت بعد، وقتی داشتم همهچیز را فراموش میکردم، بیل را پرت کردم روی خاک، روی پاهای مادرم. معمولاً آنجا باران میبارید، ما هم جمع کردیم رفتیم سینما -کاری که وقتی خانه بودیم هیچوقت انجام نمیدادیم- تا نمایش بزرگترِ سریالهای تلویزیونیای را ببینیم که در همان خانه تماشایشان میکردیم: «مورکام و وایز»، و «استپتو و پسرش». پدرم ترجیح میداد، وقتهایی که سرکار نیست، روی خانه کار کند (راه ماشینرو را سیمان کند، گاراژ بسازد).
وقتی آدم بچه است، روزگار با تمام بالا و پایینهایش بسیار عادی به نظر میرسد. سالها گذشت تا فهمیدم که داشتم در فقر نسبی بزرگ میشدم. اگر برای چیزی که میخواستم پول کافی داشتیم، فقط به این دلیل بود که برایمان درونی شده بود اقتصادی زندگی کنیم: بهنوعی همان امتداد خودخواستۀ جیرهبندی بود که پدر و مادرم در جنگ جهانی دوم با آن آشنا شده بودند. همانطور که هر چیزی در زندگیِ بچه از پدر و مادر اثر میگیرد، این سبک زندگی بالاخره خودش را در رفتار من به دو شکل متناقض بروز داد. بهمحض اینکه خانه را ترک کردم، بنا کردم به ولخرجی: اگر بستۀ شکلاتی میخریدم، بهجای جیرهبندی تکههای مربعیاش، یکدفعه کلکش را میکندم. غذا را مزهمزه نمیکردم؛ میبلعیدمش. اما از طرف دیگر میتوانستم، بدون اندکی جانکندن، با مبلغ بسیار کمی زندگی را بگذرانم (مهارتی ارزشمند، و تا حدی مزیت برای آنهایی که میخواهند نویسنده شوند). سپریکردن ایام، بدون داشتن چیزهایی که همسنوسالانم جزء ضروری زندگیشان حساب میکردند، اصلاً برایم سخت نبود. سالها با کمکهزینۀ بیکاری سر کردم و از این بدهبستان خوشحالتر بودم: پول کمتر، در عوضِ کلی وقت بیشتر. حتی الان هم که ۵۲ سالم است، اگر مجبور شوم در لندن تاکسی بگیرم، ماتم میگیرم.
ما در خانههایی همردیف و دیواربهدیوار با کلی خانواده زندگی کردیم. همیشه بچههای زیادی آنجا میپلکیدند که میشد با آنها در کوچهپشتی بازی کرد. کنار مدرسهام -که پیاده کمتر از ده دقیقه راه بود- زمین بازی داشت. میشد در آن فوتبال بازی کرد، یا صرفاً دورش دوید. حتی رفیقِ پایه هم داشتم. اما همیشه بهخاطر یک چیز برمیگشتم خانه. برمیگشتم تا تنها باشم. برمیگشتم پیش پدر و مادرم. یک روزهایی، هیچ کسی نبود با او بازی کنم. فکرش را بکنید، عجب بعدازظهرهای مهیبی بود. برای یک بچه، ساعتها کش میآیند. وقتی پدرم از کارش در شرکت هواپیمایی گلوستر بیکار شد، تا مدتی در یک کارخانۀ نایلونسازی شبکار بود. بعدازظهرها، وقتی هیچ همبازیای در کار نبود، نباید صدایی از من درمیآمد، چون پدرم عصرها باید میخوابید. حتی الان هم که به دوران کودکیام فکر میکنم، همین بعدازظهرها برایم تداعی میشوند. انگار فقط یک بعدازظهر وجود داشت، بعدازظهری پر از تنهایی و بیحوصلگی. هیچوقت از شر اینکه میخواستم حوصلهام سر برود خلاص نشدم. درواقع، من با بیحوصلگی جوری انس گرفته بودم که اصلاً آنقدرها هم اذیتم نمیکرد. در قدوقامت یک بچه، آنقدر حوصلهام سر میرفت که فکر میکردم بیحوصلگی وضعیت اساسی عالمِ هستی است.
وقتی بهسمت خانۀ نمور مادربزرگ راه میافتادیم -مصداق دیگری از تعطیلات کاری: هر دفعه میرفتیم آنجا، همیشه یک چیزی بود که باید تعمیر یا ساخته میشد- هیچگاه از مسیر بزرگراههای نوساز نمیرفتیم، بزرگراههایی که آنوقتها زرقوبرق خاصی داشتند که دیگر امروز به چشم نمیآیند، زیرا با ترافیکهای وقتتلفکن و چندکیلومتری به متضاد سرعت تبدیل شدهاند. گویی عبور از بزرگراهها عوارض نانوشتهای داشت؛ انگار که رفتن از راههای معمولی ارزانتر بود: ارزانبودن بهخاطر آهستهبودن (یکی از بیهودهترین صرفهجوییهای پدرم این بود که باک ماشین را هیچوقت تا ته بنزین نمیزد. هر دفعه که میرفت پمپ بنزین، باک را تا نیمه پر میکرد. ازاینرو، گویا باید همیشه به دنبال پمپبنزین میگشتیم). انجام آهستۀ کارها تا حدی راهی بود برای پسانداز پول. همیشه دیگران از ما جلو میزدند. هروقت رانندهای با سرعت از خودروی واکسهال ویکتور آبیآسمانیمان سبقت میگرفت، مادرم اینطور واکنش نشان میداد: «چقدر عجله داره!». یادم میآید که آرزویم شده بود که ای کاش ما هم یک بار عجله داشته باشیم. عجلهداشتن بامزه به نظر میرسید. فقط نَقل رانندگی نبود؛ ما همۀ کارها را آهسته انجام میدادیم. من همیشۀ خدا منتظر بودم. پدر و مادرم یکریز در گوشم میگفتند صبر فضیلت است. نتیجهاش این شد که حالا افتادهام در جهنمِ گدازانِ بیصبری. اگر الان هم پخته شدهام، مثل دی. اچ. لاورنس پخته شدم، که میگفت وقتی جوان بوده صبرش خیلی کم بوده، و حالا که پیرتر شده، دیگر اصلاً صبر ندارد. من عاشق عجلهام. هنوز هم برایم بامزه است. یادم میآید چقدر احساس آرامش کردم وقتی برای نخستین بار به نیویورک پا گذاشتم؛ آرامش داشتم چون همۀ آدمها شبانهروز عجله داشتند. زندگیای که دیگر از آن دست کشیدهام، همچنان به شکلی مؤثر، آن بعدازظهرهایی را تداعی میکند که هیچکس نبود تا با او بازی کنم، هیچ کاری نبود که انجامش دهم و ازاینرو باید سر خودم را با چیزی گرم میکردم. این سرگرمی برای یک بچه یعنی نقاشیکشیدن یا درستکردن چیزی؛ برای یک بزرگسال نیز یعنی نوشتن چیزهایی مثل این نوشتهای که میخوانید. اگر بخواهم کاری کنم، نه که عادت کرده باشم، بلکه نیاز مبرم دارم به ساعتهای خالی و آزادی که هیچچیز حواسم را پرت نکند. و همچنان، هیچگاه به نویسندگی بیشتر از همبازیهایم، پارکرفتنهایم، و تنیسبازیِ دوشنبه بعدازظهرها -یا شاید سهشنبه، چهارشنبه، یا پنجشنبهها- عشق نورزیدهام. اگر شما اهل بازی باشید، من همیشه برایتان وقت دارم.
زندگیمان بهکلی خالی از فرهنگ بود، هم به معنای خاصش مثل موسیقی و هنر و ادبیات، هم به معنای وسیعترش. هیچ زندگیِ جمعیای وجود نداشت. خبری از غنای خاطرهانگیزِ زندگی طبقۀ کارگر نبود، همان معنایی که برای ریموند ویلیامز و تونی هریسون، وقتی خانه را ترک کردند و رفتند دانشگاه، مایۀ آرامششان بود. فقط مادرم بود و پدرم و من و تلویزیون. یک ضبط هم خریدیم، ولی بعدِ یک ماه دیگر پدرم هیچ کاستی نخرید (آخرین کاست آهنگ تام جونز بود: «دشتِ سبزِ سبزِ خانه»). گاهی به دیدن اقوام میرفتیم، مثل عمو هری و عمه لین در شردینگتون. هری سگ مسابقه نگه میداشت. خانهشان بوی سگدونی میداد و همیشه من را به عطسه میانداخت چون، علاوهبر اینکه مریضاحوال بودم، کل آن دوران به گربهها و موی سگها آلرژی داشتم. عمه ژوانم چند تا خانه پایینتر زندگی میکرد، در خانهای سازمانی و غمبار که پر از لاشۀ پرندگان بود. پدرم، او و دیگر عمههایم آنجا بزرگ شده بودند. ژوان سگ پودل نگه میداشت و بوی خانهاش از بوی خانۀ عمو هری هم بدتر بود. به گمانم این دیدوبازدیدها اولین چیزهایی بودند که من مجبور به تحملشان بودم. فقط یک پسرعمو داشتم که همسن من بود؛ خودش هم تکفرزند بود. الباقی، یعنی اغلب آنهایی که در جاهای دیگر آن حومه زندگی میکردند، سنشان خیلی بیشتر از من بود. والدینم هیچگاه اجتماعی نبودند: مادرم از بچگی پیروِ کلیسای متدیستها بود و به شراب لب نمیزد. گهگاه، تابستانها، به کافهای میرفتیم که باغچه داشت تا با هم مرغ سوخاری بخوریم. اما پدرم به خودش بود، هیچوقت با رفیقهایش در کافه قرار نمیگذاشت. ما هیچوقت رستوران نمیرفتیم. اساساً، دیدوبازدیدها را کنار بگذاری، ما همیشه خانه میماندیم و پول پسانداز میکردیم. من اصلاً عاشق این بودم که زمستانها هوا زودتر تاریک شود، تا در را قفل کنیم، پردهها را بکشیم، و در خانه بمانیم.
پس: نه برادری در کار بود و نه خواهری، فقط یک پسرعمو، و البته هیچ حیوان خانگیای بهجز ماهیقرمزهای مناسبتی، که آنها هم بلافاصله بعد از اینکه از بازار در پلاستیکهای پرِ آب میآوردیمشان خانه جان میدادند. پدرم نسبت به حیوانات بیاحساس بود. از سگها بهخاطر صدای پارسشان نفرت داشت. از گربهها بهخاطر گربهبودنشان. نبودِ حیوان خانگی و خواهر و برادر تأثیر افتضاحی روی من گذاشته بود. مهر و عاطفۀ فراوانِ پدر و مادرم نصیبم میشد. اما چون هیچوقت نمیتوانستم حیوان خانگی داشته باشم، عشقورزیدن به کسی یا مراقبت از کسی یا چیزی آسیبپذیرتر و محتاجتر از خود را تجربه نکرده بودم (دوستان زیادی به من گفتهاند که در بهآغوشکشیدن فوقالعاده ناشیام. اصولاً فقط میایستم و خودم را مثل یک پالتو میپیچم دور کسی که باید در آغوشش بکشم. یکجاهایی، وانمود میکنم آنی که به آغوش و آرامش محتاج است خود منم).
ازآنجاکه هیچوقت اسباببازیهایم را با هیچ خواهر و برادری شریک نشدم، تبدیل شدم به آدمی جمعکننده. انواع و اقسام کارتها، سربازهای کوچک پلاستیکی، و مجلههای کمیک را جمع میکردم. عشق میکردم خنزرپنزرهایم را مرتب کنم و آنها را با نظم و ترتیبِ خاصی کنار هم بنشانم. هنوز هم عاشق این کارم. کلی از وقتم را صرف درستکردن هواپیماهای کاغذی و چیدن پازل میکنم: کارهایی که میشود بهتنهایی انجام داد (مادرم روش بخصوصی در چینش پازل داشت: همۀ تکههای کناری را پیش هم میگذاشتیم و یک قاب توخالی و شکننده درست میکردیم، بعد وسطش را با تکههای دیگر پر میکردیم. به تعبیر دیگر، خیلی خشک و روشمند به پازل نگاه میکردیم. «کارکردن» به هر حیطهای از زندگی والدینم رسوخ کرده بود. حتی کارهای سرگرمیگونه هم برایشان بهنوعی رنگوبوی کارکردن داشت). بگذارید اعتراف کنم که من تنها تواناییِ عادیِ دوران بچگی را طوری نشان دادم که انگار زندگی غنی و خلاقانهای داشتم، اما از این خبرها نبود، مگر اینکه یافتنِ راههای مختلف برای انجام انفرادیِ بازیهای دو یا چندنفره را به پای خلاقیت بگذارید. در اواخر سومین دهۀ عمرم، یک واحد آپارتمان در بریکستون، ساحل جنوبی انگلیس، خریدم. جای دلبازی بود، آنقدر دلباز که میشد آن چیزی را درونش بگذارم که سالیان متمادی دلم برایش آب میرفت: میز پینگپنگ. ایرادش این بود که در بریکستون تقریباً هیچکس را نمیشناختم، جز اینکه به دیدن دوستانی میرفتم که آخرهفتهها از لندن میآمدند. هیچکس نبود تا با او پینگپنگ بازی کنم. این میز من را به حالوهوای بچگی میبرد. بیهودگیِ تاشده و عظیمالجثۀ این میز برایم نمادی از همۀ آن بعدازظهرهایی بود که مجبور بودم تنهایی بازی کنم. فوتبالدستی را هم تنهایی بازی میکردم، که خب تا حدی ممکن نیست، چون باید نقش بازیکنهای مهاجم و دروازهبان را همزمان بازی کنید. من روپولی۱ را هم تنهایی بازی میکردم. سرنخ۲را هم تنهایی بازی میکردم. وقتی رفتهرفته به این تنهایی راضی شدم، نتیجۀ طبیعی دوران کودکیام شد خودارضایی.
چند سال بعد از خطورکردن این فعالیتهای انفرادی به ذهنم، چیز دیگری کشف کردم: کتابخواندن. آزمون نهایی دبستان را قبول شدم و به مدرسۀ قواعدِ۳ چلتنهام رفتم، جایی که در چهار سال اولش دانشآموزی بیانگیزه بودم. یکدفعه، حدوداً در ۱۵سالگی، با تشویقهای معلم ادبیاتم، شروع کردم به خوش درخشیدن در مدرسه، و زمانهای بیشتر و بیشتری را صرف کتابخواندن میکردم. همۀ امتحانات سطح عادی را با موفقیت گذراندم و به آزمونهای سطح عالی رسیدم. اولین سالی که در مدرسۀ قواعد بودم، از آن خانههای همردیف و همشکل به خانههایی نسبتاً جدا از دیگران رفتیم که ازقضا سهخوابه بود. نمیدانم اگر خواهر و برادر داشتم باز هم آن آرامش و فضای مکفی برای درسخواندنم فراهم میشد یا نه. گفتنش باورکردنی نیست، ولی درس و کتاب خلأ بیحوصلگی من را پر کردند، خلائی که تا جایی که یادم میآید همیشه همراه من بوده. اما کتابخواندن من را پُر نکرد، خالیام کرد.
وقتی داشتم تصمیم میگرفتم کدام مدرک سطح عالی را بگذرانم، پدرم گفت بیخیال تاریخ شوم، چون گذشتهها گذشته. یک نصیحت دیگر هم کرد که مرا به تعظیم واداشت: اینکه «اصلاً وقتت رو صرف نوشتن نکن». حدوداً از ۱۶سالگی به بعد، فهمیدم بهترین کار این است که اکثر نصیحتهای پدر و مادرم را نادیده بگیرم. الان هم، جای اینکه تاریخ نخوانم، اقتصاد را رها کردهام.
همان اوایلِ دورۀ پیش از سطح عالی، مشخص شد که میخواهم بروم دانشگاه. اولین کسی بودم که در خانواده میخواست مرتکب چنین کاری شود؛ البته اولین نفر هم بودم که مدارک سطح عالی یا معادلشان را میگرفت. و بعد، وقتی زمان امتحان نزدیک میشد، گرچه اوضاعم بههمریخته بود، کاشف به عمل آمد نمرات بسیار خوبی گرفتهام. آنجا بود که معلم ادبیاتم سفارش کرد عزمم را برای قبولی در آکسفورد جزم کنم. والدینم آکسفورد را فقط از روی مسابقۀ تلویزیونی «چالش دانشگاه» میشناختند. صدالبته، فکرِ اینکه آقاپسرشان برود آکسفورد را دوست داشتند، اما چنان المشنگهای راه انداختند که «پس چرا بقیۀ ننهباباها اجازه نمیدن بچهشون مدرسه بمونن؟». بقیۀ بچهها مجبور بودند کمکخرج خانه باشند. من از این متنفر بودم، چون احمقانه بود و آشکارا نوعی خیانت به بچهها محسوب میشد. حتی اگر نمیدانستند آکسفورد کجاست، باز هم، مثل خودم، با این کِیف میکردند که قرار است دانشجوی آکسفورد باشم. ما دعوا و مرافعههای زیادی داشتیم که من هم حین آنها از کوره درمیرفتم. در حیصوبیص یکی از آنها -که یادم نیست ماجرا چه بود- من و پدرم دستبهیقه شدیم. مادرم خواست جدایمان کند که، در این گیرودار، آرنج پدرم ناخواسته خورد توی بینیِ مادر. مادرم گفت «آی، دماغم رو شکسته کردی!». بلاهت جمله چنان بود که خشم تمام وجودم را فرا گرفت. خشمم بیدلیل و دور از انصاف بود، ولی هنوز که هنوز است از دلم بیرون نرفته است. عصبانیام از اینکه پدر و مادرم آنهمه مظلوم بودند. اما تا حدی از دست خودشان عصبانیام، به این خاطر که آنها به مظلومیتشان خو گرفته بودند.
در رمان روستای مرزی۴ ریموند ویلیامز، شخصیت اصلی در توصیف زندگی خود به دوستش میگوید هر ارزش و کرامتی که دارد فقط صدقهسر پدرش است. «فقط صدقهسر پدرش است». بسیاری از ارزشهای من هم صدقهسر پدر و مادرماند: صداقت، معتمدبودن، انعطافپذیری؛ ارزشهایی که اصل کارند. اما من به ویژگیهای دیگری هم علاقهمندم -مثل سرزندگی، جذبه، بلندنظری، خیرخواهی، وقار، و بهسرعت انجامدادن کارها- که هیچ اثری از آنها در پدر و مادرم نبود؛ آنها مزیت بودند. همچنین، چون همیشه -عملاً در ازای هیچ- سخت کار میکردند، همیشه به سخت کارکردن بدبین بودم. پدرم به خودش میبالید که هیچوقت عمرش را بیهوده نگذرانده. در تابستانی که حدفاصلِ مدرسه و ترم اول آکسفورد بود، در مغازهای پارهوقت مشغول کار شدم. نقطهضعفش آنجا بود که کمتر از آنچه سزاوارش بودم حقوق میگرفتم. عملاً در ازای هیچ کار میکردم. پدرم معتقد بود اگر وقتم را صرف یک شغل آشغال کنم، بهتر است از اینکه همان حقوق ناچیز را از دولت بگیرم. هیچ اغراقی در این گفته نیست که من از پدرم به همین خاطر متنفر شدم. جهانبینی پدر و مادرم خیلی سادهلوحانه بود و به درد همان دوران رکود میخورد، نه دهۀ ۱۹۷۰. از طرف دیگر، من امروزی فکر میکردم: دنیا یک زندگی به من بدهکار است.
وقتی آزمون آکسفورد را قبول شدم و بهاصطلاح بورس تحصیلی کالج «کورپس کریستی» را گرفتم، اوضاع وخیمتر شد؛ فهمیدم، افزون بر جهان پیچیده و روشنفکرانهای که بهکلی با آن دنیایی که من در آن بزرگ شده بودم توفیر داشت، جهانی واقعی و اجتماعی وجود دارد. از آن موقع تا حالا، شکاف بین من و پدر و مادرم عمیقتر شده. بلاتکلیفیِ پسری که بورسیه میگیرد اتفاق ریشهداری است و میشود آن را در کلی از رمانها دید. من فقط دو پرده از این بلاتکلیفی را برایتان میگویم، دو پردهای که مشتِ نمونۀ خروارند.
سال دوم دانشگاه، به بهانۀ بیستویکمین جشن تولدم، برگشتم خانه. مادرم برایم کیک پخته بود و پدرم پول خرج کرده بود و داده بود کیک را با خامه مثل کتابی که وسطش نشان هم داشت تزئین کرده بودند. کنار کیک هم اسم کالجم، کالج کورپس کریستی، را چاپ کرده بودند. کیک شبیه یکجور بارگاه یا توتم شده بود، که نسبتاً میخواست قدرت نمادینِ عظیم و رازآمیز کتابها را به رخ بکشد. نگفته پیداست که این رازآلودگی بیشتر هم میشد اگر میدانستی پدرم واقعاً یک کتاب هم در عمرش نخوانده بود. عمو پیتر از کیک عکس انداخت، انگار که پرشکوهترین شیء دنیاست، شاید هم غمانگیزترین.
آخرین سال دانشگاه، سرزده آمدم خانه و یکراست رفتم به مدرسۀ ابتداییام، جایی که مادرم هنوز هم در غذاخوریاش حمالی میکرد. مادر در را باز کرد. یونیفرم آبیِ خدمه را پوشیده بود. هر دو زدیم زیر گریه و خود را در بغل هم انداختیم. به هم زُل زده بودیم، زیرا هر دویمان یکجورهایی میدانستیم که بخشی از درسخواندن من این بود که به ما بیاموزد درسخواندن چیزی بیش از صرفِ درسخواندن است. من تنها فرزندشان بودم. اما زندگیام بسیار با آنها تفاوت داشت. و مهمترین جای این تفاوت دقیقاً همانجایی بود که هیچوقت نمیتوانستم برایشان صورتبندی کنم و توضیح دهم.
همۀ اینها اصلاً چه ربطی به تکفرزندبودن من دارد؟ همهاش ربط است. فرض کنید یک خواهر کوچکتر داشتم. شاید این خواهر از من الگو میگرفت و میرفت دانشگاه و زندگیِ متفاوتی با آنچه ما انتظارش را داشتیم پیدا میکرد. آنوقت دیگر ما بهعنوان یک خانواده ممکن بود با هم رشد کنیم. یا مثلاً اگر من برادری داشتم که زود مدرسه را رها کرده بود و زندگیاش سر از جایی درآورده بود که یکی با سابقۀ من بعید نبود به آنجا برسد، میتوانست من را خیلی به دنیایی که مال آن بودم بیشتر گره بزند. ثبات ذهنیام بیشتر میشد. بههرحال، پای یک واسطه به میان میآمد. من اینقدر در خانواده عجیب و غریب نمیشدم؛ یک استثنای نفهمیدنی نمیشدم که بهکلی سر از کارهایش درنیاورند یا حرفهایش را بیسروته بدانند. رفیقی داشتم که دانشجوی کمبریج شد، درحالیکه برادرش قبل از پیشدانشگاهی ترکتحصیل کرده بود. مدتی از هم جدا افتادند، اما یکمقدار که گذشت، در همان محل اختلافهایشان، هر دو علاقۀ مشترکی بین خود کشف کردند: مخدر. پیش خودم خیال میکنم اگر برادری داشتم که مثلاً زودتر ترکتحصیل کرده بود و رفته بود بنّا یا برقکار شده بود، خانوادۀ ما خانوادهتر میشد. پدر و مادرم تکوتنها نمیماندند با پسربچهای که رفته آکسفورد و حالا در زندگی بیکار و بیعار شده. گویا، پدر و مادرم در نسخۀ جدیدی از همان دهۀ ۱۹۳۰ دفن شده بودند. مدتی، یعنی همان سالهایی که دانشگاه بودم و چند سال بعد از آن، تلاش کردم مادرم کتابهای خوبی بخواند (این جودِ پیچیده۵، و پسران و عشاق۶: رمانهایی که از همین دنیایی که ما در آن زندگی میکردیم برآمده بود و همان را توصیف میکرد) و از پدرم میخواستم روزنامۀ گاردین بخواند. برایشان موسیقیهایی گذاشتم که خودم گوش میدادم (کیت جرت)، و تلاش کردم که آنها هم چایهایی مختلف و قهوۀ واقعی را بچشند و غذای بهتری بخورند. هیچکدامش را دوست نداشتند (گهگاهی دربارۀ رژیم غذایی حرف میزدیم. من میگفتم «میدونی؟ اصلاً لازم نیست همهاش تخممرغ و سیبزمینی بخورید». پدرم جواب میداد «خب، کل عمرمون همین رو خوردیم و ضرری هم برامون نداشته». «به نظرت، اینکه سرطان روده گرفتی و یه جراحی کلوستومی داشتی ضرر نیست؟». «دست بردار! ربطی به غذامون نداشت که»).
اگر نوع خاصی از تنهایی اقتضای ذاتی دوران بچگی است، نوع خاصی از انزوا هم مختص دخترپسرهایی است که بورسیه میگیرند. خیلی از آن بچهها خواهر و برادر داشتند. و در بیست سال گذشته، اکثر آدمهایی که دنیایشان با من مشترک بوده از خانوادههای طبقۀ متوسط بودهاند: مثل پدر و مادرشان حرف میزنند، به چیزهای مشترکی گرایش دارند، علاقههایشان شبیه هم است. حقیقت دردناک این است که من گویا با والدین همسرم نقاط اشتراک بیشتری دارم تا والدین خودم: پدرش دانشگاهی است، مادرش معلم پیانو. پدر و مادرم تقریباً هیچچیز ارزشمندی از دنیایی که من در آن زندگی میکردم نیاموخته بودند و کسب نکرده بودند. یافتههای دوران بزرگسالیام ربط چندانی به آنها ندارد.
درعوض، پدر و مادرم شوخ بودند، که در اهمیت این شوخبودن هم نمیتوان چندان اغراق کرد. بامزهاند. پدر و مادر چه موهبتی بزرگتر از شوخبودن میتوانند برای فرزندشان به ارث بگذارند؟ با این حد از بیحوصلگی، اگر این شوخطبعی نبود، چه آدم مزخرفی میشدم. میان آنچه از خلقیات پدر و مادرم برگزیده بودم، فقط شوخطبعی نبود که خودش را اینطور نشان میداد. چنانکه گفتم، آنها تأکید زیادی بر قابلاعتمادبودن، وقتشناسی و امانتداری میکردند. ما را به این سمت هل دادهاند که آدمهای معتمد را عموماً ملالآور و احمق بدانیم. شاید برای بازۀ کوتاهی، بعد از اتمام دانشگاه، با این ایده کیف میکردم، به شکلی که خودم مثل آدمهای بیملاحظه و بیمبالات شده بودم. تا اینکه فهمیدم افراد دروغگو و غیرمعتمد ملالانگیزترین آدمهای عالَماند. شرایط غیرتکراریِ اجتماعی این امتیاز را نصیبتان میکند که بتوانید هم صادق باشید و هم شوخطبع: آدمهای زیادی در عالم حضور دارند که هم بامزه و اهلِحالاند، و هم باهوش و باصداقت. کار برایم آنجا بیخ پیدا کرد که، در اوایل دهۀ پنجم زندگی، سعی کردم روابطم را با آدمهای وقتناشناس و غیرقابلاعتماد محدود کنم. من و والدینم، به دلایل مختلفی -که برای والدینم دلایلی اخلاقی و برای من صرفاً از روی بیحوصلگی بود- از شکل خاصی از رفتارِ آدمها متنفر بودیم. به من میگفتند اگر خواهر و برادر داشتی، یاد میگرفتی چطور دروغ بگویی؛ چه اینکه به دیگران دروغ بگویی، یا با دیگران تبانی کنی و به مادر و پدرت دروغ بگویی. نمیدانم درست میگفتند یا نه، اما میدانم که طوری بزرگ شدهام که اصلاً ظرفیت دروغگویی ندارم (دوز و کلک را دوست دارم، ولی توی بازی). پدر و مادر وادارم کردند باور کنم مادامیکه آدم صادقی باشم، همهچیز روی روال خواهد بود. هنوز هم در زندگی واقعی تحمل دروغ را ندارم. خیلی طول کشید تا یاد گرفتم چطور این کار را روی صفحه [حین نوشتن] انجام دهم.
تا ۱۹۸۷ نمیدانستم نوشتنِ داستانی تخیلی چقدر میتواند آزادم کند. ۲۹ سالم بود که دربارۀ زندگی خودم و رفقایم در بریکستون، در جنوب لندن، کتاب نوشتم. آن موقع، خیلی درگیر این آرزو بودم که ای کاش در زندگی یک خواهر داشتم. من قبلاً هم به این آمال و آرزوها مبتلا بودم، ولی نه به این شدت. این دلتنگی برایم در یک چشمبرهمزدن رخ داد. مشخص است که آنچه من، برای نخستین بار و البته با تأخیر، به کشفش نائل میشدم برای دیگران، سالیان سال، امری واضح و مبرهن بود: اینکه اگر میخواستم خواهری داشته باشم، یکیاش را برای خودم اختراع کنم! به همین سادگی. نهتنها میتوانستم خواهری اختراع کنم، بلکه میتوانستم بهترین خواهر را اختراع کنم، یکی که جذابیتهای جنسی هم داشته باشد. دوستانی که خواهر دارند میگویند فقط کسی که هیچوقت خواهر نداشته میتواند اینطور فکر کند، اما به نظرم برای هیجانانگیزکردن رمان ویژگیِ بهدردبخوری است. بههرحال، این چاشنی کار خودش را کرد. دیگر هیچوقت هوس نکردم خواهری داشته باشم.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
پینوشتها:
• این مطلب را جف دایر نوشته و در بهار سال ۲۰۱۱ با عنوان «On Being an Only Child» در وبسایت تری پنی ریویو منتشر شده است. و برای نخستین بار با عنوان «وقتیکه تکفرزندی به فقر آغشته میشود» در پروندۀ هجدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ علیرضا صالحی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱ تیر ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.
•• جف دایر (Geoff Dyer) نویسندۀ برجستۀ انگلیسی است. دایر تاکنون رمانهای فراوانی نوشته است و نوشتههایش به ۲۴ زبان مختلف ترجمه شده است. از سر خشم ناب (Out of Sheer Rage) و لحظۀ کشدار (The Ongoing Moment) از جمله رمانهای دایر هستند. وی اکنون در دورۀ دکتری در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی تدریس میکند.
••• این جستار فصلی بود از مجموعه یادداشتهای دانستههایی دیگر از وضعیت انسانی (Otherwise Known as the Human Condition) نوشتۀ جف دایر.
•••• آنچه خواندید بخشی است از پروندهٔ «بچه؛ بیاید یا نیاید؟» که در شمارهٔ هجدهم فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالب دیگر این پرونده میتوانید شمارۀ هجدهم فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهرهمندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما میتوانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید.
[۱] Monopoly
[۲] Cluedo
[۳] Grammar School: نوعی از مدرسه که دانشآموزهایش را بر اساس علایق دانشگاهی انتخاب میکند [مترجم].
[۴] Border Country
[۵] Jude the Obscure
[۶] Sons and Lovers
در دنیای محدود شخصیتهای اصلی، بقیۀ آدمها صرفاً زامبیهایی مزاحم هستند
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند