اعتیاد، به دلایل مختلف، فروپاشی هولناکی است. افرادِ درگیر با اعتیاد میگویند که میخواهند ترک کنند، ولی حتی باوجود مجرای بینی تخریبشده، کبد زخمی، اُوِردوز، ازدستدادن شغل و خانواده، هنوز سردرگم، شکاک و از همه مهمتر، بیمناک هستند. بیمناکند چراکه فکر نمیکنند بتوانند تغییر کنند، حتی باوجود اینکه آشکارا میبینند دست به کارهایی میزنند که دلشان نمیخواهد. کارل اریک فیشر، روانپزشکی که خود درگیر اعتیاد بوده است، در این مطلب، از دنیای پیچیدهای سخن میگوید که اعتیاد را ایجاد میکند و آدمها را در آن گرفتار میسازد.
Our History of Addiction
Carl Erik Fisher
Penguin Press (January 25, 2022)
روانپزشک، مشاور ترک اعتیاد و استاد دانشگاه
Alcoholism and me: I was an addicted doctor, the worst kind of patient
26 دقیقه
Our History of Addiction
Carl Erik Fisher
Penguin Press (January 25, 2022)
کارل اریک فیشر، گاردین — روی تخت دراز کشیدهام که سروصداها بلند میشود. در راهرو سرک میکشم و میبینم که تازهوارد با رویز جروبحث میکند. تلفنی آهنی، از همانهایی که در گوشۀ خیابانها پیدا میشود، درست جلوی در گذاشته شده است. رویز، پیرمرد مهربانی که لغزشهای مکرر و بازگشت به مصرف مواد و بستریشدن روحیهاش را تضعیف و شانههایش را خم کرده، میخواهد با خانوادهاش صحبت کند، ولی تازهوارد از چند ساعت پیش که آمده شیدا و بیقرار است و تحمل شنیدن جوابِ نه را ندارد.
میبینم که تازهوارد، درحالیکه زیر لب غر میزند و تهدید میکند، با قهر به طرف دیگر راهرو میرود. بعد، از فاصلۀ دور فریادی هشدارآمیز سر میدهد و دوباره پیدایش میشود تا رویز را از جلوی تلفن کنار بکشد.
کارکنان سریعاً مهارش میکنند و خوشبختانه کسی آسیب جدی نمیبیند. تحت تأثیر قرار گرفتهام. سعی میکنم روی دفترچه یادداشتم تمرکز کنم ولی ذهنم ناآرام است. ۲۹ساله هستم و دارم با ماژیک چیزی مینویسم (خودکار مجاز نیست). میخواهم بدانم چطور از پزشک تازهکاری که وارد دورۀ دستیاریِ روانپزشکی در دانشگاه کلمبیای نیویورک شده بود تبدیل شدم به بیماری روانی در بِلویو، بیمارستان دولتیِ بدنام شهر.
بلویو مترادف است با حادترین موارد بیماری روانی، و من اکنون در طبقۀ بیستم ساختمان، که نزدیکِ طبقۀ آخر است، در بندِ تشخیصِ دوگانه 1 حبس شدهام. اینجامحل مراقبت از کسانی است که علاوه بر مشکلات روانی دچار سوءمصرف مواد نیز هستند. چند نفر از اساتیدی را که برای گذراندن دورۀ دستیاری به آنها درخواست داده بودم دیدهام. موقعی که بهعنوان متقاضی برای بازدید به اینجا آمده بودم فهمیدم که بند ویژۀ زندان درست طبقۀ پایین قرار دارد، جایی که دروازههای محکم و شیشههای ضدگلوله دارد و نگهبانانی از آن محافظت میکنند.
به تلفنی که آن دو مرد بر سرش دعوا میکردند نیاز دارم. آن تلفن تنها راه من به خارج از اینجاست، دنیای دیگری که روزی در آن دانشجوی دستیاری روانپزشکی بودم. نمیتوانم بپذیرم که به اینجا تعلق دارم. روزبهروز بیشتر به این نتیجه میرسم که حرف پزشکان درست بوده است -اینکه من هم، مثل آن تازهوارد، دورۀ شیدایی را سپری میکنم که علتش هفتهها مصرف مواد محرک و الکل بوده است. ولی هنوز نمیدانم باید چهکار کنم.
فردایش با تیم درمان دیدار میکنم که متشکل است از پنجشش روانپزشک، رواندرمانگر و مشاور. در یکی از اتاق جلساتِ بدون پنجرۀ بیمارستان بر سر میز بزرگی روبهروی من نشستهاند. برای اولین بار، واقعاً گاردم را پایین میآورم و سابقۀ مشروبخوردنم را تعریف میکنم. اینکه چطور با پدر و مادری الکلی بزرگ شدم و به خودم قول دادم هرگز مثل آنها نشوم. چطور وقتی درس پزشکیام را در دانشگاه کلمبیا به پایان رساندم، حسی مرموز زیر گوشم میگفت مشروبخوردنم از کنترل خارج شده است. چطور دورههای فراموشیام بیشتر شد، ولی به دنبال کمک نرفتم و پیشنهاد کمک و بعدها تمنای دوستان، همکاران و استادان را نپذیرفتم.
همهچیز را به آنها میگویم، حتی آن روزی را که لخت وسط راهروی ساختمان از خواب بیدار شدم، درحالیکه پوستم به کفپوش چسبیده بود و درِ آپارتمانم به رویم بسته شده بود. تنها با رفتن به پشتبام و پایینرفتن از پلههای اضطراری بود که توانستم داخل شوم و آن روز به سر کار بروم. دوباره دیر کرده بودم و خجالتزده بودم. واضح بود که یک جای کار ایراد دارد ولی به کسی چیزی نگفتم، چون این کار بهمنزلۀ تأیید چیزی بود که از مدتها پیش حدس میزدم.
تیم درمان راجع به خانوادهام میپرسند. برایشان از چهار دوره توانبخشی پدرم و بطریهای شرابی که مادرم در جاهای مختلف خانه جاسازی کرده بود میگویم. مثل همیشه میگویم پدر و مادرم الکلی بودند، و سرانجام آن حدس خطرناکی را هم که راجع به خودم دارم به زبان میآورم: «دارم میفهمم خودم هم الکلی هستم»، و میزنم زیر گریه.
چند روز بعد، با همان تلفن به دوستم رَوی زنگ میزنم و به راهروِ بلند و گیجکنندهای که تا انتهای بند امتداد دارد خیره میشوم. او در تدارکات به من کمک میکند، بیمۀ معلولیت را برقرار میکند، اجارهام را میپردازد و بهطور کلی رفتن به توانبخشی را برایم ممکن میکند، جایی که نمیخواهم بروم ولی گفتهاند لازم است بروم.
با هم راجع به این صحبت میکنیم که چقدر توانبخشی برایم خوب است و چطور مدتی طولانی درگیر مشکلات بودم. صدایش پرتنش است. واضح است که نگران من است. پس لحظهای درنگ میکنم -به خودم میگویم این سؤال احمقانه است و نباید بپرسم- بااینحال، همانطور که یک چشمم به راهروست تا کسی حمله نکند، از او میپرسم «واقعاً فکر میکنی بتوانم دیگر مشروب نخورم؟».
قرار است به توانبخشیِ ویژهای بروم که مختص پزشکان است، ولی چیزی راجع به آن نمیدانم. میخواهم بروم ولی نه واقعاً. به کمک نیاز دارم ولی شاید بتوانم خودم از پسش بربیایم یا حداقل راه بهتری پیدا کنم. چرا اینقدر سخت است؟
اعتیاد، به دلایل مختلف، فروپاشی هولناکی است. افرادِ درگیر با اعتیاد میگویند که میخواهند ترک کنند ولی، حتی با وجود مجرای بینی تخریبشده، کبد زخمی، اُوِردوز، ازدستدادن شغل و خانواده، هنوز سردرگم و شکاک و، از همه مهمتر، بیمناکاند. بیمناکاند چراکه فکر نمیکنند بتوانند تغییر کنند، حتی باوجود اینکه آشکارا میبینند دست به کارهایی میزنند که دلشان نمیخواهد.
معمولاً برای توصیف اعتیاد از دوگانۀ انتخابِ آزاد در برابر اجبارِ محض استفاده میشود. قرنهاست که مردم معتقدند رفتارهای اعتیادآور انتخابیاند و، به همین دلیل، اقدامات تنبیهی برای آن در نظر گرفتهاند، از غلوزنجیرکردن مستها تا زندانیکردن آدمها بهخاطرِ داشتن مواد. بر اساس این استدلال، اگر مصرف مواد مبتنی بر ارادۀ آزاد باشد، آدمها باید مسئولیت رفتارشان و مجازات آن را بپذیرند. دیدگاه مخالفی که امروزه عصبشناسان و کنشگران آن را بهعنوان استدلالی چالشی و دلسوزانه مطرح میکنند میگوید رفتارهای اعتیادآور اجبارهایی غیرارادی و کنترلناپذیر هستند. بر این اساس، آدمهای معتاد مستحق دلسوزی و درمان هستند نه مجازات.
ولی این دوگانۀ انتخاب و اجبار درست نیست، تجربۀ زیسته با چنین حالت دوگانهای در تضاد است و خیلی از معتادان خود را جایی میان این دو حالت میبینند. آنچه باعث وحشت اکثر معتادان میشود این است که میبینند دست به انتخاب میزنند، درحالیکه میدانند این انتخاب اشکال دارد. به عبارت دیگر، مشکلْ اختلال در انتخاب است: انتخابی که اشتباه جلو میرود.
یونانیان باستان برای این تجربۀ عمل برخلاف قضاوت صحیح کلمهای داشتند: آکراسیا 2 که غالباً «ضعفِ اراده» ترجمه میشود. آکراسیا صرفاً به معنای انجام کاری مضر مثل خوردن کیک زیاد یا ولخرجی برای خرید لباس نیست. همه ناپرهیزی میکنند، هرچند بنا بر محاسبۀ خشک و منفعتمحور بهندرت پیش میآید که ناپرهیزی بهترین انتخاب باشد. آکراسیا به معنای انجام کاری است که حقیقتاً باور دارید انجامندادنش بهتر است یا اینکه در لحظه اذعان میکنید که دارید برخلاف قضاوت صحیح عمل میکنید.
ارسطو عمیقاً به ایدۀ آکراسیا اعتقاد داشت. برای او مبرهن بود که آدمها گاهی خلاف قضاوت صحیحشان عمل میکنند. او ظرافتهای بیشتری در امر انتخاب میدید و معتقد بود تعارض درونی میتواند به شیوههای گوناگونی در آن مداخله کند. او میپرسید آیا هیجانات یا عقل گمراهشده میتواند مانع قضاوت صحیح شود؟
افلاطون اما دیدگاه دیگری داشت. او مشکل کنترل خود را تاحدی نتیجۀ خودِ چندپاره 3 و متعارض میدانست و آن را در تمثیل معروف ارابه 4 به تصویر کشید: عقل ارابهرانی است که میکوشد دو اسب، یعنی تکانههای اخلاقی و سائقهای شهوانی و غیرمنطقی، را به پیش براند. این ایده بهدفعات در روایتهای کلاسیک مطرح شده است، مثل کشمکش روانی مِدِئا در دگردیسیها 5 اثر اووید. او که بر سر دوراهی عشق و وظیفه مانده است [میگوید] «ولی نیرویی عجیب مرا از ارادهام دور میکند -میل یک چیز میخواهد و عقل چیزی دیگر».
امروزه، در مطالعات اعتیاد، خودِ چندپاره توجیه غالب برای نحوۀ تحریف انتخابهاست. برای مثال، تحقیقات اقتصاد رفتاری به توصیف ویژگی روانشناختی «کاهش ارزش تأخیر» 6 پرداختهاند که در آن پاداشهای کوچک و فوری به پاداشهای بزرگی ترجیح داده میشود که با تأخیر همراه است -این فرایند جهانشمول است ولی در اعتیاد شدت بیشتری دارد. پاداشهای فوری بسیار بیشازحد ارزشگذاری میشوند و منجر به تکانشگری شدیدی میشوند که خارج از کنترل فرد به نظر میرسد.
تلنگرزدن 7به این انتخابها میتواند جزء بسیار مهمی از درمان اعتیاد باشد. واضحترین مثال برمیگردد به دهۀ ۱۹۸۰ میلادی، زمانیکه روانشناسی به نام استفن هیگینز در دانشگاه ورمانت برنامۀ «مدیریت وابستگی» 8 را برای درمان اعتیاد به کوکائین تهیه کرد. او، علاوهبر مشاوره، از سامانهای ژتونی استفاده کرد که، در ازای آزمایش ادرار منفی کوکائین، به آدمها پاداشهای کوچکی همچون لوازم ورزشی و بلیت سینما میداد و برای پرهیزهای طولانیتر پاداشهای بیشتری میداد. این راهبرد بسیار موفق بود. یکی از مطالعات اولیه نشان داد ۵۵ درصد از کاربرانِ ژتونها بهمدت ۱۰ هفته مواد مصرف نکردند، درحالیکه این میزان از پرهیز در بین آنهایی که درمان معمولی را دریافت کرده بودند ۱۵ درصد بود. پس از دههها تحقیق بیشتر، اکنون شواهدی قوی از مدیریت وابستگی حمایت میکنند، خصوصاً در زمینۀ مواد محرک که درمان دارویی خوبی برایش وجود ندارد.
پس از حضور در بلویو به توانبخشی رفتم و به دورۀ دستیاریام در دانشگاه کلمبیا برگشتم. تا سالها بعد، تحت نظر و درمان بودم. هرازگاهی خبر میدادند که باید فوراً به مرکز درمانی یا آنسوی شهر بروم تا آزمایش ادرار بدهم درحالیکه زنی ادرارکردنم را نظاره میکرد تا مطمئن شود ادرار فرد دیگری را بهجای خودم تحویل نمیدهم. درمان تحتنظری که رویم انجام میگرفت نوعی از مدیریت وابستگی منفی بود. آن اوایل، چندان متعهد به پرهیز نبودم ولی مجوز پزشکیام در خطر بود، بنابراین تصمیم گرفتم مشروب نخورم. علت اینکه نرخ موفقیت پنجسالۀ این دورههای سلامت پزشکان بهطرز خارقالعادهای ۷۵ درصد است و سایر درمانهای اعتیاد را پشت سر میگذارد تا حدی بهخاطر همین وابستگیهای نیرومند است.
ولی بعضیها، هرقدر هم هزینه داشته باشد، مصرف را متوقف نمیکنند، مثل همان ۲۵ درصدی که دورۀ پنجساله را با موفقیت پشت سر نمیگذارند. بعضی از دوستان و همکارانم در دورۀ سلامت پزشکان، علیرغم اینکه نهایت تلاششان را میکردند، باز هم لغزش میکردند -هیچکدام فکر نمیکرد بهتر است دوباره مشروب یا مواد مصرف کند. به باور من، سادهلوحانه است که این پیامدها را گواهی بر اجبار بدانیم، بلکه گواهی است بر پیچیدگی نیروهایی درونی که در پشت این کلیشۀ ذهنی قرار دارند.
همزمان با تحقیق من در زمینۀ اعتیاد، مادرم بهخاطر سرطان ریه هر روز ضعیفتر میشد. او در دورۀ بیماریاش با من دربارۀ پدرش صحبت کرد، مهاجری سوئدی که هر سال زمستان دچار افسردگی شدید میشد. او کودکیِ پرنشاطش در استکهلم را به یاد میآورد و آن را با زندگیاش در نیوآرک مقایسه میکرد: دسترسینداشتن به آب گرم، شبکاری در بطریسازی و ندیدن همسرش که شیفت کاری متفاوتی در خط تولید دیگری داشت. اگرچه سعی میکرد مشروب نخورد، با نزدیکشدن کریسمس همیشه لغزش میکرد، و مادرم که هنوز بچه بود، ماهها در زمستانهای نیوآرک از این مشروبفروشی به آن مشروبفروشی میرفت تا برایش [مشروب] جور کند تا قبل از شیفت بعدی بتواند چند ساعت بخوابد. مادرم از کودکی یاد گرفته بود الکل راهی برای کنارآمدن با سختیهای زندگی است.
قصد ندارم مشکل پزشکی پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگم را تشخیص دهم. معمولاً نمیتوان برای اعتیاد به یک «علت» اصلی -ژن، محیط، تروما، ترومای زندگی روزمره- رسید. ولی اینکه توانستهام اعتیادشان را تاحدی نتیجۀ دردِ پردازشنشدۀ 9 آنها ببینم به من کمک کرده است. آنها هم مثل بقیه بنا بر دلیلی مشروب میخوردند یا سیگار میکشیدند: آن مواد برایشان کاری انجام میدادند. متأسفانه مصرف این مواد به آنها کمک میکرد تا با مشکلاتشان کنار بیایند و این اوضاع را خرابتر میکرد و دور باطلی را به وجود میآورد.
این محور نظریۀ «اعتیاد بهمثابۀ آشفتگی» 10است. مصرف مواد، علاوه بر تسکین اثرات ملموس آشفتگی جسمانی، به آدمها کمک میکند تا با دوری از حمایتهای فرهنگی کنار بیایند. این نوع از بیگانگی چیزی است که امیل دورکیم، بنیانگذار جامعهشناسی مدرن، نام آن را آنومی 11 میگذارد: موقعیتی اجتماعی که در آن فروپاشی هنجارها و ارزشها منجر به قطع ارتباط وجودی با معنا و هدف میشود. به باور برخی اندیشمندان، این حس آشفتگی امروزه یکی از پیشرانهای اصلی همهگیری مواد افیونی است.
همهگیریها هیچوقت صرفاً بهخاطر قدرت خودِ مواد شکل نمیگیرند. معمولاً -اگر نگوییم همیشه- زخمی اجتماعی در پشت پرده وجود دارد که منجر به مصرف مواد میشود. در سال ۲۰۱۴، دو اقتصاددان دانشگاه پرینستون، آن کیس و انگس دیتون (که سال بعد برندۀ جایزۀ نوبل شد)، به یافتهای غیرمنتظره برخوردند: افزایش معنادار خودکشی در بین آمریکاییهای سفیدپوست و میانسال.
کیس و دیتون دریافتند که مرگهای ناشی از خودکشی، اوردوز مواد، و بیماری کبد الکلی 12 بهسرعت رو به افزایش است و این افزایش تقریباً فقط در بین کسانی است که مدرک دانشگاهی ندارند. این دو محقق، در تحلیلهای بعدی، این مرگها را به پوسیدگیای ربط دادند که در هستۀ ساختار اجتماعی کنونیمان رخ داده است. درست است که طبقۀ کارگر سفیدپوست، بر اثر جهانیسازی اقتصاد، دچار ضررهای ملموسی همچون شغلهای بدتر با مزد کمتر شده بود، ولی، علاوهبرآن، کار هم بسیار بیمعناتر شده بود. آدمها دیگر با شغلشان ارتباط واقعی نداشتند -کمتر احتمال داشت عضو اتحادیه باشند یا در کارشان ثبات و ساختار داشته باشند. علاوهبراین، دلایل بسیار دیگری هم برای ناامیدی وجود داشت. آمار ازدواج و مشارکت دینی رو به کاهش بود. در تاریخ مکتوب بشر، آدمها هیچوقت به این اندازه تنها زندگی نمیکردند.
آنچه این آشفتگیها را عمیقاً تقویت میکرد نابرابری شدید در آمریکا -بیشترین نابرابری درآمد در بین کشورهای جی۷- و بدترین نظام درمان در بین کشورهای توسعهیافته بود، نظامی که هزینههای مازاد و ناکارآمدیهایش باعث پایینماندن دستمزد و ازبینرفتن مشاغل شده بود. کیس و دیتون این مرگهای ناشی از خودکشی، اوردوز مواد، و بیماری کبد الکلی را «مرگهای ناشی از ناامیدی» نامیدند. فقط در سال ۲۰۱۷، بیش از ۱۵۰هزار مرگ ناشی از ناامیدی در آمریکا ثبت شد که بسیاری از این افراد بین ۲۰ تا ۵۰ سال سن داشتند.
لازم به ذکر است که همۀ این سفیدپوستان -ازجمله خودم و خانوادهام- از سایر انواع ظلم و نژادپرستی که دههها و چهبسا قرنهاست منجر به مرگ و اعتیاد در جوامع سیاهپوست شده است در امان ماندهاند. بیعدالتیِ مداوم در حوزۀ بهداشت براساس نژاد و طبقۀ اجتماعی مدتهاست که مرگهای ناشی از ناامیدی در بین سفیدپوستانِ طبقۀ متوسط را کوچک جلوه داده است. «مرگهای ناشی از ناامیدی» را نباید صرفاً مشکل سفیدپوستان در نظر گرفت؛ این کار باعث میشود در این همهگیری تمایز غلطی ایجاد شود که در یک سوی آن مصرفکنندگانِ سفیدپوستِ طبقۀ متوسط بهعنوان قربانیان بیگناه تلقی شوند و، در سوی دیگر، بحران ادامهدار مرگهای مربوط به مواد قرار بگیرد، مرگهایی که ناشی از مسائلی ساختاری همچون فقر، تروما، محرومیت مزمن و درماندگی است. در واقعیت اما این بحرانها عمیقاً درهمتنیدهاند. نکته اینجاست که آشفتگی روانشناختی که منجر به اعتیاد میشود به اندازهای نیرومند است که در گوشهگوشۀ جوامع بشری نفوذ میکند و صرفاً به منابع ملموس و مادی محدود نمیشود.
وقتی دانشجوی پزشکی بودم، یکی از اولین بیمارانم در دورۀ پزشکیِ داخلی مردی بسیار لاغر و معتاد به هروئین بود که غدهای به اندازۀ طالبی در فکش داشت. چند ماه قبل برای برداشتن برآمدگی کوچکی که روی زبانش درآمده بود مراجعه کرده بود، ولی پزشکان درمانگاه نتوانسته بودند مصرف مواد و «عدم همکاری» او را تاب بیاورند و سریعاً مرخصش کرده بودند. حالا خانوادهاش او را به مرکز درمانی آورده بودند تا بمیرد.
چهار سال قبل از فروپاشیام بود. اواسط سال سوم پزشکی بودم و توانم تحلیل رفته بود. سال سوم به «سال بالینی» معروف است، سالی که دانشجویان از آن میترسند، چون باید وارد تیمهای درمانیِ تخصصهای مختلف شوند و مستقیماً به درمان بیماران بپردازند. آن مرد مظهر اشکالات پزشکی مدرن بود: نه اینکه لزوماً ما از درمان سرطان عاجز باشیم، بلکه بیمار بهسادگی ممکن است نادیده گرفته شود. آشفتگی نظام درمانی روحیۀ آدم را خراب میکرد. مشکلات حاد را رفع و رجوع میکردیم و بیماران را به مراکز پرستاری یا حتی خیابان برمیگرداندیم، بدون اینکه به مشکلات انسانیشان که غالباً ریشۀ رفتارهای ناسالمشان بود بپردازیم. با گذر زمستان، خسته شدم از اینکه ساعت چهار صبح بیدار شوم و چکلیستهایی را کامل کنم که به هیچکس کمک نمیکرد.
مشروب میخوردم -خیلی زیاد. ناگهان میزدم زیر گریه. در مرکز درمانی، با یک روانکاو ریشو، در مطب کوچکش که دیوارهای سیمانی داشت، دیدار کردم. اوایل، پریشانیام را پشت لحن مطمئن و حرفهای پنهان میکردم و میگفتم چون میخواهم در آینده روانپزشک شوم، آمدهام تا رشد کنم و خودم را
بهتر بشناسم.
سال بالینی را لنگانلنگان به پایان رساندم و وارد دورۀ تحقیقاتی شدم، ولی حتی در آن سالِ نسبتاً آرام هم مشروبخوردنم بهتدریج بدتر شد. برای خودم محدودیتهای بیشماری وضع میکردم ولی فوراً آنها را زیرپا میگذاشتم، مثلاً به خودم گفتم هرگز در همایش علمی میامی مشروب نخواهم خورد ولی [از بس نوشیدم] کنار یک درخت نخل بیهوش شدم و بعد در تاکسی بالا آوردم. فکر کردم شاید الکلی شده باشم ولی فوراً این فکر را از سرم دور کردم.
بهعنوان دانشجو به یکی از جلسات الکلیهای گمنام (AA) رفته بودم -برای تمرین آموزشی همه باید میرفتیم- و برایم روشن بود که من شبیه آنها یا والدینم نبودم. باورم این بود که مشکلم چیزی پیچیدهتر و وجودیتر از «بیماریای» همچون الکلیسم یا اختلالات روانپزشکیای همچون افسردگی با میل به خودکشی یا وسواس توانفرسا بود. چنین بیمارانی واقعاً رنج میکشیدندو نیاز به درمان داشتند. من فقط نیاز داشتم رشد کنم.
باوجوداین، با افزایش پیامدهای کارم، به این فکر افتادم که شاید مشکلی دارم. ازآنجاکه خیلی از جلسات را نمیرفتم، روانپزشکم دیگر مرا نپذیرفت. من هم یک بطری کامل جین را در ظرفشویی خالی کردم و قسم خوردم این بار دیگر ترک میکنم. آن موقع متوجه نبودم، ولی الان میفهمم این همان کاری بود که سعی کردم با پدر و مادرم بکنم. زمانیکه بزرگتر شده بودم و فهمیده بودم مشکل مشروبخوردنشان چقدر جدی است، کل خانه را دنبال بطریهای مخفی گشته بودم و همه را جلوی آنها خالی کرده بودم. این بار هم به همان اندازه موفق بودم.
آخرسر، آدِرال -که ترکیبی از آمفتامینهاست- مرا به فروپاشی کامل رساند. دسترسی به آدِرال کار سختی نبود،چون مصرفکنندهای سفیدپوست و دارای امتیاز بودم. آن را از مسیرهای پزشکی به دست میآوردم، هزینهاش را با بیمه پرداخت میکردم و بیشتر موقعها حسابشده مصرف میکردم. از آن موادهایی است که نظم اجتماعی موجود را حفظ میکند؛ هرچه باشد، مواد محرک شما را سرپا نگه میدارند و میگذارند سر کارتان بروید. ولی، پس از مدت کوتاهی، مصرفم خطرناک شد و ترکیب الکل، آمفتامین و بیخوابیهای چند شبانهروزی مرا دچار شیداییِ ناشی از مواد کرد.
اوایلش خیلی باشکوه بود. احساس میکردم از خود بیخود شدهام و همهچیز در منتهای روشنی و وضوح بود. مزۀ تجربۀ عرفانیِ نزدیک و تعالیبخشی را چشیدم. بعد، هذیانها شروع شد. فهمیدم درگیر جنگ معنوی بین خوب و بد شدهام. گاهی فکر میکردم مواد باعث این شیدایی روانپریشانه شده، ولی دیگر واقعیت و همۀ آن افکار و احساسات و ترسهایی را که ناگهان هجوم میآوردند تشخیص نمیدادم. ما بیماری روانی را حالتی کاملاً مشخص و جداگانه تعریف میکنیم یا حداقل آن را وضعیتی میدانيم که دارای مسیر عبور یا نقاط گذر مشخص است، ولی من از چنین دروازهای رد نشدم. احساس میکردم بین عاقلی و دیوانگی در حرکت هستم یا به عبارت بهتر، بر اساس عدم قطعیت کوانتومی، بهطور همزمان در هر دو حالت بودم و حالتهای مختلفِ وجود از ذهن آشفتهام گذر میکرد.
چند روز بعد، دیگر بهسختی میشد وخامت اوضاع را انکار کرد، ولی هنوز در ذهنم نمیپذیرفتمش. شروع کردم به نجوای مکرر یک جمله: «من میدانم دیوانگی چیست و این دیوانگی نیست. من میدانم دیوانگی چیست و این دیوانگی نیست». یک آن فهمیدم که دارم اشتباه میکنم و خودم بهتنهایی نمیتوانم از پسش بربیایم. پس فریاد کمک سر دادم و همسایهام پلیس را خبر کرد.
روز دوم توانبخشی، حدود دو هفته پس از اینکه مرا به بلویو بردند، به دفتر دکتر سامرز احضار شدم تا برای مصاحبۀ ورودی با او ملاقات کنم. او مدیر مرکز بود و شنیده بودم که حرف نهایی را راجع به پرونده میزند. با بیقراری و جنبوجوش، راهرفتنش در راهروها را زیر نظر گرفته بودم. او کسی بود که میتوانستم با او کار کنم. کل زندگی حرفهایام را صرف چاپلوسی پزشکان مسنتر کرده بودم.
به محض اینکه نشستم، با اخم شروع کرد به بازجویی من. دقیقاً چقدر مشروب میخوردم؟ چه چیز دیگری مصرف میکردم؟ مطمئن بودم؟ امیدم رنگ باخت ولی سعی کردم مثبت فکر کنم و بهآرامی پروندهام را شرح دادم: جوانی با مصرف زیاد مشروب که اثرش با مصرف آدِرال و گاهی کوکائین شدیدتر میشد و این وضعیت در بستر کارِ بیشازحد و فرسودگی ایجاد شده بود. بههیچوجه مورد سالمی نبودم، ولی اکنون پر از انگیزه بودم و میتوانستم بستری نشوم. درسم را آموخته بودم و میخواستم بهتر شوم.
صورتش را نگاه میکردم مگر روزنهای بیابم. ولی پس از مکثی طولانی روی میز خم شد و گفت نمونۀ مویم را برای آزمایش مواد خواهد فرستاد.
خشک و رسمی پرسید «بهم بگو نتیجۀ آزمایش چه خواهد بود؟».
گیج شده بودم -همهچیز را به او گفته بودم- ولی بعد متوجه شدم که دیگر همکار یا دانشجو نیستم، حداقل نه برای او، بلکه پزشک معتادی هستم که بدترین نوع بیمار است و کاملاً میتواند داستان را آبوتاب دهد و [حقیقت را] انکار کند. در بلویو هم یک بیمار بودم ولی با احترام، و چهبسا مثل یک همکار با من رفتار میشد، اما اینجا صرفاً دروغگویی بودم که باید درهمشکسته و اصلاح میشدم.
طی ۹ هفتهای که در توانبخشی بودم، چیزهایی دیدم که اگر نگویم مضر، حداقل نادرست بودند و باعث مقاومتم میشدند. حس ترس و زیرنظربودن
در گروهمان -که همگی متخصصان بهداشت و سلامت بودیم- جاری بود. به یک پزشکِ بدرفتار، بهخاطر اینکه نمیتوانست با بیماران زن لاس نزند، «مرخصی استعلاجی» داده بودند تا وارد برنامۀ مراقبت بلندمدت در میسیسیپی شود و مشکلات تثبیتشدۀ شخصیتیاش رفع شوند، مشکلاتی که مانعی بر سر راه بهبودیاش بودند.
در یکی از تمرینهای معمول گروه به نام نگرانیهای دغدغهمندانه، رفتارهای مشکلآفرین بقیه را گزارش میدادیم، مثل ابراز هرگونه شک نسبت به درمان یا الکلیهای گمنام. یک پزشک خانواده -که از اکثر ما سن بیشتری داشت اما بهشکلی مخفیانه و نامناسب لجوج بود- از اشاره به بخشهایی از الکلیهای گمنام که به نظرش غیرمنطقی بودند خودداری کرد. درنتیجه، به او جزوهای با عنوان بچهشاه دادند که در آن مقاومت او صرفاً علامتی از ناپختگی دانسته شده بود. همۀ اینها به نظرم دیوانهکننده بود. هدف مداخلات آنها، یعنی تمرکز بر شخصیت و مَنِش بیماران، نسنجیده بود. در روانپزشکی هیچگاه در مدت چند هفته یا چند ماه اقدام به بازسازی و مهندسی مَنِش بنیادی آدمها نمیکنند.
تا امروز هم نمیدانم راجع به آن برنامۀ توانبخشی چه فکری باید کنم. خیلی خشن بود یا من نیاز داشتم به چالش کشیده شوم؟ آیا تمرکزشان بر توانبخشیِ منش و شخصیت کاری افراطی بود؟ پذیرفتهام که لازم داشتم اجبار بالای سرم باشد، به این معنا که با انتخابهای سخت مواجه شوم. اکثر آدمهایی که برای درمان اعتیادشان اقدام میکنند با نوعی اجبار مواجه بودهاند، دستکم بهطور غیررسمی از طرف خانواده و دوستان. من هم آنجا بودم چون باید میبودم، حداقل اگر میخواستم بهزودی به حرفۀ پزشکی برگردم. از این نظر خوشحالم که با چنین اجباری مواجه شدم؛ اگر برنامۀ پایش نبود، شاید به درمان پایبند نمیماندم و بهبود نمییافتم، یا به دیگران آسیب میزدم و حتی شاید میمردم. باوجوداین، دوست دارم باور کنم تجربۀ عمیقتر توانبخشی بیشتر بهخاطر ارتباط بود نه مقابله. واقعاً لازم نبود درهم شکسته شوم، و پرمعناترین و تحولبخشترین تجربیاتْ بخشهای مربوط به درمان رسمی نبود، بلکه بیشتر بهخاطر قرارگرفتن در شرایطی بود که، در آن، کمک متقابل اثر میکرد و کارش را انجام میداد.
پس از دورۀ دستیاری، یک سال به یادگیری روانپزشکی جنایی پرداختم. یک روز در هفته را به زندان فوقامنیتی زنان ایالت نیویورک میرفتم. به نظر میرسید هر بیماری که به درمانگاه روانپزشکی فرستاده میشد یک جرم خفیف مربوط به مواد و همچنین سابقۀ تروما داشته است. بسیاری از آنها برای کاستن از محکومیتشان به اردوهای سخت میرفتند، جایی که موهایشان را میتراشیدند و در برف شنا میرفتند درحالیکه مراقبان بر سرشان فریاد میزدند. این ماجراها مرا متعجب نکرد. ناعادلانه است اما، از روی تصادف و بهخاطر خانوادهای که در آن متولد شدهام، ماجرای من طور دیگری پیش رفت. پلیس نیویورک آن شب تصمیم گرفت مرا -که مردی سفیدپوست و ساکن شمال منهتن بودم- به بیمارستان ببرد نه بازداشتگاه. اگر رنگینپوست یا ساکن محلۀ دیگری بودم، زندانی میشدم، مثل خیلی از آدمهایی که اکنون زندانهای بزرگ کشورمان را پُر کردهاند. حتی احتمال داشت به من تیراندازی کنند و بمیرم.
نابرابری در دسترسی به درمان پزشکی یکی از مصداقهای بارز اختلاف نژادی در درک و درمان اعتیاد است. سیاهپوستان مدتها برای دسترسی به درمان مبارزه کردهاند. مشکل مهم اعتیاد در جوامع رنگینپوست غالباً به شیوهای توضیح داده میشود که حاوی انگ است و رویکردِ ممنوعیت 13 را توجیه میکند، به این شکل که اعتیاد را عملی انتخابی و غیرمسئولانه نشان میدهد. در سطح ساختاری، در این جوامع، اعتیادْ اجتنابناپذیر و قابلپیشبینی دانسته میشود نه حاصل تأثیرات بغرنج فقر و سایر علتهای ریشهای. در نتیجه، حل این معضل به نظام قضاییجنایی سپرده میشود.
در حرفۀ روانپزشکی که من به آن مشغولم، میبینم که آدمهای «غیرمعتاد» با غذا، کار، تقلب، قدرت، پول و خشم دست به گریبان هستند. یکی از بیماران رواندرمانیام از خوردن بیشازحد و سپس بالا آوردن بهعنوان روشی برای مدیریت هیجانهای منفی همچون ترس و شرم استفاده میکند. یکی دیگر از بیماران نمیتواند تلفنش را زمین بگذارد یا به رایانامهاش سر نزند -علیرغم اینکه دلش میخواهد این کار را بکند و برنامهریزی هم میکند و این کار مشکلات جدیای در ازدواجش ایجاد کرده است- چراکه نیاز شدیدی به تأیید بیرونی در رابطه با شغلش دارد. اصرار نمیکنم که این افراد خودشان را معتاد بدانند، و بهطور کلی باور ندارم ریشههای اعتیاد خودم شبیه به بقیه است یا آنها هم برای درمان به همان چیزهایی نیاز دارند که من داشتم. ولی بین خودم و آنها تفاوت زیادی هم نمیبینم. همۀ ما از خودِ چندپاره رنج میبریم و همگی به قضاوت و تواناییمان در تأثیرگذاری بر محیط و خودمان بیشازحد اطمینان داریم. و فکر میکنم همگی همنظریم که اعتیاد، همزمان، مشکلی عظیم است که باعث رنجی تصورناپذیر میشود و باید آن را همتای همۀ رنجهای دیگر بشر دانست.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
کارل اریک فیشر (Carl Erik Fisher) روانپزشک، مشاور ترک اعتیاد و استاد دانشگاه کلمبیاست. حوزۀ تحقیقاتی او اخلاق زیستی است. اشتیاق: تاریخچۀ اعتیاد ما (The Urge: Our History of Addiction) اولین کتاب اوست. او همچنین مجری پادکست شکوفایی پس از اعتیاد است، مجموعه مصاحبهای با محوریت اعتیاد و بهبودی. فیشر یکی از اعضای انجمن روانپزشکی آمریکا و انجمن پزشکی اعتیاد آمریکاست.