آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 12 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
فرهنگ ما پر است از کلیشههای افزایش عزت نفس برای رؤیاپردازان جوان، اما این دلگرمیها غیرصادقانه و خطرناکاند
اگر از بچهها بپرسید: «وقتی بزرگ شدی میخواهی چهکاره شوی؟» معمولاً جواب آمادهای در آستین دارند: دکتر، معلم، پلیس و... پدر و مادرها معمولاً بچههایشان را تشویق میکنند که حتماً همان کاری که دلت میخواهد را به دست میآوری. اما این حرف آنقدرها هم واقعیت ندارد. شاید بگویید که برای روحیهدادن به بچهها لازم است، اما احتمالاً این فایده را هم ندارد، بلکه برعکس باعث میشود بچهها در برابر بیرحمیهای دنیای کار آسیبپذیرتر شوند.
لسلی گرت، ایان — گوئنیت دوازدهساله، چشمانِ قهوهایِ تیره دارد و شدیداً دوست دارد تصور منفی مردم از کوسهها را تغییر دهد. او به مدرسۀ آموزش فرانسوی وست اوکس در اونتاریوی کانادا میرود. گوئنیت و حدود دوازده بچۀ دیگر، که طبق آزمایشاتْ بااستعداد محسوب میشوند، در ماه سه روز را در آنجا گذرانده و به بحث درمورد موضوعات خارج از برنامۀ عادی درسیشان میپردازند. آنها اخیراً دربارۀ علمِ پزشکی قانونی مطالعه کردند؛ یعنی جستوجو برای سرنخ، اجتناب از موارد ردگمکنی و یادگیریِ اینکه دانشمندان چگونه شواهد دی.ان.ای را آزمایش میکنند.
اما او عاشق کوسههاست. عزمش را جزم کرده که روزی زیستشناسِ دریایی شود و بهخوبی به این اندیشیده که برای رسیدن به این هدف به چه چیزی نیاز خواهد داشت. معلمش خانم انسینگ به آیندۀ گوئنیت خوشبین است و همواره به گروه نخبۀ خود میگوید که میتوانند همان چیزی بشوند که میخواهند.
گوئنیت معلمش را دوست دارد، اما از این حرف او خوشش نمیآید که میگوید: «اگر نمرات خوب نگیرید یا اگر تصوری نادرست داشته باشید، نمیتوانید هرچه میخواهید بشوید. مردی در یوتیوب بود که میخواست دامپزشک شود. کلیپی مربوط به حادثۀ رخداده برای حیوانی را به او نشان دادند و از حال رفت. به همین خاطر به این شغل نرسید.»
شکاکی او دلیلی مناسب دارد. تحقیقی در لینکدین در سال ۲۰۱۲ نشان داد که حدود یکسوم افراد بالغ «شغل رؤیایی» خود را دارند و این یعنی دوسوم دیگر اینگونه نیستند. جدیدترین نظرسنجی مؤسسۀ گالوپ درمورد وضعیت محل کار در آمریکا نیز نتایجی مشابه را نشان داد، یعنی حدود ۳۰درصد از افراد شاغل، «با جان و دل مشغول کارشان هستند»، درحالیکه ۵۲درصد «با جان و دل کار نمیکنند» و ۱۸درصد «هیچ اشتیاقی برای کارشان ندارند».
بهگفتۀ ژان توانژ، استاد روانشناسی در دانشگاه ایالت سن دیگو و نویسندۀ کتاب نسل من (۲۰۱۴)، «وقتی به کسی میگویید که ‘میتوانی هرچیزی بشوی’، بهندرت پیش میآید که آن ‘هرچیزیِ’ مدنظر، لولهکشی یا حسابداری باشد».
درواقع در سال ۲۰۱۱، مطالعهای بر روی بیش از پنجهزار کودک در سرتاسر دنیا نشان داد که حدود نیمی از کودکان در کشورهای توسعهیافته آرزوی دکتر یا معلمشدن را دارند؛ بیش از یکچهارم کودکان آمریکاییْ رؤیای کارهایی مانند ورزش حرفهای، خوانندگی و بازیگری را دارند. وقتی بزرگترها این سؤال را میپرسند که «وقتی بزرگ شوی دوست داری چهکاره شوی؟» اکثر بچهها جوابشان آماده است: سازندۀ بازیهای کامپیوتری، فضانورد، خوانندهای جانشین ریحانا. آنگاه اکثر بزرگترها به آنها بهخاطر چنین رؤیای بزرگی تبریک گفته و دلگرمیشان میدهند که با تلاش سخت و نگرش «من میتوانم»، میتوانند هرچیز میخواهند باشند.
وقتی کودکتان چهار یا پنجساله است، بهاستثنای معلولیتهای ذهنی یا مشکلات شدید رفتاری، همه چیز واقعاً ممکن به نظر میرسد. کودکی به هنر علاقه نشان میدهد و ما آثار او را تصور میکنیم که بالاخره در گالریها نمایش داده میشوند. فکر میکنیم که هر دوندۀ با استعداد میتواند به المپیک برود. به بچههایی که علوم را دوست دارند، میکروسکوپ میدهیم و به این فکر میافتیم که برای شهریههای مؤسسۀ تکنولوژی ماساچوست، پول پسانداز کنیم. پشت ما و کودکان به مشوقان فرهنگیای گرم است که بهپشتوانۀ سخنرانیهای موجود در اینترنت و جریان موفقیتهای «یکشبه»، که در برنامههای تلویزیونی و یوتیوب نشان داده میشوند، همگیِ ما را تشویق میکنند که رؤیاهای بزرگ داشته باشیم و هرگز تسلیم نشویم.
نطق آغازین استیو جابز برای فارغالتحصیلان استنفورد در سال ۲۰۰۵ را در نظر بگیرید. البته که او با افراد موفقی سخن میگفت که از دانشگاهی معتبر مدرک گرفتهاند، اما توصیۀ او مبنی بر اینکه «عشق خود را بیابید… یک جا ننشینید» با بیش از ۲۲میلیون نمایش بر روی یوتیوب در گوش تودهها طنینانداز شده است. اپرا وینفری، که داستان فرش تا عرشِ خودش به او صلاحیت اخلاقی داده است، همواره میگوید اگر بهدنبال علاقهمان برویم موفقیتْ حتمی خواهد بود. حتی دکتر سوس هم کتاب آه، جاهایی که میروی! (۱۹۹۰) را از خود بهجا گذاشته که هدیۀ فارغالتحصیلی میلیونها نفر شده است. او به کودکانْ این دلگرمی را میدهد که موفقیت قریبالوقوعشان «۹۸.۷۵ درصد تضمین شده است».
در دوران باستان، در قرن چهارم قبل از میلاد، ارسطو، فیلسوف یونانی، با ابداع واژۀ یودایمونیا۱ (شکوفایی انسان) ارزش اهداف معنادار را ارج نهاد. این باور در مفهوم پروتستانی و قرن شانزدهمیِ «تکلیف»۲ مجدداً پدیدار شد. اخیراً در دهۀ ۱۹۶۰ نسلی از جوانان که در اوج جهشی اقتصادی بزرگ شده بودند، به این فکر افتادند که آیا کارْ چیزی بیش از فیش حقوقی نیست؟ آیا هیچ ارتباطی با مفهوم و زندگی، استعداد و علاقه ندارد؟
ریچارد بولز، کشیش کلیسای اسقفی در کالیفرنیا متوجه شد که مردم با نحوۀ انتخاب آن شغلی که خاص و معنادار است دستوپنجه نرم میکنند. او به همین خاطر کتاب چتر نجات شما چه رنگی است؟(۱۹۷۰) را منتشر کرد. این کتاب بیش از ۱۰میلیون نسخه فروخت و افراد جویای شغل یا درصدد تغییر کار را ترغیب کرد که مهارتها و استعدادهایشان را بهصورت فهرست درآورند. بعضی میگویند که بولز به مردم میگوید که هرچیزی باشند که میخواهند باشند، اما بولز اصلاً این برداشت را قبول ندارد. او میگوید: «از این عبارت متنفرم؛ باید به مردم بگوییم بهدنبال رؤیایتان بروید؛ بفهمید چه کاری را بیشتر از همه دوست دارید. بعد باید حرف بزنیم که چقدر واقعگرایانه میتوانید به بخشی از آن، یا اکثرِ آن برسید، اما شاید به تمام آن نرسید.»
اما در این فرهنگِ حقمداری، کامرواسازی و والدینمآبی شدید، هشدار بولز تأثیری ندارد. جان رینولدز، جامعهشناس دانشگاه ایالت فلوریدا، گزارش میدهد که شکاف بین اهداف و دستاوردهای واقعی در دورۀ بین سالهای ۱۹۷۶ تا ۲۰۰۰ بهطرز چشمگیری افزایش یافت. بررسی او، که در سال ۲۰۰۶ در ژورنال سوشال پرابلمز منتشر شد، نشان داد که در سال ۱۹۷۶، فقط ۲۶درصد از دانشآموزان دبیرستانی در پی مدارک عالی بودند و ۴۱درصد قصد داشتند بهمنزلۀ یک متخصص وارد بازار کار شوند، اما این آمار در سال ۲۰۰۰ بهترتیب به ۵۰درصد و ۶۳درصد افزایش یافت. باوجود این تغییر افزایشی در بلندپروازی، تغییری در مدارک عالی ایجاد نشد. چیزی که افزایش یافت ناامیدی بود؛ شکاف بین آرزوی گرفتن مدرک عالی و گرفتنِ آن در واقعیت، از ۲۲درصدِ سال ۱۹۷۶ به ۴۱درصد در سال ۲۰۰۰ افزایش یافت.
داشتن رؤیاهای بزرگ میتواند فوقالعاده باشد. بهگفتۀ لورا برک، استاد بازنشستۀ اقتصاد در دانشگاه ایالت ایلینوی و یکی از متخصصان بینالمللی حوزۀ بازی، بخشی طبیعی از کودکی این است که چیزهایی بزرگ را برای خودمان تصور کنیم. وقتی کودکان بزرگ میشوند، تلاش میکنند و به موفقیت یا شکست میرسند؛ دنیا این رؤیاها را شکل میدهد.
مشکل زمانی به وجود میآید که با پاسخ دنیا به سخنان کلیشهای نظیر «میتوانی هرچیزی که میخواهی باشی» یا «هیچوقت تسلیم نشو» روبهرو میشویم. بهگفتۀ تریسی کلینتیس، رواندرمانگر ساکن کالیفرنیا و نویسندۀ شاد بعدی (۲۰۱۵)، در پشت اینگونه سخنان کلیشهای، «این آرزوی والدین یا خودمان نهفته است که کاش محدود به استعداد، ژنتیک، خلقوخو و شخصیت نباشیم. بهنظر من این امر واقعاً باعث ایجاد سرخوردگی، حس گناه و شکست میشود».
پنهلوپه ترانک نویسندۀ جاهطلبِ جسور؛ قواعد جدید موفقیت۳ (۲۰۰۷) نیز اضافه میکند: «اصولاً چیزی که این سخنان به کودکان ما میگوید این است که اگر به رؤیاهایشان نرسند، هیچکس جز خودشان مقصر نیست.» گذر به دوران بلوغ، خود بهاندازۀ کافی پیچیده است، اما قضیه دشوارتر هم میشود اگر فکر کنید میتوانید هرکاری انجام دهید و سپس وقتی نتوانستید، احساس بیکفایتی کامل کنید.
خطرات این نوع تفکر فراواناند. نقشههای غیرواقعگرایانه موجب هدررفتن وقت و پول میشوند. وقتی یک دانشآموز با سطح نمرۀ C ، بیهوده برای رشتۀ پزشکی نقشه میکشد، شغلهای پرمنفعت و واقعگرایانهتری مثل کسبوکار یا تدریس از صحنه خارج میشوند. همین شکاف بلندپروازی موجب افزایش نارضایتی شغلی میشود. شاخصِ تغییرِ ۲۰۱۰ ۴ دیلویت۵ نشان داد که ۸۰درصد از کارگران از شغل خود ناراضی هستند. این رقم در سال ۲۰۱۳ به ۸۹درصد رسید.
این موقعیت حتی سلامتی را هم به خطر میاندازد. در سال ۲۰۰۷، روانشناسان آمریکا و کانادا ۸۱ دانشجوی لیسانس را بهمدت یک ترم تحت نظر گرفته و دریافتند که کسانی که بر اهدافِ دستنیافتنی پافشاری میکنند غلظت کورتیزول بیشتری دارند. کورتیزول هورمونی التهابی است که اثرات مضری بر بدن دارد. این افراد همچنین بیشتر سرما میخورند.
از نظر شغلی، میتوان گفت در عصری طلایی زندگی میکنیم. کافی است از فردی هشتادساله بپرسید که آیا فکرش را میکرد بتواند کاری را انجام دهد که دلش میخواهد؟ آنها ابراز شک میکنند: جنگها، رکود بزرگ، دردسترسنبودنِ تحصیلات و نیز تبعیضات گسترده باعث میشد مفهوم شغل رؤیایی برای اکثر افراد مضحک باشد. طی چندین نسل، کار ابزاری برای رسیدن به یک هدف بود و آن هدفْ آوردن نان به سفره و همچنین داشتن سقفی بالای سر و لباسی بر تن بود.
رومن کرژناریچ، یکی از بنیانگذاران و عضو هیئت علمی «مکتب زندگی»۶ در لندن میگوید که زمانی که پدرش، جهت پناهندگی، لهستان را بهمقصد استرالیا ترک کرد، نوازنده و زبانشناس مستعدی بود، اما حتی فکرش را هم نمیکرد که اینها بخشی از زندگی کاریاش باشند. کرژناریچ میگوید: «شاهد افزایش توقعات همه برای مشاغلی هستیم که چیزی بیشتر از حقوق مناسب باشند. این را میتوان هم میان افراد تحصیلکرده مشاهده کرد و هم میان کسانی که مهارتهای چندانی ندارند. همین امر نشان میدهد که چرا نارضایتی شغلی در دو دهۀ گذشته افزایش یافته، چون مردم میخواهند… از استعدادها و علاقههایشان در کارشان استفاده کنند.»
تغییر در توقعاتْ موجب اضطرابی شدید جهت نیل به این اهداف و ازقضا پندار خام شده است. کافی است به والدین یا نوجوانان توضیح دهید که چقدر رسیدن به چنین مشاغل سطح بالایی میتواند دشوار باشد؛ آنگاه برای شما فهرستی از تمام افرادی میآورند که با وجود شرایط سخت به موفقیت رسیدند، نهفقط اپرا وینفریها و استیو جابزهایی که به جایگاههای بسیار بزرگ رسیدند، بلکه همچنین دوستِ یکی از دوستان که بهتازگی، با پاداش امضای قرارداد استخدام خود، خانهای مدرن و تمامشیشهای بر فراز خلیج نیویورک خرید یا دخترِ یکی از همکاران که برای برنامۀ تلویزیونی جدیدی انتخاب شد یا پسر یکی از همسایگان که بورس تحصیلی دانشگاه هاروارد را گرفت.
مشکل همین جاست: دوست داریم باور کنیم که اگر برای آنها ممکن است، برای فرزندان ما هم امکانپذیر است. بهعلاوه، چه کسی میخواهد خرمگس معرکه باشد و به دانشآموزی که در حال کلنجاررفتن با ریاضیات است یادآوری کند که پزشکی احتمالاً گزینۀ مناسبی نیست. همانطوری که کسی نمیخواهد به یک رقاص هشدار دهد که حتی اگر در این حوزه کار پیدا کند، احتمالاً باید بهخاطر کمبود درآمد، شغل دومی مانند خدمتکاری یا خردهفروشی هم داشته باشد. درضمن، از نظر فنی، این امر واقعاً ممکن است. کجاست که باید تصمیم بگیریم به جای امر ممکن، امر محتمل را انتخاب کنیم و فرزندانمان را نیز به چنین انتخابی ترغیب کنیم؟
بهگفتۀ کرژناریچ «این امر به فرقۀ مثبتاندیشی مربوط است، جایی که میخواهیم همیشه احساس خوبی داشته باشیم و پیامهای مثبت ارسال کنیم… به همین خاطر حس میکنیم که باید فقط پیامهای خوب و مثبت به فرزندانمان و جوانان بدهیم، طوریکه گویی غلط، بد یا ناشایست است که به آنها بگوییم: ‘راستش این ممکن نیست’».
شعاری مشهور از ویل اسمیتِ بازیگر باب شده که میگوید: «واقعبین بودن، پرترددترین راه بهسوی بیخاصیتی است.»
اما «بیخاصیتی» واژهای سنگین است. چه کسی میخواهد «بیخاصیت» یا معمولی باشد؟ درعینحال، بهجز معدود افرادی، آیا بقیۀ ما همه معمولی نیستیم؟ اگر القا کنیم که سوپراستاربودن و بیخاصیتبودن تنها گزینههای ممکن هستند، مقصد اکثریت افراد را نادیده میگیریم، آن منطقۀ میانی عظیم بین هرچیز و هیچچیز.
بهگفتۀ توانژ «مردم فکر میکنند تشویق بچهها یعنی اینکه به آنها بگویند میتوانند هرچیز که بخواهند میتوانند بشوند. مردم فکر میکنند که این دو یک چیز هستند، اما درواقع اینگونه نیست».
توانژ میگوید بهجای اینکه به بچهها القا کنید که تو خاص هستی، تو فوقالعادهای، «خودکنترلی و تلاش را به آنها بیاموزید. این دو چیز درواقع با موفقیت ارتباط دارند. بچۀ نهسالۀ او اخیراً گفته که میخواهد دامپزشک شود (شغلی که حدود ۱۰درصد از کودکان آمریکایی در سنین ۱۰ تا ۱۲ آن را انتخاب میکنند). توانژ با عمل به شعارهای خود گفت: «دامپزشکی شغلی عالی است… اما خودت که میدانی، باید در ریاضیات و علوم سخت تلاش کنی و عملکرد خیلی خوبی داشته باشی، چون پذیرفتهشدن در رشتۀ دامپزشکی واقعاً دشوار است.» او معتقد است که شاید خوشایندتر باشد که به بچهها بگوییم هرچیز بخواهند میتوانند باشند، اما این حرفِ او خیلی بیشتر به آنها کمک میکند.
گوئنیت حال شروع به تحقیق کرده که برای تحقق رؤیای زیستشناسیِ دریایی، به چه چیزهایی نیاز دارد: درسهای مورد نیاز (ریاضیات و علوم)، شغلهایی که باید در راه رسیدن به هدف انتخاب کند (رانندۀ تاکسی)، مهارتهایی که نیاز دارد (نحوۀ راندن کشتی).
بولز میگوید که وقتی کودکان اهداف شغلیشان را با ما درمیان میگذارند، کنجکاو میشویم. وقتی از آنها میپرسیم که دقیقاً چه چیزِ شغلی خاص برایشان جذابیت دارد، ما (و خودشان) چیزهایی دربارۀ ارزشها و استعدادهای مشخصشان درمییابیم.
این خوداندیشی اساس مدل چترنجاتِ بولز برای کارجویان و علاقهمندان به تغییر شغل است و کرژناریچ نیز آن را ضروری میداند. «جوانان پانزده و شانزدهساله همه جور حرفهای جالب راجع به کیستی خودشان و علاقهمندیهایشان دارند.» او معتقد است که حرف بچهها نباید زیاد راجع به این باشد که میخواهند چه چیزی شوند، بلکه باید دربارۀ این باشد که میخواهند چه کسی شوند.
جوابها شاید تعجبآور باشد، اما کرژناریچ، که خودش در سرتاسر دنیا مربی دورۀ شغلیابی بوده و پدر دوقلوهای ششساله است، از دیدن چیز دیگری متعجب میشود. کسانی که در کلاسهای او حاضر میشوند، بعضاً دارای شغلهای بهاصطلاح «رؤیایی»اند که برخی دیگر از حاضران دنبالشان هستند. «وقتی این کلاسها را برگزار میکنم، برایم عجیب است که بعضیها که مثلاً رانندۀ تاکسی یا پرستار هستند، باورشان نمیشود که در همان کلاسْ تولیدکنندۀ تلویزیونیای نیز حضور دارد که در شغل خود از آنها بیچارهتر است.»
جولی لیسکات هیمز، نویسندۀ کتاب چگونه فردی بالغ تربیت کنیم۷ (۲۰۱۵) و مسئول سابق سالاولیهای دانشگاه استنفورد، همواره به دانشجویانی مشاوره میداد که رؤیاهایشان بهاندازۀ انتظارات والدینشان بالا نبود، دانشجویانی که میخواستند پرستار شوند، نه پزشک یا اینکه میخواستند معلم دبیرستان شوند، نه استاد دانشگاه. «با این دانشجویان مینشستم و به حرفشان گوش میدادم که چگونه از جزئیات حوزههایی سخن میگفتند که از نظرشان قانونی، موردانتظار یا موردنیاز بود. برایم جالب بود که فردی که روبهرویم نشسته است، واقعاً میخواهد با زندگی خود چه کند. چطور میتوانستم آنها را حمایت کنم تا به ندای درون خود گوش کنند؟»
بهعقیدۀ او، مشکل این نیست که به بچهها بگوییم میتوانند هرچیز که میخواهند باشند. مشکل تصور کوتهفکرانۀ ما از «هرچیز» است. «ما آن را با پرستیژ، نفوذ، سِمت، پول و بعضی مشاغلِ بخصوص برابر میدانیم. اگر طی دهۀ آینده یاد بگیریم که «دستاورد» را بهمعنای شناخت مهارتها، ارزشها و علاقه و سپس زندگی بر اساس آن بفهمیم، تصور کنید که در چه دنیای متفاوتی زندگی خواهیم کرد.»
کلینتیس معتقد است که مسئله باید بهگونهای دیگر طرح شود: رؤیاهای ما بستگی به این دارند که دوست داریم چه احساسی داشته باشیم، نه اینکه میخواهیم چه کار کنیم. بهگفتۀ او «روایتی ناگفته وجود دارد: اگر فلان شوم، اگر فلان کار را انجام دهم، اگر به فلانچیز برسم، آنگاه مرا دوست خواهند داشت و من خودمقبولی خواهم یافت». با واسازی آنچه که از نظر احساسی دوست داریم به آن برسیم، «میتوان راههای دیگری نیز برای رسیدن به آن یافت».
کال نیوپورت، نویسندۀ آنقدر خوب که نتوانند تو را نادیده بگیرند۸ (۲۰۱۲) و پژوهشگر علوم کامپیوتری در دانشگاه جورجتاون در واشنگتن دی.سی اضافه میکند که ما رابطۀ علاقه/هدف را برعکس کردهایم. بهگفتۀ او «این تصورْ برداشتی نادرست عرضه میکند از اینکه مردم چگونه به کارشان علاقه پیدا میکنند. بنا به این طرز فکر، مردم علاقهای ازپیشموجود دارند و تنها چالشْ شناسایی آن و شجاعت بهخرجدادن و بهدنبال آن رفتن است. اما این مهمل است». علاقه موجب هدف نمیشود، بلکه برعکس است. افرادی که در چیزی مفید و ارزشمند مهارت مییابند به کار خود علاقهمند میشوند. یافتن شغلی خوب یعنی انتخاب چیزی که باعث احساس سودمندی و جذابیت میشود. نهتنها معنایی عظیم در پیشرفت کاری خواهید یافت، بلکه داشتن مهارتی که با زحمت بهدست آمده، شما را در موقعیتی قرار میدهد که زندگیِ حرفهایتان را خودتان شکل دهید.
توصیۀ نیوپورتْ بررسی جنبهای دیگر از چارچوب «میتوانی هرچیزی بشوی» را نیز میطلبد: آیا باید علاقهمان را درون شغلمان جستوجو کنیم یا بهتر است خارج از شغل بهدنبال ارضای آن باشیم؟ شکی نیست که راحت (و خوب!) است که بهخاطر انجام کاری که عاشق انجام آن هستیم، پول هم بگیریم، اما آیا این واقعبینانه است؟
مارتی نمکو، مشاور شغلی در منطقۀ خلیج سن فرانسیسکو و مجری برنامۀ رادیویی «کار با مارتی نمکو» ما را به «نَه»ای قاطعانه دعوت میکند. او کاملاً حامی افرادی است که رؤیاهایشان را بهعنوان سرگرمی دنبال میکنند. بهقول او «کاری را انجام دهید که دوست دارید، اما انتظار نداشته باشید بهخاطر آن پول بگیرید». البته او قبول دارد که افرادی هستند که میتوانند در حوزههای شدیداً رقابتی موفق شوند (و میشوند). شاید علاقهتان به برنامهنویسی کامپیوتر یا شکافتن اتم، مانع از ورودتان به حوزههای کاریای شود که موقعیتهای زیادی در اختیارتان میگذارند. اما اگر شما هم مثل بعضیها بعید است بتوانید علاقهتان را به شغل تبدیل کنید، بهجای آنکه بیخیال آن شوید، آن را در وقت آزاد خود بگنجانید.
لیسکات هیمز شاگردانش را ترغیب میکند که سه چیز را مدنظر داشته باشند: در چه چیز مهارت دارم؟ به چه چیزی علاقه دارم؟ ارزشهایم کداماند؟ سپس باید از خود بپرسند: «چطور میتوانم بخشی قابلتوجه از هفتهام را (چه بهعنوان شغل و چه سرگرمی) در نقطهای مشترک از این سه چیز زندگی کنم؟»
شاید والدین و اجدادمان کار درستی میکردند که علاقهها و سرگرمیهایشان را (که به آنها معنا و مهارت میداد) در وقت آزادشان انجام میدادند. مثل پدر کرزناریچ که موسیقی را بیرون از حوزۀ شغلیاش نگه داشت یا مثل خود نمکو که نوازندگی حرفهای پیانو را از سر بیرون کرد تا روانشناس شود.
الگوی پیشنهادی کرژناریچ کمی متفاوت است: الگوی «برندۀ گسترده»۹، یعنی کسی که چندین شغل را بهطور همزمان انجام میدهد، مثلاً سه روز از هفته حسابدار است و دو روز دیگر عکاسی میکند. بهگفتۀ او، این رویکردی هوشمندانه برای اقتصادی بیثبات است که «شغلی معمولی حدود چهار سال ادامه پیدا میکند». این امر همچنین با این حقیقت همخوانی دارد که «کیستی ما در طول زندگیمان تغییر میکند. ما اصلاً قاضیان خوبی درمورد آیندۀ خود نیستیم».
«میتوانی هرچیز که میخواهی باشی» توصیهای مختصر است که به کمتر فرد جوانی کمک میکند که شغلی مناسب یافته و از زندگی خود راضی باشد. اگر واقعاً کمی به آن فکر کنیم، میبینیم کمتر کسی از ما آن را عمیقاً باور دارد. توانژ به دخترش گفته بود: «وقتی مردم میگویند میتوانی هرچیزی بشوی، این درست نیست. مثلاً نمیتوانی دایناسور شوی.» شاید چیزی که واقعاً میخواهیم به فرزندانمان بگوییم این است که ما به تواناییشان برای ساختن زندگیای معنادار اطمینان داریم.
بهگفتۀ گوئنیت « بزرگترها باید بگویند: چیزی باش که تواناییاش را داری، نه اینکه میتوانی هرچیزی باشی. من مهارت چندانی در رقص ندارم. طبق این گفته میتوانم رقاصی حرفهای شوم؟ نه، نه، بههیچوجه نمیتوانم».
• نسخۀ صوتی این نوشتار را در اینجا بشنوید.
پینوشتها:
• این مطلب را لسلی گرت نوشته است و در تاریخ ۱۷جولای ۲۰۱۶ با عنوان «You can do it, baby» در وبسایت ایان منتشر شده است. سایت ترجمان در تاریخ ۱۸ آبان ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان «تو میتونی عزیزم» و با ترجمۀ علیرضا شفیعینسب منتشر کرده است.
•• لسلی گرت (Leslie Garrett) نویسنده و روزنامهنگاری است که نوشتههایش در تورنتو استار، گلوب اند میل و برخی مطبوعات دیگر منتشر میشود. آخرین کتاب او برای کودکان زندگینامۀ هلن کلر است.
[۱] eudaimonia
[۲] calling
[۳] Brazen Careerist: The New Rules for Success
[۴] 2010 Shift Index: شاخص تغییر ۲۰۱۰ نشان میدهد که بهمنظور دستیابی به رشد سودآور و بهبود اقتصادی بلندمدت، شرکتها نباید از اهمیت پرورش نیروی کار پرشورتر غفلت کنند.
[۵] Deloitte: دیلویت، بزرگترین شرکت خدمات حرفهای در جهان است که در کنار شرکتهای پرایس واتر هاوس کوپرز، ارنست اند یانگ وکی.پی.ام.جی بهعنوان یکی از چهار مؤسسۀ بزرگ حسابرسی جهان شناخته میشود. امروزه شرکت دیلویت خدماتی همچون حسابرسی، مشاوره، مدیریت ریسک سرمایهگذاری، مشاور مدیریت و مشاورۀ مالی را در بیش از ۱۵۰ کشور ارائه میکند.
[۶] The School of Life: مؤسسهای آموزشی که تمرکز خود را بر چگونگی ادارۀ یک زندگی خوب و عاقلانه قرار داده است. این مؤسسه برنامهها و خدمات گوناگونی در زمینۀ یافتن شغل موردرضایت، تسلط بر روابط، بهدستآوردن آرامش و درک و تغییر جهان ارائه میدهد.
[۷] How to Raise an Adult
[۸] So Good They Can’t Ignore You
[۹] Wide achiever
عجیبها در همه جای دنیا دارند به هم شبیهتر میشوند
امروزه روانشناسان معتقدند نوستالژی احساسی تقریباً همگانی و اساساً مثبت است
آیا روانکاوان حق دارند هر طور که دلشان میخواهد دربارۀ مراجعانشان بنویسند؟
هان میان نسل بومی دیجیتال محبوبیت شایانتوجهی یافته است
با عرض سلام و احترام و با تشکر از به اشتراک گذاری مطالب بسیار جالب، خوب و پر فایده، که در سایتتان منتشر میکنید. مطلب مقاله "تو میتونی عزیزم" برای بنده بسیار مفید و باارزش بود. می خواستم اگر ممکن بود، فایل صوتی (پادکست) آنرا داشته باشم. اگر امکان دانلود آن هست، لطفا بنده را راهنمایی نمایید. با تشکر زرینیان
با سلام خدمت مترجم تعریف هوس با اراده یکی است اکثر کارهایی که افراد در زندگی انجام میدهند به خاطر گرفتن پاداش است . اگر توقع گرفتن پاداش در کوتاه مدت باشد اسم ان عمل هوس واگر توقع گرفتن پاداش در دراز مدت باشد اسم ان اراده است و چون سرکوب تمایلات در دراز مدت امکان پذیر نیست پس یا باید کار را به تفریح تبدیل کرد یا اینکه دسترسی به تفریح را تا حد امکان ساده کرد که معمولا رعایت این دو شرط هم امکان پذیر نیست پس کار یا تحصیل چنبه اجبار پیدا میکند که نتیجه ان ایجاد جامعه ای است که ت بیشتر مردم ان جامعه بزهکار و فاسدند و دلیل اینکه هیچکس علیه این فساد طغیان نمیکند این است که همه خود را با این فساد ثطبیق داده اند