باختین فکر میکرد خنده ما را از قیدها میرهاند، اما شاید برعکس آن هم درست باشد
در بسیاری از کارناوالهای قرون وسطایی رسمی مشترک وجود داشت: مردم با هلهله، تاجِ پادشاهی را بر سر دلقکی میگذاشتند و اینگونه، نهادهای رسمی سیاست را چند ساعتی به سخره میگرفتند. اما گویا در دنیای پستمدرنِ امروز این رسم از یک شوخی گروتسک فراتر رفته و به واقعیتی هولناک مبدل شده است. دونالد ترامپ، دلقکی که مردم تاج فرمانروایی را به او بخشیدهاند، ما را وامیدارد که یک بار دیگر دربارۀ خنده و سیاست بیاندیشیم.
رابرت زارتسکی، ایان — در فرانسۀ اوایل قرن شانزدهم، فرانسوا رابله که در مقامِ متخصصِ الهیات و طب، و نیز در دانشوری و پدرسوختگی شهرتی به هم زده بود، دست به رماننویسی زد. چند سال و چند صد صفحه که گذشت، رمان گارگانتوا و پانتاگروئل۱ (۶۴-۱۵۳۲) را به دنیا ارزانی داشت. گارگانتوا و پانتاگروئل، این زوج نامدار، این پدر و پسر، سوار بر اشتهایی سیریناپذیر به غذا و معرفت و بهرهمند از قوۀ فکری و جسمی، میتوانند چنان قهقه بزنند که چون زلزله بلرزانند و چون بهمن فروریزند. از هر سو که سراغشان بروید، آتشفشانیاند و غولآسا، مهیباند و تجلی فراطبیعت.
در یک کلام… گروتسکاند.
و رابله میخواست که چنین باشند. گروتسک، در نظر آن طبیب حاذق، نه توهین بلکه بینشی از وضعیت بشری بود. بیش از پانصد سال بعد، دنیایی داریم تحت سیطرۀ خشم و غضب که خنده آن را وا نهاده است؛ و اکنون جرعهای گروتسک، شاید ناگزیر با قدری خندۀ خوب (و درست)، میتواند در هضم بهتر رویدادها به کار بیاید.
منتقد ادبی روس، میخائیل باختین، پنجاه سال پیش، گارگانتوا و پانتاگروئل را دنیایی منحصربهفرد و غریب میدانست که در عین زیبایی، نفرتانگیز است. باختین در اثر شگرف رابله و دنیایش۲ (۱۹۶۵) گفت خندهای که در سراسر اثر رابله طنین میاندازد، خاص بوده و در بُرههای ویژه ظهور مییافته است: از آن جنس خندهای که همچون بیشمار لهجه یا زبانِ هزارۀ گذشته، پژمرده و مُرده است. احیای خندۀ رابلهای همانقدر بعید است که احیای زبان لیوونیایی۳.
خنده تفاوتی با نظامهای سیاسی، روابط تجاری یا رویههای هنری ندارد: علت و معلول دگرگونیهای مادی و اجتماعی است که به مرور زمان متحولش میکنند. برای مردمان قرون وسطی، خنده مهمترین ابزار همتراز شدن بود. پیش از آنکه مارتین لوتر کشیش همۀ باورمندان شود، رابله کشیش همۀ قهقههزنان بود. خنده، این امر همهگیر و جمعی، هیچکس را بینصیب نمیگذاشت؛ و خنده که به قدر ایمان فراگیر بود، یکمقدار براندازانه بود. باختین میگوید که خنده در اواخر قرون وسطی بواقع نشانۀ یک پیروزی، هرچند موقت، بود: نه فقط پیروزی بر امر مقدس و حتی مرگ، که نشانۀ «شکست قدرت، پادشاهان زمینی، طبقات بالاتر از زمین، همۀ سرکوبها و محدودیتها» بود. انسان قرون وسطی که میخندید، دنیا هم با او میخندید؛ شاید هم نه.
بنگاههای ذینفع و نهادهای سیاسی، در عصر ما، رویدادهای کارناوالی مانند ماردیگرا۴ را از چنگمان رُبوده و در عوض موقعیتهای کاملاً کنترلشدهای تحویلمان دادهاند تا در میخانهها جا خوش کنیم و اسیر یادگاریفروشها شویم. ولی کارناوالها، در عصر رابله، اتفاقاتی براندازانه بودند که جشنها و مراسمات رسمی دربار و محراب را زیر و رو میکردند. خنده به پای این سور و ساتی میپیچید که تقویم قرونوسطی را پُر کرده بود. مردم در پاییندستِ دیوارهای ارگ حکومتی جمع میشدند تا تاج شاهی بر سر دلقکی بگذارند، و کشیشان جوان در کلیسا پاپ را استهزاء میکردند. اربابانِ آشوبْ فرامین و رسومِ سلطنتی را تمسخر میکردند، و راهبان طعنههایی پرنجاست از آیینها میساختند. در این لحظاتِ ژرفِ درنگ و مکث بود که تشکیلات نهادینۀ جامعۀ فئودال با رعشه متوقف میشد تا اکثریت غالب مردان و زنانی که کمبود و تسلیم بر زندگیشان قید و بند زده بود، از مزۀ وفور نعمت و نبود مانع کیفور شوند.
چه دلیلی بهتر از این برای خنده؟ خنده نه تنها بر یأس غلبه میکرد، بلکه نمادهای قدرت و خشونت دولت را واژگون میساخت: یک رهایی سرگیجهآور از قید زمان و مکان. باختین اعلام کرد کارناوال به خندهای دامن میزد که بر کُفر جامۀ قداست میپوشاند و «رهایی موقت از حقیقت غالب را پاس میدارد.» او نتیجه میگیرد که در این دنیای وارونه، هرچه «هولناک است گروتسک میشود.»
ولی آیا ممکن است که در دوران ما، گروتسک هولناک شده باشد؟
تعریف امر گروتسک دشوار است، ولی ازچیزهایی است که به محض دیدن میشناسیم. بسیاری از کارگران یقهسفید و یقهآبی که به فعالان دانشجو پیوستند تا به ارزشهای انسانزُدای تجسمیافته در والاستریت اعتراض کنند، نقاب ترسناکی را بر چهره میزدند که قهرمان آنارشیست و گمنام فیلم «وی مثل وندتا»۵ (۲۰۰۵) میزد. این نقاب علاوه بر مصون نگهداشتن هویتشان، نشانۀ آن بود که این مردان و زنان علیرغم پیشینههای متفاوتشان همگی دلواپسیهای کاملاً انسانیِ مشترکی دارند.
همگرایی قطبهای متضاد اجتماعی و حرفهای، و در هم آمیختنِ نشانههای فرهنگی امروزی با الزاماتِ اخلاقی ازلی-ابدی، که همگی در والاستریت روی صحنه میآمد، چیزی گروتسک خلق میکرد. داستانهای کوتاه فلنری اوکانر کانون ظهور معبدی گوتیک از هیولاها و نخالهها و موجودات غریب و ابله است. کاربرد طنز گروتسک در داستانهای او مشابه ماجرای معترضان در جنبش «اشغال» است. در پایان یکی از داستانهای شدیداً سرگیجهآورش به نام «یافتن مردان نیک دشوار است»۶ (۱۹۵۳)، یک تبهکار آدمکُش ملقب به نخاله که یک خانواده را به قتل رسانده، با تنها عضو باقیماندۀ خانواده یعنی مادربزرگ روبرو میشود. مادربزرگِ سردرگم دست به دامنش میشود و به او میگوید «یکی از بچههای» خودش است. نخاله سه بار به سینۀ او شلیک میکند و میگوید: «زن خوبی میشد اگر کسی در زندگیاش بود که هر دقیقه به او شلیک کند.»۷ ما میمانیم و صحنۀ پیرزنی «در گودال خون، با پاهایی که مثل بچه زیر بدنش جمع شده و صورتی خندان رو به آسمانِ بیابر.»
بدین معنا، گروتسک یک تعبیر توصیفی است نه تحقیرآمیز. اوکانر جای دیگری مینویسد که ما با سر به دل تجربهای پرتاب میشویم «که عادت به دیدنِ هرروزهاش نداریم، که آدمهای معمولی شاید هرگز در زندگیهای معمولیشان تجربه نکنند.» در این زندگیها، خواه خیالی یا واقعی، «پرشها و شکافهای غریبی وجود دارند که از کسی که مُبادی آداب باشد به جا نمیمانند.» کمتر چیزی به قدر آن جامعهستیز قاتلی گروتسک است که امکانِ رحمت الهی را میگشاید. البته که این چیزی جز یک امکان نیست. آخرین کلمات منسوب به رابله در بستر مرگش را به خاطر بیاورید: «من میروم که یک شایدِ بزرگ باشم.»
در دنیای رابله، امر گروتسک با شکل و شمایلی نابجا و در ابعادی بزرگتر از سهایکسلارج ظاهر میشود که در پهنهای به وسعت افراط جسمانی و زیادهروی اجتماعی، میخزد. پانتاگروئل یکی از مخلوقات رابله است که امضاء او را روی خود دارد: در خردسالی شیر ۴۶۰۰ گاو را مکید و در هر وعده یک زنگ کلیسا پر از فرنی را خورد. باختین به کنایه میگوید قهرمان اصلی رمان، «دهانگشاد» است. ولی علیرغم ارجاعهای مکرر به صحنههای دفع و ادرار، باختین (شاید از روی احتیاط) سوراخهای دیگر را نامزد قهرمانی نمیکند.
حدود خنده نیز مثل ابعاد جسمانی پانتاگروئلاند: خنده سراسر کیهان را درمینوردد. خندۀ کارناوالی «همه و هرکس را هدف میگیرد، از جمله شرکتکنندگان در کارناوال را.» این خندۀ همهگیر و جمعی، یک «معنای فلسفی عمیق» دارد، یعنی «یکی از شکلهای ضروری حقیقت ناظر به کلیّت دنیاست.» بدین ترتیب است که خندۀ قرونوسطایی، جدیت قرونوسطایی را به چالش میکشد. باختین مینویسد که «عناصر ترس، ضعف، فروتنی، تسلیم، کذب، دورویی یا در سوی دیگر خشونت، ارعاب، تهدید و ممنوعیت» هستند که جدیت را برمیانگیزند. باختین میگوید این نوع جدیّت «سرکوب میکرد، میترساند، محدود میساخت، دروغ میگفت و نقاب دورویی میپوشید.» این نکتۀ باختین دربارۀ عصر رابله در اوایل دوران مدرن انگار دربارۀ عصر پستمدرنِ ما هم صادق است.
در آغاز گارگانتوا و پانتاگروئل، رابله قدمزنان روی صحنه به خوانندگانش اعلام میکند:
«اندوه را میبینم که چیره شده و گند میزند،
شمایان! نشاطْ مضمون من است، و اشک نیست
چون خنده قوارۀ انسان است.»
بعد با درخششی همچون پروسپرو۸، موجی کارناوالمانند به راه میاندازد تا جدیّت مدرَسی، دودمانی و کلیسایی را براندازد. بار سلسلهمراتب اجتماعی و بیم روزمرۀ فجایای طبیعی، حداقل برای مدتی کوتاه، از جا کَنده میشوند. این جابجایی نقشها لحظاتی پرخنده رقم میزند، ولی تغییر ماندگاری پدید نمیآورد. پارادوکس ماجرا آنجاست که دنیای واژگون کارناوال، درستی دنیای راستین را به دستاندرکارانش یادآوری میکند. رویۀ کارناوال به جای آنکه محرّک شورش باشد، دستکمی از نمایش شورش ندارد: یک سوپاپ اطمینان برای تخلیۀ تنشهای اجتماعی. تفکر انتقادی دربارۀ عُرفهای اجتماعی جایی در این رویهها ندارد، چه رسد به تفکر دربارۀ عرفهای جدید. موقعیتهای آشوب، به جای اینکه بداهه و خودانگیخته باشند، با زمانبندی و آداب معین به پا میشوند: رویدادهای تقویمی که با اشتیاق به انتظارشان مینشینیم، و با ورق خوردن تقویم خاطرۀ نوستالژیکشان را مرور میکنیم.
ولی تقویمها و رسمها نمیتوانند همیشه زمام کارناوال را به دست بگیرند. مثل هر رویداد گذرایی که در کار خود کاردان باشد، کارناوال نیز میتواند جهتی غیرمترقبه پیش بگیرد. مثلاً در سال ۱۵۸۰ میلادی، شهر فرانسوی رُمنز میزبان کارناوالی بود که مرگبار شد. به روایت تاریخنگار فرانسوی امانوئل لوروآ لادوری در کارناوال رُمنز۹ (۱۹۷۹)، هنرپیشگان و کارگران شهر جامهها و اسبابصحنۀ سنتی را به تن کردند: کفن و خرمنکوب به نشانۀ رفتن فصل قدیم، و گندمکوبی به نشانۀ آمدن فصل جدید. بزرگان شهر که ذهنشان درگیر جنگهای دینی بود، این جامهها و اداها را تهدید سیاسی قلمداد کردند. آنها به جای اینکه صبر کنند تا دنیا دوباره به قامت راستین خود بازگردد، تصمیم گرفتند دستی خونریز حوالۀ برنامه کنند: لباسهای سنتی محفلهای خروس و عقاب (چه نامهای شایستهای!) را تن کردند و دهها نفر از اعضای سرشناس جامعۀ هنرپیشگان را قتلعام کردند.
چند هزار کیلومتر دورتر و چند قرن بعد، ایالات متحده درگیر رویداد گذرای مشابهی شده که به بیراهه رفته است. اینجا نیز در فصل انتخابات درونحزبی ریاستجمهوری، امر گروتسک از وادی زیباییشناسی به وادی سیاست خزید. با جامههای مملوّ از تصاویر هیلاری کلینتون در زندان و بند، و با تقاضای تجمعکنندگان برای بازداشت او، کارناوالسک۱۰ در چند مورد به خشونت فیزیکی کشیده شد. آنهایی که مورد تمسخر یا بیتوجهی نخبگان بودند، در تجمعات انبوه، بر ایام سور و سات خود تأکید میکردند. ولی در ۸ نوامبر ۲۰۱۶ کارناوالسک دگرگون شد: از یک آیین محدود و معین تبدیل به باری چهارساله بر دوش نهادهای سیاسیمان مبدل گشت.
از آن زمان به بعد، حتی مراسمهای دولتی (از انتخاب منشیان کابینه و قضات دیوان عالی تا برگزاری نشستهای مطبوعاتی و امضای فرمانهای ریاستجمهوری) هم مصداق کارناوالسک شدهاند. افرادی زمامدار وزارتخانههای حکومتی شدهاند که روزگاری زندگیشان را وقف نابودیِ آن کرده بودند، منشیان مطبوعاتی با رسانهها به مثابۀ «دشمنان ملت» برخورد میکنند، مشاوران امنیتی رییسجمهور در استخدام قدرتهای خارجیاند، توپخانۀ حرفهای رییسجمهور دنیای حقایق را واژگون میکند و اصرار دارد پایین بالاست و بالا پایین.
فاصلۀ میان کارناوالهای رابلهای و ترامپی بیش از این نمیتوانست باشد. باختین اعتقاد داشت که فُرم کارناوال-گروتسک، انسان قرونوسطایی را «از عُرفها و حقایق تثبیتشده… از همۀ امور ملالتبار و پذیرفتهشده توسط همگان» رهایی میبخشید. ولی کارناوالی که امروز بر قدرت چنبره زده است، وعدۀ یک رهایی ماندگار، نه گذرا، از حقایق تثبیتشدهای را میدهد که تا به امروز هادی دنیای ما بودهاند. حقیقت بدیل۱۱، آنچه روزگاری مزخرفات خارجشده از دهان ابلههایی بود که برای یک روز تاج پادشاهی به سر گذاشته بودند، اکنون الهامبخش جهانبینی انسانی است که مدتها ابله نامیده میشد اما اکنون برای چهار سال تاج ریاستجمهوری به سر دارد. رابله آنجا که دانشوری مدرَسی پیشامدرن را تمسخر میکند، جنون دنیای پساحقیقتِ ما را ثبت و ضبط کرده است: «چرا نباید آنچه را برایتان میگویم باور کنید؟ جواب میدهید چون دستم خالی از شواهد است. و من به نوبۀ خود جواب میدهم دقیقاً به همین دلیل است که باید با ایمان کامل حرفهایم را باور کنید. ایمان، استدلال حقیقتهای بیسند است.»
کارناوالهای قرونوسطایی برای مدتی محدود میآمدند تا خنده بیافرینند. امروز میآمدند و فردا خبری از آنها نبود. در سوی دیگر، کارناوال پستمدرن را داریم که به قدر بیرحمیاش، بینشاط است. دلقکان قرونوسطی با اداها و جامههای گروتسکشان، نه تنها دیگران که خودشان را هم تمسخر میکردند. خنده، همهگیر بود و از نردبان اجتماعْ پایین (یا بالا) میرفت.
از آن دهانگشاد ساکن شماره ۱۶۰۰ خیابان پنسیلوانیا۱۲ که اکنون توجه جهان را به خود میخواند، چیزهای زیادی بیرون میریزد، ولی خنده هرگز. ناتوانی او در برانگیختن حس هیبت و احترام و شرم، نقش کمدینهای جامعهمان را دگرگون کرده است. آنها همهجا به خاطر بیحرمتیشان تشویق میشوند. ولی اتفاقی بانمک برای این کمدینها افتاده است: بنا به خواست عامّه، نه تاج پادشاه (و ملکۀ) کمدی که حاکم دنیایی وارونه است، بلکه تاج پادشاه (و ملکۀ) دنیای راستین را به سر گذاشتهاند، دنیایی که در آن کلمات اهمیت دارند و واقعیت منزل کرده است. نشانۀ این دنیای درهموبرهم آن است که کمدینهای معاصر به مدافعان «حُرمت» تبدیل شدهاند؛ یعنی فضیلتی که پُل وودرافِ فیلسوف در کتاب حرمت۱۳ (۲۰۰۱) میگوید عصارۀ آن توانی است «که به جای خود میتواند احساس هیبت، احترام و شرم کند.»
ولی این برجستگی نوظهور، خطری هم دارد. باختین میان خندۀ قرون وسطی با آنچه «طنز خالص ایام مدرن» مینامید، تمایز قائل بود. بر خلاف دلقک قرونوسطایی، طنزپرداز مدرن خود را ورای دنیایی قرار میدهد که سوژۀ طنز خود کرده است. او اهل این دنیاست ولی در آن منزل نکرده است. کارناوال الهامبخش خندهای بود که در حین تمسخر، مسخرهکنندگان را هم به تمسخر میگرفت. خندهای که نمایشهای کمدی آخر شب برمیانگیزند، اینها نیز در کار تمسخرند اما در اغلب موارد تمسخرکننده را معاف میکنند. این کار هرچند مؤثر است، اما بذر همان اهانتی را میکارد که در طبیعت قربانیانش دیدهایم. عیار انسانگرایی رابله آن است که در نوشتههایش نشانی از کنایه نیست.
میگویند رابله در بستر مرگ گفته است: «چیزی ندارم، بسیار بدهکارم، و مابقی را برای فقرا میگذارم.» این همان قاعدۀ طلایی تمسخر اربابان قدرت است: باید بگذارید به قدر خودشان، به ما هم بخندند. کافی است خود را از تمسخر مبرّا بدانید تا نه تنها نهادهای فاخر سیاست که حتی بشریتمان را به خطر بیاندازید.
پینوشتها:
• این مطلب را رابرت دی. زارتسکی نوشته است و در تاریخ ۱۰ جولای ۲۰۱۷ با عنوان «Return of the grotesque» در وبسایت ایان منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۳ مرداد ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «در کارناوال جهانی امروز کسی نمیداند باید بخندیم یا اشک بریزیم» و با ترجمه محمد معماریان منتشر کرده است.
•• رابرت دی. زارتسکی استاد تاریخ در دانشگاه هیوستون است. نوشتههای او مرتباً در نیویورک تایمز، بوستون گلوب و کرونیکل آو هایر اجوکیشن منتشر میشود. زارتسکی چندین کتاب تألیف کرده است که از میان آنها میتوان به زندگیای که ارزش زیستن دارد: آلبر کامو و جستوجوی معنا (A Life Worth Living: Albert Camus and the Quest for Meaning) نام برد.
[۱] Gargantua and Pantagruel: این رمان پنججلدی شرح طنزآمیز سفرهای دو غول است: گارگانتوا و پسرش پانتاگروئل [مترجم].
[۲] Rabelais and His World
[۳] Livonian Language: یک زبان بومی در فنلاند که آخرین متکلمان بومیاش در سال ۲۰۱۳ درگذشتند [مترجم].
[۴] Mardi Gras: مراسم عمومی جشن حدود یک و نیم ماه قبل از عید پاک [مترجم].
[۵] V for Vendetta
[۶] A Good Man is Hard to Find
[۷] منظور نخاله این است که این زن علیرغم ظاهر خوبش، زن خوبی نبود اما در مواجهه با مرگ، توان خوب بودنش آشکار شد. که اگر هر لحظه از زندگی با مرگ مواجه میشد، میتوانست تمام عمرش زن خوبی باشد [مترجم].
[۸] شخصیت اصلی نمایشنامۀ کمدی «طوفان» اثر شکسپیر که مردی خردمند است و بعدها جادوگری نیرومند میشود [مترجم].
[۹] Carnival in Romans
[۱۰] Carnivalesque: این تعبیر در ترجمههای انگلیسی آثار باختین به معنای آن گونۀ ادبی است که با طنز و آشوب، پیشفرضهای سبک یا جوّ غالب را برمیاندازد [مترجم].
[۱۱] Alternative Fact: ترامپ گزارههایی در جریان انتخابات مطرح میکرد که منتقدان میگفتند حقیقت ندارد، و او مدعی میشد که اینها «حقیقتهای بدیل» هستند [مترجم].
[۱۲] آدرس رسمی کاخ سفید [مترجم].
[۱۳] Reverence
کنوانسیون نسلکشی گویا طوری طراحی شده است که فقط هولوکاست را مصداق این جنایت بداند
آمریکا بعد از یازده سپتامبر خط قرمزی را شکست که دنیا را به جای متفاوتی تبدیل کرد
چطور جامعۀ اسرائیل با جنایتهای ارتش خود در غزه و لبنان کنار میآید؟
تمجید آشکار از دیکتاتورها مشخصۀ اصلی راستگرایان آمریکاست