آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 16 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
آن کوه تلنبارشدهای که باید مرتبش کنیم سیاستهای اجتماعی است، نه لباسهای توی کمد
ماری کوندو مهربان و معصوم است، میخواهد با توصیهها و ترفندهایش به ما آدمهای مضطرب و پریشان کمک کند تا دوباره با زندگیهایمان به صلح برسیم، بتوانیم زیباییهای اطرافمان را ببینیم و داشتههایمان را قدر بدانیم. اما این پیامبر مرتبسازی، به همان اندازه که در نظمدادن به دنیای خصوصی افراد ماهر است، از نظم اجتماعی چیزی نمیداند. نه از تاریخ سر درمیآورد، نه از پیامدهای ژرف اقتصاد و سیاست بر زندگی روزمره. او میخواهد ما را شاد کند، اما نمیداند چرا ماتمزدهایم.
کریس لمان، بافلر — آمریکا کِی آتوآشغالهایش را جمعوجور خواهد کرد؟
اشتباه نکنید. منظورم از این سؤال یکی از آن مطالبهگریهای لفاظانهای نیست که از نشریات اندیشهای میتوان انتظار داشت، چیزی مثل مطالبۀ وضع مقررات بانکی و دعوت به کنشگریهای محیطزیستی در نیشن و مادرجونز، یا رؤیاهای پر شور و هیجانِ «عظمت ملی» و حسرتخوردن بر افول شرمآور احساس وظیفه در حوزههای مدنی و نظامی که هر از چندگاه صفحات ویکلی استاندارد یا نشنال ریویو را پر میکند.
منظور من از «آتوآشغال» انواع چیزهای پیشپاافتاده (هرچند نه به معنی دقیق کلمه) است: یعنی چیزهایی که داریم، اسباب منزل، لباسها و ابزارآلات، همان چیزهایی که در آمازون بیوقفه در حال بستهبندیشدن هستند، به تعبیر دیگر، خرتوپرتها.
ظاهراً خرید ولنگارانۀ خرتوپرت و انبارکردنِ آشفته و بینظمِ آنها دارد تبدیل به بحرانی شدید در این کشور میشود، آنهم درحالیکه، بعد از فاجعۀ اقتصادی سال ۲۰۰۸، هشت سال است که در حال «بازیابی» ریاضتی اقتصاد هستیم و تقریباً در مدتی به درازای یک نسل، نرخ دستمزدها راکد مانده و نابرابری در ثروت و درآمد در حال افزایش است. به بیان دقیقتر، امروز جنبشی در حال شکلگیری است که ما را با آرامش و تأمل بیشتر (همانطور که از هنر به معنای امروزیاش، یعنی درمانگریِ جمعی، انتظار میرود) به وسط انبوه خرتوپرتهایمان میبرد تا یکجور تعادل افلاطونی برقرار کنیم بین ابزار و وسایلی که دوستشان داریم و فضای داخلی مرتب و تمیز و وسیعی که به آن نیاز داریم. اسم این کار را گذاشتهاند «آشفتگیزدایی»۱ و همانطور که از اسم بیتکلف و درعینحال آمادهبهخدمت آن میشود حدس زد، بیسروصدا همهجا در حال راهاندازی دفتر خدمات هستند.
پیامبر راهنمای جنبش آشفتگیزدایی، در کمال تعجب، یک خانم جوان ژاپنی به اسم ماری کوندو است که مشاور خلوتکردن خانهها از خرتوپرت است. نخستین کتاب او، با عنوان مرتبسازی؛ جادوی زندگیعوضکُن، سال گذشته شگفتیساز شد و با فروش جهانی بیش از سه میلیون نسخه به جمع کتابهای اَبَرپرفروش پیوست. شاید به نظر برسد که انتقاد خاصی به کوندو و جنبشی که او آن را نمایندگی میکند وارد نیست. آموزههای سادۀ آشفتگیزدایی (که آن را روش کونماری نامیدهاند) حقیقتاً فضایی آرامشبخش و روحنواز برای زندگی درست میکند که، بهشکل قابلملاحظهای، هم سهلالوصول است و هم (بله، میشود گفت) جادویی. کوندو پیش از هر چیز توصیه میکند که مصرفکنندگانی که اسیرِ آتوآشغالها شدهاند باید خودشان را یک بار، در یک پاکسازی عظیم، از شر آنها خلاص کنند، نه اینکه طبق روش سنتی مرتبکنندگان حرفهای و مربیان زندگی بهصورت تدریجی بخشهای مختلف خانه را در زمانهای مختلف تمیز کنند. کوندو در یکی از آن دستورالعملهای معروفی که به نشانۀ تجاریِ کار او بدل شده ادعا میکند که «اگر شما، بهجای مرتبکردن جزء به جزء، این کار را در یک مرحله انجام دهید، قدرت آن را پیدا میکنید که بهشکل چشمگیری طرز فکرتان را هم تغییر دهید، تغییری چنان عمیق که عواطف شما، شیوۀ تفکر شما و عادتهای سبک زندگی شما را نیز بهشدت تحت تأثیر قرار میدهد».
اما کوندو، در کنار این هوچیگریهای کلیگویانه دربارۀ سبک زندگی، به توصیههای بسیار جزئی دربارۀ خانهداری نیز توجه دارد، مثل توصیههایی دربارۀ شیوههای بهینۀ نگهداری وسایل حمام و یا فنگشویی اتاق پذیرایی. او به خوانندگانش آموزشهای مفصلی دربارۀ قواعد جدید نگهداری و تاکردن لباسها میدهد؛ مثلاً برای جلوگیری از چروکشدن و درهمریختگی لباسها باید آنها را با دقت، به نحوی عمودی و بهشکل بستههایی لوزیشکل مرتب کرد که حجم بیشتری در مرکز داشته باشند و لبههایشان باریک باشد. سپس باید آنها را بهصورت ایستاده و پشتسرهم در ردیفی منظم در کشوها و جعبهها جا داد تا جای کمتری اشغال کنند.
اما آنچه به مبارزۀ کونماری علیه خرتوپرتها روح میبخشد یکجور شور و حرارت معنوی است که او آن را صراحتاً بیان میکند. مهمترین توصیۀ کوندو به مشتریانش این است که وقتی شروع به تمیزکردن خانهشان از آتوآشغالهای آزاردهنده میکنند، ابتدا باید هر چیزی را در دستشان بگیرند و خوب نگاهش کنند. چیزهایی که با دردستگرفتنشان موجی از شادی بهخاطر تملکِ آنها در وجود شخص جاری شود (هر چیزی که «برق شادی» در نگهدارندهاش ایجاد کند) حق دارند که همچنان نگه داشته شوند. هر چیزی هم که از آزمون برق شادی سربلند بیرون نیاید باید دور انداخته شود.
همچنین، آشفتگیزدایی با منطق اجتنابناپذیر و ضرورتآورش هواداران خود را بهسوی زندگی جدیدی هدایت میکند که با دروننگری معنوی همراه است. کوندو مینویسد «وقتی اتاق شما تمیز و مرتب است، هیچ چارهای ندارید جز اینکه بر حال درونی خودتان متمرکز شوید … از لحظهای که شروع به مرتبکردن میکنید … زندگی شما شروع میکند به تغییرکردن».
از نظر کوندو، نتایج شگفتانگیزی از این معیار سادۀ درونی (یعنی معیار برق شادی) به دست آمده است. او در یکی دیگر از آن عبارات مشهور خودش، که حتی تأکید بیشتری روی آن دارد، میگوید «بازآرایی خانه و ایجاد تغییرات بزرگ در آن سبک زندگی و شیوۀ نگاه ما را هم به همین صورت دچار تغییرات بزرگ میکند». و در ادامه، تجربیات برخی از مشتریانش را نقل میکند که بعد از اینکه خانههایشان را آشفتگیزدایی کردند، جرئت این را پیدا کردند که کارهای جدیدی آغاز کنند، ازدواجهای نادرستشان را به هم بزنند (یا زندگی مشترک متزلزلشان را احیا کنند)، وزن کم کنند، و گنجینههای پنهانِ قدرتشان را برای خودشان کشف کنند و توان تازهای بیابند. جای تعجب نیست که کتاب جدید او، که در ماه ژانویه در آمریکا توزیع شد، برق شادی۲ نام دارد.
اما اگر نگاهی دقیقتر به هیجان مفرطی که کوندو مبلُغ آن است بیندازیم، متوجه میشویم که او نیز، مثل خیلی از کتابهای مقدس خودیاری، مخالف انضباط مخصوص ذهن متعهد و مروج آزادی روح ناآرام و پرشور است. بهطور خاص، میشود این را در دشمنی کوندو با فضای زیادی که کتابها در حالتی ساکن و بدنما اشغال میکنند مشاهده کرد. در مقابل ستایشی که نثار آزادی روانی حاصل از خالیبودن فضای زندگی میشود، در مرتبسازی؛ جادوی زندگیعوضکن، کتابها کارکردی بیشتر از سایر لوازم خانه ندارند. کوندو مینویسد که وقتی میخواهیم آزمون برق شادی را دربارۀ کتابها انجام دهیم، کار اشتباهی است که ارزش آنها در ایجاد تحول در زندگی را با برداشتن و خواندنشان تعیین کنیم.
ملاک … این است که وقتی کتاب را لمس میکنید، موجی از لذت به شما منتقل میشود یا نه. به یاد داشته باشید که گفتم وقتی آن را لمس میکنید. لازم است که شروع به خواندن آن نکنید. خواندن باعث میشود که داوری شما دچار ابهام شود. در آن صورت، بهجای اینکه از خودتان بپرسید «چه احساسی دارم؟»، به این فکر خواهید افتاد که «به این کتاب احتیاج دارم یا نه؟».
درواقع توصیۀ کوندو این است که ما باید از این عادت که به کتاب بهعنوان کتاب فکر کنیم دست برداریم:
کتابها دراصل کاغذ هستند، برگههایی از جنس کاغذ که کلماتی روی آنها چاپ شده و به یکدیگر چسبانده شدهاند. هدف واقعی آنها خواندهشدن و انتقال اطلاعاتی به خوانندگانشان است. آنچه معنا دارد آن اطلاعاتی است که درون آنهاست. وجود صرف آنها در قفسۀ کتابخانۀ شما بهخودیخود هیچ معنایی ندارد. شما برای درک تجربۀ خواندن کتابها را میخوانید. کتابهایی که قبلاً خواندهاید قبلاً تجربه شدهاند و محتوای آنها حالا در درون شماست، حتی اگر آنها را به خاطر نیاورید.
این دیدگاه نهتنها کتاب را بهطور کلی به چیزی مصرفی مثل اشیای مادی تبدیل میکند، بلکه همچنین کتابهایی که از آزمون برق شادی موفق بیرون آمدهاند را نیز در معرض یک تعدیل دیگر قرار میدهد. زیرا هر کتابی که یک بار خوانده میشود و به درون ما راه مییابد دیگر فقط «لذتی متوسط» به ما خواهد بخشید. کوندو معیارهایی بسیار محدود و مشخص را در این مورد تعیین میکند و دلیلی که برای شروع مرحلۀ بعدی پاکسازی کتابها بیان میکند نیز برخاسته از نوعی خودشیفتگی تنگ و محدود است. کتابهایی که لذت متوسط میبخشند «سختترین چیزها برای دورانداختن» هستند. اما نگران نباشید، چون احساسات شادیبخشْ شما را به جلو هدایت خواهند کرد!
اگرچه من هیچ ضرورتی برای خلاصشدن از دست آنها احساس نمیکردم، نمیتوانستم بر این واقعیت چشم بپوشم که آنها صرفاً لذتی متوسط به من میبخشند، بهخصوص که من در کار مرتبسازی به دنبال نوعی کمال بودم. پس شروع کردم به جستوجوی راهی برای اینکه بتوانم آنها را بدون هیچ تأسفی دور بریزم و نهایتاً به «روش حذف جسم» دست پیدا کردم. فهمیدم آن چیزی که واقعاً میخواهم نگه دارم جسم کتاب نیست، بلکه اطلاعات و محتوای درون آن است. بنابراین به خودم گفتم حالا که میخواهم فقط آنچه ضروری است را نگه دارم، پس باید بتوانم بقیۀ قسمتها را حذف کنم و دور بریزم.
کوندو در ادامه مجموعهای از آزمون و خطاها را بیان میکند که برای حذف جسمانی کتابها تجربه کرده است. او ابتدا فکر کرده است که میتواند گلچینی دستنویسشده را به شیوۀ کتابخوانهای معمولی۳ فراهم کند و، در آن، اطلاعات و عبارات خاصی را بنویسد که در کتابخوانیهایش به نظرش جالب آمدهاند. اما معلوم شد که این کار خستهکننده و وقتگیر است. پس به سراغ نقشۀ بعدی رفت، یعنی تصمیم گرفت که از متنها و صفحاتی که میخواهد نگهشان دارد زیراکس بگیرد و آنها را در یک کتابچه به هم بچسباند. اما این هم نوعی خردهکاری ملالآور بود. پس بهترین کار این بود که اصلاً شالودۀ آن کتابهای لعنتی را از هم باز کند: «نهایتاً تصمیم گرفتم که آن صفحاتی را که میخواهم از خود کتاب جدا کنم». بهاینترتیب، او میتوانست قسمتهای بهدردبخور کتاب را در یک پوشه جمع کند.
اما شگفتی بعدی برای کوندو این بود: دو سال بعد از لتوپارکردن چهل کتابی که در کتابخانهاش داشت و دورانداختن کتابهای ناقصشده، متوجه شد که بعد از گذشت اینهمه وقت حتی یک بار هم به سراغ آن پوشهها نرفته است. بلافاصله، معجزۀ مرتبسازی بینشی ناگهانی به او بخشید: «همۀ آن کارها برای این بوده است که وجدان خودم را آسوده کنم». و اگر حقیقتش را بخواهید، «متوجه شدم که داشتن کتابهای کمتر باعث میشود تأثیر اطلاعاتی که آموختهام بیشتر شود. اینگونه، اطلاعات ضروری را بهتر و سادهتر تشخیص میدهم. … دربارۀ کتابها، زمانبندی مهمترین چیز است. دفعۀ اولی که با یک کتاب مواجه میشوید، بهترین زمان برای خواندن آن است. برای اینکه آن زمان را از دست ندهید، توصیه میکنم که کتابخانۀ خود را همیشه کوچک نگه دارید». (این عبارات هم جزء قسمتهای موردتأکید خود کوندو در کتاب است).
و خانم ماری کوندو! من هم به تو توصیه میکنم که گورت را گم کنی. آنچه مرشد آشفتگیزدایی ما در اینجا گفته است صرفاً اعلان جنگ علیه تمایل گستردۀ شخص من به انباشتن همۀ گوشهوکنارهای محل زندگیام با کتاب نیست. اظهارنظرهای تعجبآور او تا به آنجا میرسند که حتی آن چیزی که مفسران پیشگام آثار کلاسیک در اوایل دوران مدرن بهعنوان آزمون زمان مطرح کردند را منسوخ قلمداد میکند. آن افراد، چه هنرمند و چه نویسنده، بادقت به مطالعه (و یا با کمال تواضع به نسخهبرداری و ترجمه) و انتشار کتابها، کشیدن نقاشیها و ساختن مجسمههایی پرداختند که از نظر آنها ابزارهایی بودند برای برقراری ارتباط با یک سنت فرهنگی جاری و گسستهنشده، سنتی که سرآغاز آن به یونان و روم باستان و تمدن مسیحی میرسید. همین احساس ماندگار تداوم تاریخی، تا حد زیادی، دلیل شکلگیری جنبش تعلیم و تربیت کلاسیک بود. و به خاطر همین دیدگاه بود که سراسر اروپا، از سالنهای ادبی لندن و پاریس تا موزهها و ویرانههای باستانی، پر شدند از اشیایی که نشانههایی بودند از سرگذشت پرماجرای این قاره.
برای ما هم بهتر است که به نحوی مشابه، و با داشتن درکی تاریخی، حتی در این دنیای دیجیتالی که روزبهروز بیشتر شیءزدایی میشود، برای جمعآوری و حفظ فرهنگ و اشیای فرهنگی ولو به شکلی غیررسمیتر و روزمرهتر ارزش قائل باشیم. درواقع شاید کاری که ما باید بکنیم این است که استدلال ورشکستۀ کوندو در حمایت از حذف کتابخانۀ خانگی را (که حالتی آیینی هم به خودش گرفته است) وارونه کنیم تا به نتیجهای معکوس برسیم. ما باید محکمتر بر موضع خودمان در حفاظت از میراث مادی فرهنگیمان پافشاری کنیم، به همان میزان که گجتزدگی، بحثهای تودهایِ شبکههای اجتماعی و فضاهای خالی داخلیای که خود را همچون معبدِ اشراقاتِ شخصی جا میزنند در تلاشاند تا جایگزین اشیایی شوند که سنتهای مشترک ادبی، فلسفی، الهیاتی و تاریخی ما را ساختهاند.
گذشته از اینها، جداکردن دلبخواهی صفحاتی از کتابها و بایگانیکردن آنها (ولو اینکه فقط دربارۀ کتابهایی انجام شود که «بهطور متوسطی لذتبخش» هستند) تفاوت ناچیزی دارد با مناسک تودهای و شنیعِ کنترل فکر که در حکومتهای خودکامه انجام میشد. درواقع میشود بهطور موجهی گفت که کتابسوزیهای عمومی، با وجود منظرۀ ترسناک و ضدعقلانیای که داشتند، دستِکم به یکپارچگی کتاب بهمثابۀ کتاب احترام میگذاشتند و همچنین وعدۀ فرارسیدن روزی را میدادند که آدمها زندگیشان را وقف کتابها کنند. اما کوندو، برخلاف آنها، کتاب را به چیزی در حد فرعیات و زوائد زندگی تقلیل میدهد که اگر بلافاصله بعد از خرید مصرف نشود، فاسد خواهد شد؛ و خیلی بهتر است که آنها را تکهتکه کرده و از معرض دید خارج کنیم، نه اینکه به دوستانمان بدهیم یا به گروههای کتابخوانی توصیهشان کنیم یا برای نوشتن یک مقاله از آنها استفاده کنیم (کاری که من در اینجا با کتاب کوندو کردهام).
شادمانی به چه قیمتی؟
اگرچه ممکن است گزافهگویی به نظر برسد، اما واقعیت این است که خودپسندی ضدفرهنگی کوندو تبدیل به جریان عجیبوغریب دیگری در ادبیات بسیار گستردۀ مربوط به نظم داخلی خانه در آمریکا شده است، جریانی که آمیخته به نوعی معنویتگرایی تردیدآمیز هم است. در جامعهای که تحت تسلط بازار است و بهشکل انعطافناپذیری بر محور امیال مصرفکنندگان سازماندهی شده است، اصلاً عجیب نیست که خرتوپرتهای ما جایگزین و بدیل کل نظام ارزشهایمان بشوند، و درواقع جای فهم عمیقی که ما از کیستی خود در جهان داریم را نیز اشغال کنند.
این وضعیت چیزی فراتر است از آداب و تشریفات سطحی مصرفِ تظاهری و جلوهگریهای مالی (اصطلاحات ماندگاری که تورستن وبلن در سال ۱۸۹۹ در توصیف شیوههای فخرفروشی طبقۀ مرفه به کار برد). در این وضعیت، قدرت خرید همان قدرت اجتماعی و اغلب اوقات بادوامترین شکل صلاحیت اخلاقی است که فرهنگ ما به رسمیت میشناسد. پس جای شگفتی نیست که مدتهاست آمریکاییها علاقهای وسواسگونه به نظم و ترتیب دقیق محیط داخلی پیدا کردهاند، چنانکه گویی این کار برای آنها به سرچشمۀ اساسیترین ارزشهای تمدنشان تبدیل شده است.
به همین دلیل است که این آداب و مناسک مربوط به محیط داخلی که در هزارۀ جدید شکل گرفته است مبتنی بر توقف تقریباً کامل تلاش و کوشش، و همینطور عقبنشینی تعمدی از زندگی عمومی است. در متن زیر، کوندو توصیفی از پاکیزگی همیشگی و ثابتی که به دست آورده ارائه میکند و با شور و حرارتی مبشّرانه آن را به خوانندگانش نیز توصیه میکند:
من روزهای زیادی را در حال مرتبکردن میگذراندم بدون اینکه نتیجۀ بادوامی به دست بیاورم، چیزی که الان برایم باورنکردنی به نظر میرسد. اما حالا، برخلاف آن موقع، احساس شادی و رضایت دارم. زمان کافی دارم برای اینکه شادکامی را در محیط آرام و خلوت خودم تجربه کنم، محیطی که حتی هوای آن هم تازه و پاک به نظر میرسد. زمان کافی دارم تا بنشینم و دمنوشهای گیاهی بنوشم و به روزی که گذراندهام فکر کنم. وقتی به دور و برم نگاه میکنم، چشمم به نقاشیای میافتد که آن را از خارج از کشور خریدهام و علاقۀ خاصی به آن دارم، و همینطور گلدانی از گلهای تازه که در گوشۀ اتاق گذاشتهام. هرچند که محیط زندگی من خیلی وسیع نیست، اما سرشار از برکت و زیبایی است و این بهخاطر وجود چیزهایی است که با آنها ارتباطی قلبی برقرار میکنم. سبک زندگی من است که شادم میکند.
سبک زندگی من است که شادم میکند. گسترۀ این احساس بسیار فراتر از قلمرو خودیاری و بهبود محیط زندگی است که کوندو حاکم بلامنازع آن شده است. خواستۀ رسیدن به نوعی سادگی در سبک زندگی (که، در عین بیپیرایگی، خودنمایانه است) در حال حاضر تبدیل به دغدغۀ فرهنگی رایجی شده است. جنبش «خانۀ کوچک» اخیراً توجه آن دسته از متخصصان فضای داخلی را جلب کرده است که هوادار پرشور محیطزیست هستند، کسانی که سعی میکنند کوهی از اسباب و وسایل ساده را داخل خانههایی ۲۰متری بچپانند (میانگین مساحت خانهها در آمریکا بیش از ده برابر این مقدار است، یعنی بیش از ۲۰۰ متر). هرچند که صاحبان این املاک کوچک، با کمترکردن مصرف انرژی در محیط داخلی و با تکیه بر مواد و مصالح بازیافتی، بهطور چشمگیری تأثیر منفی خود بر روی محیطزیست را کاهش دادهاند، اما تصور اشتباهی است اگر ساکنان خانههای کوچک را طلایهداران جنبشی مترقی بدانیم که به دنبال ساخت مسئولانۀ خانههای مسکونی است و نهایتاً میتواند فرهنگ آمریکایی عمارتنشینی را تعدیل کند و جلوی گسترش کاخهای زنجیرهای را بگیرد.
درواقع آنها، مثل کوندو، از این زیباییشناسی مینیمالیستی استفاده میکنند تا بهنحو بینهایت خودستایانهای سبک زندگی شاد، زیرکانه و مشکلگشای خود را به رخ بکشند. این خودنمایی یکی از دلایلی است که باعث رونق خانههای کوچک در محیطهای روستایی شده است، درحالیکه معقولتر این بود که چنین خانههایی که مکان کمتری اشغال میکنند بیشتر در حاشیههای پرتراکم شهری ساخته میشدند. اما اگر این خانهها در محیطهای معمول شهری ساخته میشدند، دیگر نبوغ جسورانۀ مالک خانه به چشم کسی نمیآمد. وقتیکه اطرافمان پر از اقامتگاههایی بزرگ و متراکم باشد، در آن میان دیگر کسی متوجه خلاقیت و ذکاوت خارقالعاده و خاص صاحب یک خانۀ کوچک نخواهد شد.
و باوجوداینکه خانههای کوچک معمولاً برای سکونت یک خانواده طراحی میشوند (برخلاف آپارتمانها یا مجتمعهای چندمنظوره که باید فضاهای بزرگی باشند و بهخاطر کارکردشان نمیتوانند طرحهای خاص و کمیاب داشته باشند)، طراحی کلی آنها برای فضای داخلی معمولاً طراحیهایی محافظهکارانه و فردگرایانه است. چنانکه منتقدی به اسم کریستون کپس میگوید: «آنها دارند همین وضع موجود را تأیید میکنند، ولو اینکه یک مقداری آن را کوچکتر کرده باشند».
به نظر میرسد مهمترین دلیل اینکه هواداران خانههای کوچک اینقدر سفتوسخت به وضع موجود چسبیدهاند آن باشد که این وضع برای آنان خیلی خیلی خوب بوده است. در یکی از ویدئوهای تبلیغاتی این جنبش در اینترنت، یک کارشناس خانههای جعبهای با افتخار خاطرنشان میکند که «احتمالِ داشتن مدرک کارشناسی ارشد در بین کسانی که در خانههای کوچک زندگی میکنند دو برابر است»، و این را در مقایسه با عوامالناس بیاطلاع آمریکاییای میگوید که در خانههای وسیع زندگی میکنند. او میگوید که، علاوهبراین، ساکنان خانههای نقلی پسانداز و اعتبار و میانگین درآمد بیشتری هم دارند، نسبت به آدمهای معمولی پخمهای که همچنان یک خانۀ دراندشت آمریکایی را در تملک خود نگه داشتهاند.
همین روحیۀ افادهآمیز و ازخودمتشکر را در جنبشهایی با رنگوبوی سیاسی بیشتر (مثل اعتراض عمومی علیه مصرفگرایی افسارگسیخته) نیز میتوان مشاهده کرد. مثلاً بنیاد چپگرای ادباسترز۴، که رویکردش «پارازیتاندازی فرهنگی»۵ است، یک روز را در سال بهعنوان روز «هیچچیز نخریدن»۶ نامگذاری کرده و ترویج میکند (بهعنوان واکنشی در مقابلِ جمعۀ سیاه و حراجهای خردهفروشیهای بزرگ). آنها برای این روز کارهای مختلفی را بهجای خریدکردن پیشنهاد میکنند: «چیزی نقاشی کنید، چیزی بدوزید، چیزی بپزید، چیزی بخوانید، چیزی بنا کنید، چیزی بسازید، اما چیزی نخرید». این مجموعه توصیهها در حوزۀ سبک زندگی کاملاً این واقعیت را نادیده میگیرد که تقریباً همۀ این فعالیتهای جایگزین، نسبت به خریدکردن، نیازمند صرف زمان و منابع بیشتری هستند و آمریکاییهای پرمشغلهای که خارج از چهارچوب امن اقتصاد دانشبنیان زندگی و کار میکنند از این زمان و منابع بیشتر برخوردار نیستند (البته فرصتهای زیادی برای «درستکردن» و «ساختن» چیزها به این آدمها داده میشود، اما نه برای خودشان و در وقتی که از آنِ خودشان است، بلکه بهعنوان شغل و غالباً در ازای چندرغاز پولی که حتی کفاف معاش روزمرهشان را هم نمیدهد). این روحیۀ تحقیر طبقاتی که در جنبش ضدمصرفگرایی وجود دارد در یکی از پوسترهایی که ادباسترز برای تعطیلات کریسمس سال ۲۰۱۵ منتشر کرده بود، بهوضوح، قابل مشاهده بود: در این تصویر، یک بابانوئل آرام و خوشبخت، درحالیکه با حالتِ گل نیلوفر نشسته و مشغول مراقبه است، بر فراز محوطۀ پارکینگ یک مرکز خرید در هوا شناور است؛ پایین تصویر، این عبارت متظاهرانه و خودپسندانه نوشته شده است که «امسال، بالاتر از این باش»۷.
تلنبارکنندگان۸ نافرهیخته
نوعی عداوت طبقاتی در پس هیاهو برای اصلاح مصرف وجود دارد که گرچه معمولاً تا حدی خود را پنهان میکند، اما زمانی کاملاً آشکار میشود که آموزههای (برحسب ادعا) آرامشبخش آشفتگیزدایی را در کنار دغدغۀ دیگری در حوزۀ فرهنگ عمومی قرار دهیم که اخیراً ظهور کرده است: رونق مستندهای تلویزیونی دربارۀ تلنبارکنندگانی که ناآرام، کنترلناپذیر و غالباً کمدرآمد هستند.
آنچه این برنامهها به تصویر میکشند سرککشیدن در زندگیِ تلنبارکنندههای فقیری است که روزبهروز بدبختتر میشوند. اما، درمقابل، شاغلانی متخصص با سر و وضع آراسته نیز نشان داده میشوند که خودشان را از شر خرتوپرتهایشان آزاد کردهاند، و طوری وانمود میشود که انگار این افراد با این کار به یک نوع انضباط معنوی دست یافتهاند. در این برنامهها، «تلنبارکردن» بهعنوان یک نقصِ بزرگ شخصیتی نشان داده میشود، مشکلی آنقدر حاد که بدون مداخلۀ تماشایی و هیجانانگیز یک گروه ضربت متشکل از روانشناسان متخصص، مشاوران سبک زندگی و گروه برنامهسازان تلویزیونی حلشدنی نیست. از طرف دیگر، «آشفتگیزدایی» در کنار انواع و اقسام دغدغههای دیگر مثل «زوج مناسب خودت را پیدا کن»، «هوشمندانه خرید کن» و «مربی خوب پیشدانشگاهی برای بچهات پیدا کن» خواستار ورود به فهرست کارهای ضروری است.
برای مشاهدۀ بهتر روحیۀ عداوت طبقاتیای که در این نوع جنبشها وجود دارد، میتوانیم شیوۀ بهتصویرکشیدن تلنبارکنندهها در برنامههای تلویزیونی را با مستندهای جعلی تلویزیونهای کابلی دربارۀ خانههای کوچک مقایسه کنیم. برنامههای مربوط به خانههای کوچک عناوینی الهامبخش دارند و خط داستانی آنها روایتی از خواستن و توانستن است، برنامههایی مثل «ملت خانههای کوچک»، «جویندگان خانههای کوچک»، «سازندگان خانههای کوچک» و «خانۀ کوچک، زندگی بزرگ» در تلویزیونهای افوایآی تیوی و اچجیتیوی. حالا اسم برنامههای تلنبارهراسانه را در فهرست برنامههای تلویزیونیتان نگاه کنید. جای تعجب نیست اگر عناوین این برنامهها باعث شود فکر کنید که اینها نسخههای دیگری از «داستان ترسناک آمریکایی» یا «مردگان متحرک»۹ هستند. بعضی از این برنامهها اینها هستند: «تلنبارسازی؛ زندهبهگور» در شبکۀ تیالسی، «تلنبارکنندگان؛ رازهای خانوادگی» در کانال وقت زندگی، و حتی «اعترافات: تلنبارکردن حیوانات» در کانال سیارۀ حیوانات. شبکۀ تلویزیونی اِیاندای در سال ۲۰۱۳ برنامۀ «تلنبارکنندگان» را، که اولین برنامه در این ژانر بود، بعد از شش فصل به پایان رساند، شاید به این خاطر که اسم برنامه به اندازۀ کافی خشن و هراسانگیز نبوده است (در هر صورت، اِیاندای نمیتوانست برای مدتی طولانی از این فضولیِ سودآور در زندگی تلنبارکنندهها دور بماند. به همین خاطر دوباره امسال پخش این برنامه را شروع کرده است).
اما عجیب اینجاست که اگر اختلال تلنبارسازی را دقیقتر بررسی کنیم، متوجه میشویم که افراد درگیر با آن معمولاً از هر دو سر طیف اجتماعی-اقتصادی هستند: هم کسانی که ثروتی افسانهای دارند و آنقدر طولانی مشغول پول جمعکردن بودهاند که دیگر نمیدانند کی باید از این کار دست بکشند و اصلاً یادشان نمیآید که از اول چرا شروع به این کار کردند؛ و هم کسانی که بهشدت فقیر هستند و، بهسبب مشکلات شناختی حاصل از شرایط سختشان، دیگر از یاد بردهاند که چه چیزی ارزشمند است و چه چیزی نه. تلنبارکنندگان فقیر، بهخاطر صدمات اساسیای که به شخصیتشان وارد شده است (دستکم آنطور که در برنامههای فضولانۀ تلویزیون نشان داده میشود)، دیگر قدرت تشخیص اینکه چه کالایی دارای ارزش مبادله در بازار است را از دست دادهاند، و به همین خاطر بدون اینکه فرقی بین چیزها بگذارند هر بنجلِ بهدردنخوری را انبار میکنند.
مستند «ملکۀ ورسای»۱۰ (۲۰۱۲) بهنحو ظریفی تلاقی این دو نوع متضاد از تلنبارسازی را به تصویر کشیده است. محور این فیلم جکی سیگل، همسر یک ثروتمند صاحب املاک و مستغلات در فلوریدا، است که از رکود بزرگ اقتصادی سال ۲۰۰۸ متضرر شده است. در قسمتی از فیلم، جکی که میخواهد سبک خریدکردن تجملی خودش را تعدیل کند به یک فروشگاه والمارت نزدیک محل اقامتش میرود. اما بهجای اینکه از این مرکز خرید متوسط با کالاهایی کمزرقوبرق بیرون بیاید که متناسب با زندگی سخت بعد از فروپاشی اقتصادی باشند، فقط یک مشت بنجل ارزانقیمت دیگر میخرد تا گاراژ خانهشان در میامی را با دوچرخههای بیمصرف و لوازم ورزشهای آبی و ابزارهای الکترونیکی پر کند. سیگل، که خودش فرزند یک خانوادۀ معمولی از طبقۀ متوسط بوده است، وقتیکه دیگر مثل سالهای اول قرن جدید از رشد حبابی سرمایهاش بهرهمند نمیشد، داشت به یک تلنبارکننده تبدیل میشد: آماج مناسبی برای تحقیر و تمسخر از سوی مالاندوزان کاملاً بورژوامسلکی که هنوز فضایل بنیادگرایانۀ سرمایهداری را ستایش میکنند، فضایلی مثل صبوری برای کسب نتیجه، جسارت سازمانی و سایر خودنماییهای تعدیلشدۀ مالی. کاملاً برخلاف این نوع روحیه، به نظر میرسد که ولخرجیهای سیگل در والمارت بهنوعی فورانِ مهارناپذیرِ روحیۀ پروتستانیِ سرمایهداری است، روحیهای که دیگر ترفندهای برگزیدگیِ الهی یا تهماندهای از غرور موجود در مفاهیم زهد دنیوی و کار مولّد هم آن را مهار نمیکنند و ازاینرو بر لبۀ پرتگاه اجتماعی-سیاسی تلوتلو میخورد. در چنین وضع فلاکتباری چه میتوانی بکنی جز انبارکردن نشانهها و توتمهایی از زندگی ایدئالی که دیگر پول بهدستآوردنش را نداری؟
شاید راه آزادکردن جنبش اصلاح مصرف از خصومتهای طبقاتی زشتی که در آن نهفته است این باشد که بعضی از تحلیلهای روانی-اجتماعی بیطرفانه و محکمهپسندی که در حال حاضر فقط دربارۀ تلنبارکنندگان فرودست به کار گرفته میشود درمورد طبقۀ با ذوق و سلیقهای که اهلِ آشفتگیزدایی هستند هم به کار بسته شود. زیرا میتوان بهطور موجه و مستدلّی گفت که بتوارهسازی آشفتگیزُدایان از اسباب و وسایلشان کمتر از تلنبارکنندگان بیفرهنگ نیست. درواقع این آشفتگیزدایانِ پرشور، با آراستن و پیراستن دقیق و سختگیرانۀ اسباب و وسایلی که زندگی مادی آنها را شکل میدهند، نسبت به تلنبارکنندگان بی هوش و حواسی که چیزها را در خانههای متزلزل و بیدروپیکرشان انبار میکنند، قدرتهای بنیادین بیشتری برای اشیا قائل شدهاند. به همین خاطر است که کوندو و هوادارانش در عالم آشفتگیزدایی همیشه این حرف را تکرار میکنند که مرتبکردن چیزها بسیار فراتر از بازآراستن اندیشمندانۀ فضای زندگی است؛ مرتبکردن نوعی انضباط معنوی است که انجام میشود تا تحولی عمیق و اساسی در زندگی ایجاد کند، تحولی که بوداییان آن را «انقلاب در بنیاد شخصیت» میخوانند.
تلنبارکنندگان معمولاً دچار این توهم هستند که دارند خرتوپرتها را برای استفادهای در آینده انبار میکنند. از این جهت، تلنبارکردن، علیرغم کثرت فیزیکی آشکار و پر از خردهریزهاش، بازتابدهندۀ ذهنیتی است که از کمبود میترسد، ترس از اینکه مثلاً یک روز همۀ مردم به قاشق چوبی یا ساک دستی احتیاج پیدا کنند و در آن روز ما این چیزها را در انبار کالاهای ضروریمان نداشته باشیم. درمقابل، بههمریختگی (یعنی مشکلی که آشفتگیزدایی میخواهد آن را حل کند) نشانهای از داشتن آن نوع انگیزههای توهمی برای فراهمکردن ضروریات آینده، یا شبحی از فروپاشی خودکنترلی نیست. چارهکردن این مشکل آسان است و همین آسانی است که بهتر از هر چیز منشأ طبقاتی آن را نشان میدهد. هیچ گروهی از فیلمبرداران یا کارشناسان همهچیزدانِ روانشناسی برای مقابله با بلای بههمریختگی صف نمیکشند. همانطور که کوندو همیشه تکرار کرده است، هیچ نیازی به تهیۀ فهرست جدیدی از ضروریات نیست. لازم نیست خودتان را مجبور کنید که سبک و سیاق جدیدی از مصرف را در پیش بگیرید. او با عباراتی که یادآور موعظههای تلویزیونی است مینویسد: «کلید حل مشکل این است که تغییر را چنان ناگهانی ایجاد کنیم که احساس کنیم کل ذهنیتمان تغییر کرده است». از اینجا به بعد دیگر آسان است: «از لحظهای که شروع به مرتبکردن میکنید، مجاب میشوید که کل زندگیتان را از نو سامان دهید. درنتیجه، زندگیتان شروع به تغییر خواهد کرد … مرتبکردن فقط یک وسیله است، نه مقصود نهایی».
به عبارت دیگر، آشفتگیزدایی نوعی تفریح برای اوقات فراغت است و، بنا بر سرشتی که دارد، مستلزم وضع خوب اقتصادی و حتی نیازمند تجمل است. اما، در آشفتگیزدایی، تمرکز بههیچوجه بر ارزش کاربردی اشیا نیست، بلکه هنگامیکه شیئی را در دست میگیریم تا بررسیاش کنیم، تنها معیاری که برای دورانداختن یا نگهداشتن آن داریم قابلیتش برای گسترش منابع انرژی روحی ماست، همان چیزی که کوندو آن را «برق شادی» مینامد. برخلاف بیشتر تبلیغاتچیهای بیحال و وارفتۀ خودیاری که فقط به دنبال پول درآوردن هستند، کوندو وقتی به ما تضمین میدهد که «جادویی زندگیعوضکن» را برای هواداران آشفتگیزدایی محقق خواهد کرد، بسیار با حرارت و صادقانه حرف میزند. او به همین صورت دربارۀ احترام متواضعانه به حیات معنویِ خودِ اشیا هم موعظه میکند. کوندو در کتاب جدیدش با عنوان برق شادی به آشفتگیزدایان توصیه میکند که، حتی در میانۀ بلوای مرتبکردن، باید «درنگ کنید تا خطاب به لباسهایی که پوشیدهاید، به خودکار و رایانه، به بشقابها و ملحفهها، و به حمام و آشپزخانه بگویید ‘سپاسگزارم’. همۀ اشیایی که در خانۀ شما هستند، بدون استثنا، دوست دارند که شما را خوشحال کنند».
اگر این حرف را به تلنبارکنندۀ مجربی بزنید که گرفتار جنون گردآوری-برای-استفاده است (یا به یک سرپرست خانوادهای در طبقۀ متوسطِ روبهپایین که مجبور است زندگی را با خرید مایحتاج ضروریاش از والمارت بگذراند و البته خریدش اصلاً مثل خرید جکی سیگل گسترده و دلبخواهی نیست)، واکنش او قهقههای تلخ و ناباورانه خواهد بود.
ایمان شفابخش
مذهب آشفتگیزدایی را، علیرغم همۀ مدعیات معنویتگرایانهاش، نمیتوان بهسادگی در چهارچوب الگوهای آشنای پیوند سرمایهداری و باورهای عامیانه تفسیر کرد. شاید بشود اهتمام مشتاقانه و دقیق آشفتگیزدایی به حفظ فضیلت مادی شخص را «دنیویبودن زاهدانه» نامید، معکوس عبارت «زهد دنیوی» که ماکس وبر آن را در توصیف روحیۀ پروتستانی در سرآغاز رشد ناگهانی سرمایهداری در قرن هفدهم به کار برد. یا شاید بهتر باشد که آن را «مصرفنکردن تظاهری» بنامیم، تا تعبیرات پیچیده و شبهانسانشناسانۀ تورستن وبلن را که به عصر طلایی آمریکایی تعلق داشتند برای عصر صاحبان خانههای کوچک و آشفتگیزدایان سرسخت بهروز کرده باشیم.
اما هیچیک از این نامگذاریها کاملاً درست به نظر نمیرسند. آنها جهانبینی پنهان در بطن دیدگاه کوندو را، که بهطرز عجیبی مبتنی بر پاکیزگی و ضدیت با بههمریختگی است، نشان نمیدهند. در پایان فرایند عبادتوار بازآرایی اشیا، که برای خشنودکردن خویشتنِ لذتجو انجام میشود، خودِ این «خویشتن» تبدیل به یک شیء میشود، همچون قطعهای جدانشدنی از فضای پیراستهشدۀ خانه، قطعهای که بیجان، ایستا و ابزاری است و نه سیال و درحالتکامل.
درواقع، پروژۀ معنویتگرای کوندو عملاً بازگشتی است به آنچه در حوزۀ تحقیقات انسانشناسانه بهعنوان «آیین کارگو»۱۱ شناخته میشود و ریشۀ آن به جزایر ملانزی برمیگردد، آیینی که بسیار مورد مطالعه قرار گرفته و درعینحال بهنحو آزاردهندهای دشوار و و پیچیده است. اگر بخواهیم روایتی ساده ارائه کنیم، هنگامیکه در دوران استعمار و در طی جنگ جهانی دوم محمولههایی از کالاهای غربی و بهویژه آمریکایی وارد جزایر ملانزی شدند، مردم این جزایر واکنشی ایمانی و عقیدتی نسبت به این کالاها نشان دادند، به این صورت که آنها را واجد نیروهایی جادویی تلقی کردند. تصویر خام و ناشیانهای که از این آیین ارائه شد به دستاویزی استعماری بدل شد برای اینکه ریشۀ همۀ باورهای مذهبیِ قومی و قبیلهای به نحوی مشابه تفسیر شوند. برای مثال، میتوان به فیلم «خدایان حتماً دیوانهاند»۱۲ (۱۹۸۰) اشاره کرد که در آن تصویری بهشدت آزاردهنده و عمیقاً موهن از مواجهۀ احمقانۀ یک قبیلۀ آفریقایی با فرهنگ مصرفی غرب (از طریق یک بطری کوکاکولا که بهنحو اسرارآمیزی از آسمان به پایین افتاده) ارائه شده است.
جو رابینز، انسانشناس دانشگاه کمبریج و از محققان برجسته در حوزۀ آیین مردم ملانزی، معتقد است که این مردم و شور و اشتیاقی که در آیین کارگو نسبت به اشیا ابراز میکنند کوچکترین شباهتی با آدمهای مسخرۀ ابله و چشمورقلمبیدهای که افسانههای استعماری غربی به تصویر میکشند ندارند. درحقیقت، ملانزیها «مردمانی هستند که برای مدتهای طولانی اعتقاد داشتهاند که جهان مادی موهبتی از جانب ذواتِ روحانی یا نیاکان است و وفور نعمت در این جهان نشانهای از ارتباط خوب با آنهاست». بنابراین آنها در برابر جلوۀ گشادهدستی مادی غرب به سجده نمیافتادند، بلکه این محمولههای خوشآبورنگی را که متفقین بر روی سواحل ملانزی تخلیه میکردند در قالب همان ایمان و عقیدهای که از قبل داشتند درک میکردند. «وقتی ملانزیها با فرهنگ مادی غرب مواجه شدند و آن را برتر از آنچه خود داشتند دیدند، فکر کردند که شاید آنها نیاکانشان را مأیوس کردهاند و ازاینرو لازم است که آیینهای تازه و بهتری بیابند که باعث شود مادیات بهتری به آنها عطا شود و (گاهی این انگیزه هم وجود داشت که) از شر متجاوزان سفید هم خلاص شوند».
این آیینها و مناسک تازه موهبتهای سرمایهداری جهانگستر غربی را با آغوش باز پذیرفته و آن را جایگزین محدودیتها و مضایق پرستش سنتی ملانزی کردند، و دقیقاً همین نوع مبتکرانه از التقاط است که آیین کوندو را به آیین کارگو شبیه میکند. آیین کوندو نیز جهان مادیِ کالاهای تولیدی را دوباره از قدرتهای جادوییِ تطهیرکننده پر میکند و این هم نوعی خودبازآفرینی است، دقیقاً همان دریافت و بینش شخصیای که کوندو میگوید بهعنوان پیامد طبیعی یک محیط کاملاً مرتب برای انسان اتفاق میافتد. همانطور که کِنِلم باریج، انسانشناس برجسته، در تحقیق سال ۱۹۶۰ خود پیرامون آیین کارگو مینویسد، «به نظر میرسد که ماندو۱۳ بهمنزلۀ مهمترین مضمون در آیین کارگو به معنی نوعی نوزایی اخلاقی باشد: ساختن انسانی جدید، ساختن اتحادهایی جدید، و ساختن جامعهای جدید».
علاوهبر این اصلِ باطناً انقلابی، کیفیتی سوگوارانه نیز در آیین کارگو وجود دارد. این کیفیت را در سایر جنبشهای دینی نیز میتوان مشاهده کرد، جنبشهایی که، به تعبیر آنتونی والاسِ انسانشناس، برای رهاشدن از «تنش فرهنگی»، ناچار به تجدید حیات دینی هستند و این تعالیجویی را با آیینها و مناسکی تازه تجسم میبخشند. این نکته نیز شباهتی واضح و معنیدار دارد به تبیین کوندو از نیازمندی «خویشتن» به جداشدن از اشیای آزاردهندهای که بقایای پریشانیهای گذشته هستند، تبیینی که حاکی از شکنندگی و سستی این «خویشتن» است. درحالیکه باورمندان هزارهگرای آیینهای برخاسته از «تنش فرهنگی» (مثل جنبش رقص روحی قبیلۀ سو۱۴) قصدشان این بود که جابهجایی روانی را طوری جهتدهی کنند که به کار مبارزه (ولو محکوم به شکست) با سفیدپوستان اشغالگر اروپایی بیاید، آیین کارگوی کوندوییستی، که نوعی مصرفگرایی پیشرفته است، هرگز خود را از یک کرنش دفاعی جلوتر نمیبرد.
اگر زیر سطح ظاهری آیین کارگو و کوندوییسم را جستوجو کنیم، شباهتهای روانی عمیقتری را هم میان آنها میتوانیم ببینیم. کوششهایی که برای ارائۀ تبیینی روانشناختی از آیین کارگو انجام شده است معمولاً غیردقیق و تا حدی گمراهکننده بودهاند، اما درعینحال میتوان در این گونه تبیینها پژواکهایی از فسونخوانیهای ماری کوندو درباب جذبههای مادی را مشاهده کرد. مثلاً روث لیدز، تئودور لیدز و بارتون بردلی، با اعتقاد به اینکه معتقدان فرقۀ کارگو دچار نوع خفیفی از شیزوفرنی بودهاند، وضع آنان را ناشی از گرفتارشدن در تناقضی میدانستند که فهم آنان از فراوانیِ حاصل از عطای نیاکان را دچار اختلال کرده بود. یک طرفِ این تناقض تصویر قدرتمندِ رفاه مادی بود و طرف دیگر آن نیاکانی که آن مردم را به سنت متصل میکردند. به اعتقاد این روانشناسان، آنها در مواجهه با این سرگشتگی به این نتیجه رسیدند که «عدم دریافت کارگو به معنی طرد شدن از جانب پدران کهن آیین ملانزی است» و بنابراین معتقدان به آیین کارگو کوشیدند که، بهوسیلۀ نظامی از مناسک تازه، این طردشدگی را فسخ کنند، تلاشی که ریشه در نوعی توهم «همهتوانی کودکانه» داشت. «ریشههای این مناسک وسواسگونه را احتمالاً باید در واکنشهای دوری۱۵مربوط به دورۀ حسیحرکتی جستوجو کرد … که در آنها کودک تلاش میکند با انجام حرکتی که همیشه مقدم بر حصول نتیجهای خاص بوده است، مجدداً، آن نتیجه را به دست بیاورد». به عبارت دیگر: منتظر کارگویی باشید که نیاکان از شما دریغ کردهاند؛ اگر تحقق نیافت، واکنشهای مناسکی تازهای را امتحان کنید و دوباره منتظر بمانید. یا به تعبیری که در فرهنگ مصرفی آمریکایی رایج است: کف بمال، بشور، دوباره۱۶.
اگر ادبیات ازاعتبارافتادۀ مربوط به گسترش آسیبهای روانی را از بیان لیدز و همکارانش کنار بگذاریم، میتوانیم از این تحلیل در درک آثار کوندو هم استفاده کنیم: «شخص مبتلا به شیزوفرنی، در مواجهه با سرگشتگی، به انواع قدیمیتری از شناخت خودمحورانه عقبنشینی میکند که در آنها باورهای جاندارانگارانه و جادویی ظاهر میشوند. در این حالت، شخص مجدداً توان تمایز قائلشدن میان امر درونی و واقعیت خارجی را از دست میدهد و قدرت تأثیرگذاری فکر و آرزو را خیلی بیشتر از آنچه هست تصور میکند».
همین حالتی که در باورمندان به آیین کارگو وجود دارد را بهنوعی در آیین آشفتگیزدایی نیز میتوان مشاهده کرد. زیرا شرح و بیانهای مکرر کوندو در رابطه با اسباب و اثاثیهای که حالت توتموار یافته و شایستۀ عشقورزی شدهاند کاملاً درآمیخته و مرتبط است با احساس شکنندۀ او دربارۀ خویشتن خودش و رابطۀ اضطرابآمیز و پرتنشی که با دیگران دارد. علیرغم همۀ موعظههای مبلغوارانۀ کوندو در رابطه با دستاوردهای روانی بزرگ حاصل از مرتبکردن، او عملاً دارد روایتی غیرشخصیشده از تجربۀ زندگی خودش را ارائه میدهد. این تجربه، همانطور که لیدز و همکارانش دربارۀ مسائل روانی پنهان در آیین کارگو میگویند، صرفاً مبتنی بر ناتوانی در تمایزنهادن میان چیزهای زنده و غیرزنده نیست، بلکه برتری آشکار روانی را به قلمرو اسباب و اثاث بیجان میدهد. «من همچنان ترجیح میدهم که کارها را بهتنهایی انجام دهم». این جمله را کوندو در یک مبحث فرعی مهم بیان میکند که مربوط است به اینکه چگونه مرتبکردن میتواند ابزاری برای احیای قاطعیت و اعتمادبهنفس برای روح زخمخوردۀ انسان باشد. واضح است که اصلیترین چالش معنوی پیش روی یک آشفتگیزدا چگونگی خشنودکردن نیاکان آسمانی نیست، بلکه این است که چگونه بر احساس دلمردگی درون خودش غلبه کند. اما شباهت آنها در این است که هر دو پاسخ این چالش را در قلمرو مادیات میجویند:
ازآنجاکه در اعتمادکردن به آدمها ناتوان بودم، پیوندی نامعمول و نیرومند با اشیا داشتم. فکر میکنم دقیقاً به این دلیل که نمیتوانستم بهراحتی ضعف یا احساسات واقعی خودم را با دیگران در میان بگذارم، اتاق من و اشیای موجود در آن به چیزهای بسیار ارزشمندی برای من تبدیل شدند. پیش آنها مجبور به تظاهر و پنهانکاری نبودم. اولین کسانی که به من آموختند ارزش عشق بیقیدوشرط را بدانم خانواده یا دوستانم نبودند، بلکه اشیای مادی و خانهام بودند.
و وقتی زمان آن فرا میرسد که کوندو بر احساس ناتوانکنندۀ کمبود غلبه کند، آشنایی و ارتباط او با جهانِ اشیاست که راهنماییاش میکند:
من … به محیط اطرافم اعتماد دارم. اشیایی که مال من هستند، لباسهایی که میپوشم، خانهای که در آن زندگی میکنم، آدمهایی که در زندگیام هستند، و بهطور کلی محیط اطراف من. شاید به چشم دیگران هیچچیز خاصی در اینها نباشد، اما من خیلی خاطرجمع و خوشحالم که در میان اشیا و آدمهایی هستم که دوستشان دارم و تکتکشان برای من خاص، ارزشمند و بسیار عزیز هستند، اشیا و آدمهایی که به من شادی میبخشند و حمایتم میکنند. آنها به من اطمینان میدهند که همهچیز روبهراه است.
در این خطابۀ کوندو راجع به کیفیت شفابخش زندگی مرتبشدۀ مادی، «آدمها» بعد از اشیا و در سایۀ آنها قرار میگیرند، و این بهخوبی نشان میدهد که کیش آشفتگیزدایی دچار چه خودشیفتگی چندشآوری است. در سخنان برانگیزنده و آموزندۀ کوندو راجع به مرتبکردن و تحول جادویی زندگی، آدمها همیشه آخر صف هستند، حتی ضمایری که کوندو هنگام سخنگفتن از آدمها به کار میبرد سرد و غیرانسانیاند و مثلاً بهجای «کسانی که» میگوید «اینهایی که»، یا اشیا و آدمها را در یک ردیف قرار میدهد و با یک لحن از آنها سخن میگوید: « … در میان اشیا و آدمهایی هستم …»، یا «اشیا و آدمهایی که به من شادی میبخشند». این دقیقاً مصداقی از تشخیص لیدز است دربارۀ «خودمحوری آشفتهای که در آن باورهای جادویی و جاندارانگارانه ظاهر میشوند». ناتوانی پریشانکنندۀ «تمایزنهادن میان امر درونی و واقعیت خارجی» و توهم «همهتوانی کودکانه» نیز در اینجا بهخوبی قابل مشاهدهاند.
کهنه و دستوپاگیر
اما، درحالیکه مردم ملانزی احساسات دوپهلوی خود دربارۀ نیاکانشان را با بازتعریف خیالی گسترۀ نیروی مادی آنها حلوفصل کردند، کوندو با کفایت همیشگیاش راهحل سادهتری دارد: گذشته را بهکلی از بین ببرید. در کتابهای کوندو، تقریباً هر چیزی که گذر بیرحمانۀ زمان را تداعی میکند باید دور انداخته شود. برای یک خودشیفتۀ حرفهای، مفهوم گذشته مثل سم است، زیرا از یک سو آشکارا تأثیر مضمحلکنندۀ زمان بر «خویشتن» گرامی و مقدس را به ذهن میآورد، و از سوی دیگر دوام دیرپای جهان خارجی را نشان میدهد که هیچ ربطی به خویشتن ندارد. به همین دلیل، جهاد کوندو علیه تاریخ زندگی شخصی درست به اندازۀ نبرد او با کتابها خشن و بیرحمانه است. او میپرسد «وقتی برای آیندهتان برنامهریزی میکنید، نگهداشتن یادگارهایی از خاطراتی که بدون آن یادگارها فراموش میشدند چه ارزشی دارد؟».
ما در زمان حال زندگی میکنیم. صرفنظر از اینکه قبلاً اوضاع چقدر عالی بوده است، دیگر نمیتوانیم در گذشته باقی بمانیم. شادی و هیجانی که اینجا و اکنون احساس میکنیم مهم هستند.
اکنونگراییِ بیرحمانۀ آزمونِ برق شادی هر چیزی را که نشانی از گذر زمان بر خود دارد به زبالهدان میاندازد، زبالهدانی که دائماً در حال بزرگشدن است. برای مثال، مکاتبات شخصی هم مثل هر چیز خواندنی دیگر بعد از اینکه مصرف شدند دیگر بهنحو تحملناپذیری مزاحم هستند: «هدف یک نامه وقتی که دریافت میشود، به انجام رسیده است. حالا دیگر شخصی که آن را نوشته فراموش کرده که چه چیزی نوشته و حتی اصل وجود نامه را هم فراموش کرده است». عکسها هم، با اطلاعاتی که از یک گذشتۀ مرده و مزاحم با خود همراه دارند، تهدیدی برای زندگی خودپسندانه و از خودمتشکرانۀ یک آشفتگیزدا به شمار میآیند: «وجود عکسها فقط برای این است که یک زمان خاص یا واقعۀ خاص را نشان بدهند. … تعداد چیزهای مهم واقعاً اینقدر زیاد نیست. عکسهای کسلکنندهای که اصلاً یادتان نمیآید مال چه وقتی هستند جایشان در سطل آشغال است». این نسبت خام و کارکردگرایانه با گذشته، که ملاک ارزش تاریخی هر چیزی را در شور و هیجانی میداند که آن چیز اکنون میتواند به ما بدهد، طبیعتاً منجر به تصویری از «خویشتن» میشود که شادمانی خود را تنها در نوعی خلأ تاریخی به دست میآورد:
آنچه باید گرامی بداریم نه خاطرۀ تجربیاتی که داریم، بلکه آن شخصیتی است که با ازسرگذراندن آن تجربیات کسب کردهایم. این درسی است که از یادگاریها میگیریم. فضایی که در آن زندگی میکنیم باید مخصوص کسی باشد که الان هستیم و نه مخصوص کسی که قبلاً بودهایم.
این حرف بیش از اینکه طنینی رهاییبخش و مبتنی بر اطمینانبهنفس داشته باشد، تصویری از یک خویشتنِ حریص به نمایش میگذارد که از احساس کمشدنِ تدریجیِ اهمیتش در عالم رنج میبرد. اما کوندوی کارگوپرستِ توتمگرا در این نکته برحق است که فکر میکند مجموعهای از داراییهای جادوییِ ما دارای قدرتهای خاص حفاظتکننده هستند. بعضی اشیا بهنوعی به ما کمک میکنند که از مخمصۀ خطرناک تهدیدات عمیقی که دائماً نیز در حال افزایش هستند بیرون برویم. روانشناسی به اسم دونالد وودز وینیکات تحقیق مشهوری دربارۀ استفاده از «اشیای گذار» انجام داده است. او به این نکته اشاره میکند که، در تلاش شخص برای رهاشدن از اثرِ محدودکنندۀ خانواده و تخیلات کودکانه، بعضی از اشیا واجد نوعی اهمیت نمادین میشوند. بااینحال، در مواردی همچون کارگوپرستی، جنبۀ انتقادی گذار مسدود است: یعنی در اینجا این توهم پدید میآید که خود اشیا، بهخودیخود، منبعی اصلی برای نیروهای روحی هستند. طبق تمثیلی بودایی، در اینجا انگشت اشاره را نگاه میکنند نه آنچه را که بدان اشاره میکند.
وقتی مفسران آیین کارگو تبیین روانشناختی از جاذبۀ دیرپای این آیین را با پیشزمینۀ منازعات ضداستعماری بومیان ملانزی ترکیب کردند، یک نظریۀ تقریبی و اولیه دربارۀ توسعه (در معنای سیاسی) به دست آمد. از این منظر، خیلی مهم نیست که معتقدان آیین کارگو را اعضای جامعهای بهاصطلاح عقبمانده بدانیم که زرقوبرق محصولات تولید انبوه سرمایهداری را با شاکلۀ ازپیشموجود پرستش نیاکان ترکیب کردهاند، یا آنها را همچون انقلابیونی بَدوی ببینیم که میخواهند رفاه و فراوانی اقتصادهای صنعتی را به دست بیاورند، اما بدون تغییردادن رویههای مبتنی بر بهرهکشی و استثماری که سفیدپوستها به آنها تحمیل کرده بودند. در هر صورت، زنجیرۀ علت و معلولها به همان شکل باقی میماند: کالاهای تمدن سفیدپوست و مناسک جدید ایجادشده برای تکریم کارگو انعکاسی از یک مرحلۀ گذار کلیدی در مسیر کلی پیشرفت هستند، خواه این پیشرفت معطوف به سازگاری معنوی با وضع موجود استعماری باشد و خواه معطوف به رد و انکار اساسی آن.
اما تب آشفتگیزدایی این تبیین را برعکس میکند و بهوضوح نشان میدهد که زنجیرۀ علت و معلولها در جهتی متضاد قرار دارند: یعنی فراوانی و وفور محصولات سرمایهداری، بهجای اینکه اقوام بهاصطلاح بدوی را بهسمت تجدد معنوی یا سیاسی هدایت کنند، ساکنان خود جوامع سرمایهداری را بهسمت کهنهگرایی معنوی و مناسک توتمپرستانه سوق میدهند.
البته اشارات کارل مارکس، نیای انقلابهای سوسیالیستی مدرن، نشان میدهد که چیزی از این جنس در سال ۱۸۶۷ در حال وقوع بوده است. او در نخستین فصل از کتاب سرمایه دربارۀ «بتوارگی کالا» سخن گفت که بهنحو لجام گسیختهای در سرمایهداری بورژوایی در حال شکلگرفتن بود. اما درعینحال مارکس، که فرزندِ یکدنده و لجوجِ روشنگری هم بود، بر این باور بود که بتوارگی کالا صورتی سریعالزوال از تاریکاندیشی است که عمدتاً در میان نظریهپردازان اقتصاد سیاسی قرن نوزدهم رواج یافته است. کارکرد بتوارگی از نظر مارکس پوشاندن و پنهانکردن شرایط استثماری ریشهداری بود که بر تولید کالا حاکم بودند، روابطی که، بر طبق طرحوارۀ هزارهانگارانۀ خود مارکس در باب توالی تاریخی، قرار بود بهخودیخود آشکار شده و در جریان بحران بزرگی که به سرنگونی سرمایهداری منجر میشود به نحوی جادویی اصلاح شوند.
ممنونم، اما ممنون نیستم
واضح است که، در عمق کالاپرستی جادومسلکانۀ امروز آمریکا، بههیچوجه چنین شاهکلیدی برای رهایی تودهها وجود ندارد. اگر از طرحوارههای تفسیریِ مبتنی بر پیشرفت دست بکشیم، خواهیم دید که این مشکلپسندی جدیدی که در عصر آشفتگیزدایی ظهور کرده است از هیچ قانونی تبعیت نمیکند جز آنچه خودش برای پرستیدن برگزیده است. آیین پرستش کالاهای غربی نهتنها بههیچوجه بهشیوۀ تازهای از رهایی بشر منجر نخواهد شد، بلکه به نظر میرسد که پسرفتی است بهسوی باوری جاندارانگارانه به توانایی جادویی برخی توتمها برای شفادادن، متوازنساختن و افشای حقایقی روحی که جز به این طریق برای مصرفکنندگان و مرتبکنندگان قابل حصول نبودهاند. این نشان میدهد که چرا کوندوییسم چهارچوبی آشکارا مذهبی دارد. کوندو، در اواخر کتاب تازهاش، از یکی از موافقان و همفکران خود که به انتهای مأموریت دشوار و زمانبر آشفتگیزدایی رسیده است نقل قولی میآورد. آن شخص میگوید «احساس میکنم دوباره متولد شدهام. هر جا را که نگاه میکنم، هرآنچه را که میبینم، چیزهایی هستند که برق شادی از آنها برمیخیزد. نسبت به هر چیزی که در زندگیام هست احساس محبت و مهربانی دارم و بسیار سپاسگزار این وضعیت هستم!».
و سپس خود کوندو تفسیری موعظهوار از این گفته ارائه میکند:
وقتی نامههایی مثل این را میخوانم، ذهنم پر از تصاویری میشود از آیندۀ نویسندههای نامهها، آیندهای که آنها در آن به مرحلۀ تازهای از زندگی خود گام نهادهاند. حالا درحالیکه با آرامش در فضایی زیبا زندگی میکنند، میتوانند هر عادتی را که دوست نداشتهاند کنار بگذارند، میتوانند بهروشنی ببینند که واقعاً چه هدفی در زندگی دارند و میتوانند هر کاری که برای رسیدن به آن لازم است را انجام دهند.
موعظهای مثل این، که همۀ جنسیتها و همۀ فرهنگها را در دایرۀ شمول خود میگیرد، میتواند پایانبندی خوبی برای یکی از سمینارهای تفکر مثبت باشد که مربی موفقیتی مثل تونی رابینز راه انداخته است، و یا پایانی برای یکی از خطابههای تفکرِ مثبت باشد که جوئل اوستین، پیامبرِ خندانِ انجیلِ خوشبختی، ایراد کرده است. این پیامبران نیز دائماً دربارۀ نکات مثبت جلوهگری شخصی و جاهطلبیهای مربوط به مالکیت سخن میگویند. آنها هم تأکید میکنند که اگر خود را در احاطۀ مظاهر نمادین یک زندگی باورمندانه و کوششگرانه قرار دهیم (مثل عمارتی گرانقیمت یا یک کمد قدرت)، میتوانیم عنایات ارزشمند و رستگارکنندۀ یک الهۀ قدرقدرت و مکار /فاحشه را به خود جذب کنیم، الههای که نامش
«موفقیت آمریکایی» است.
هیچ جای تعجب نیست. آنچه در این قلمرو کارگوپرستانه حالتی بتوارهای یافته است تولید این کالاها در نظام سرمایهداری نیست، بلکه هالۀ روحانی و معنویای است که، برحسب ادعا، در استفاده از این کالاها وجود دارد. این هالۀ معنوی را با وامگرفتن تعبیری از امیل دورکیم (نظریهپرداز ژرفاندیش و بزرگ انداموارگی اجتماعی) میتوان مانای۱۷ کالاها نامید.
از این جهت نکتهای وجود دارد که فکرکردن به آن میتواند درسآموز باشد. آن نکته این است که کتابچههای راهنمای مختلف در حوزۀ خودسازی، که همگی خصلتی معنویتگرایانه دارند، از کتابهای کوندو گرفته تا انجیلهای رابینز و اوستین، چگونه به نظر میرسیدند و واجد چه کیفیتی میشدند اگر بهجای سپاسگزاری از اشیا به آن نوعی از سپاسگزاری میپرداختند که میتواند پاسخی هم دریافت کند. یعنی سپاسگزاری از کارگرانی که کالاهای ارزشمند اطراف ما را تولید کردهاند. شاید در آن صورت نوعی همدلی و یکپارچگی سحرآمیز بر روح صاحبان کالاهای مادی حاکم میشد که از مرزهای محدود و جزمی محیط داخلی فراتر میرفت. شاید در آن صورت «خویشتن» و اشیایی که به آن شکلی مشخص میدهند میتوانستند تصویر تازهای از مانای بازار مصرف ایجاد کنند که مانع از اثرات منفی آن شده و موجب کنارگذاشتن آیین دیرپا و کمبودمحورِ کارگوپرستی آمریکایی شود، آیینی که یکی از جنبههای آن همین مناسک ریاضتوارانۀ خویشتنِ آشفتگیزداست.
شاید، بهجای افسانهپردازیهای فریبکارانه دربارۀ اشیا و داراییهایی که بهاشتباه آنها را سرچشمۀ فردیت مقدس خود میدانیم (بهجای اینکه از این اشیا بتواره بسازیم و آنها را بهعنوان موجوداتی زنده و نیکخواه بنگریم؛ بهجای اینکه طوری آنها را تا کنیم و در قفسه بگذاریم که گویی ممکن است خدشهای به احساسات شکنندهشان وارد شود)، میتوانستیم همدلی خیالپردازانۀ خود را تا آنجا گسترش دهیم که شامل چیزهای مشترک میان ما و آن هموطنانی شود که جمهوری مصرفی ما را میسازند. شاید میتوانستیم بهجای مشکلپسندیهای فردگرایانه با خواست آن افراد (که درواقع خواست خود ما هم هست) برای دستیافتن به کالاهای ارزشمندتر اجتماعی مثل خدمات بهداشتی، مسکن ارزان، تحصیل ارزان و با کیفیت، حقوق ثابت بازنشستگی و کارآموزی برابر و منصفانه همدلی داشته باشیم. اینکه این کالاهای اجتماعی امروزه بهنحو حریصانهای بهعنوان مراکز سوددهی برای طبقۀ صاحب رانت اطلاعاتی تلنبار میشوند (و یا در ساحت نظری، توسط خادمانشان در دانشگاههای نئولیبرال علوم اجتماعی بهعنوان «سرمایههای انسانی» ثابت و تبدیلپذیر معرفی میشوند)، از نظر من، نسبت به هرگونه آشفتگی اسباب و اثاثیه در محیط داخلی زندگی ما، شکل بسیار فجیعتری از «بههمریختگی» و «تلنبارکردن» است.
درواقع وقتی نام «ماری کوندو» را در گوگل یا آمازون جستوجو میکنید، با حجم عظیمی از کتابها و رسالهها در موضوع خودیاری و مرتبسازی مواجه میشوید، و بااینحال بسیار عجیب است که وضع درهمریختگی و کثافت عمومی آشکارا روزبهروز بدتر میشود و ما مجبوریم (بهخصوص در ایام انتخابات) که صبورانه و فروتنانه این وضع را بهمنزلۀ نظم ابدی امور بپذیریم. شما همیشه میتوانید، با پیگیری دهها و صدها رویکرد شجاعانۀ جدید برای بازآرایی محیط داخلی یا برای غلبه بر عادات شخصی نادرست، برای خودتان «برق شادی» ایجاد کنید (عبارتی که اعتراف میکنم برای شخص من احساسی شبیه به عبارت «کار شما را آزاد میکند»۱۸ ایجاد میکند). اما اگر شجاعت این را داشته باشید که رؤیای سهلالوصولشدن تحصیلات عالیه و مراقبتهای بهداشتی (یا این روزها حتی رؤیای اتحادیهایشدن نیروی کار، برابری در سودآوری شرکتها و درآمد کارمندان، یا زیرساختهای مناسب جادهای) را در سر بپرورانید، در آن صورت اگر شما را یک شورشی به حساب نیاورند، دستکم یک آرمانگرای خیالپرداز خواهند شمرد.
هیچکدام از این حرفها به این معنی نیست که با بیفکری چیزی شبیه به جنبش شدیداً دیگرخواهانۀ استاخانوف در نظام کارگری شوروی را جایگزین کالاپرستی اساساً خودخواهانۀ طبقۀ آشفتگیزدا کنیم. آنچه میخواهیم بگوییم این است که اگر ما با شور و هیجان در هنرهای مناسکگونۀ پاکسازی فضای داخلی به دنبال تفکری جادویی و متحولکننده بگردیم، اشتباه فاجعهباری مرتکب شدهایم و جای اشتباهی را کندوکاو کردهایم. مردم ما امروزه در بستر نبردی نظری و همهجانبه علیه حفظ و مراقبت از نوعی فضای عمومی آمریکایی تربیت شدهاند و ازاینرو آخرین چیزی که این جامعۀ مؤمنان لازم است به آن توجه کنند آن وعدههای انجیلیای است که میگویند تنها راه حقیقی برای دستیافتن به رفاه رؤیایی مرتب نگاهداشتن خانههایمان است.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
پینوشتها:
• این مطلب کریس لمان نوشته و ابتدا در شمارۀ سپتامبر ۲۰۱۶ مجلۀ بافلر منتشر شده و سپس با عنوان «Small Worlds» در وبسایت این مجله بارگذاری شده است، و برای نخستین بار با عنوان «همهچیز را دور بریز، شاید خوشبخت شدی» در شانزدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان با ترجمۀ علیرضا اسمعیلزاده منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۳۱ خرداد ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.
••کریس لمان (Chris Lehmann) سردبیر مجلۀ بافلر، و دبیر بخش مرور کتاب در نیو ریپابلیک و بوک فروم است. لمان در دانشگاه روچستر تاریخ خوانده و سپس به روزنامهنگاری روی آورده است. نظریۀ انتقادی و شکافهای طبقاتی از موضوعات مورد علاقۀ اوست. آخرین کتاب او کیش پول: سرمایهداری، مسیحیت و برملاشدنِ رؤیای آمریکایی (The Money Cult: Capitalism, Christianity and the Unmaking of the American Dream) نام دارد.
••• آنچه خواندید در شمارهٔ ۱۶ فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالبی مشابه میتوانید شمارۀ شانزدهم فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهرهمندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما میتوانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید.
[۱] decluttering
[۲] Spark Joy
[۳] Common reader: کسی که کتاب را برای لذت و بهرۀ شخصی میخواند نه بهعنوان منتقد یا پژوهشگر [مترجم].
[۴] Adbusters
[۵] culture-jamming : تغییر شکل تبلیغات بازرگانی به نحوی که دلالتی ضدمصرفگرایانه پیدا کنند [مترجم].
[۶] Buy Nothing
[۷] مفهوم ظاهری عبارت این است که «میتوانی امسال درگیر دغدغههای خرید عید نشوی»، اما طرز بیان آن از نظر نویسنده القاکنندۀ نوعی برتریجویی متکبرانه بر عموم مردمی است که هر سال خرید عید را انجام میدهند [مترجم].
[۸] Hoarders: کسانی که انواع اسباب و اثاثیۀ جزئی و بیمصرف را به شکلی بههمریخته و نامرتب در خانه نگه میدارند [مترجم].
[۹] American Horror Story و Walking dead دو سریال محبوب آمریکایی در ژانر وحشتاند که پر از زامبیها، خونآشامها و هیولاها هستند [مترجم].
[۱۰] The Queen of Versailles
[۱۱] cargo cult
[۱۲] The Gods Must Be Crazy
[۱۳] Mandu
[۱۴] the Sioux Ghost Dance
[۱۵] circular relations
[۱۶] اصطلاحی که از دستورالعملهای نوشتهشده روی شامپوها گرفته شده و کنایه از تکرار مداوم چرخهای از کارهاست [مترجم].
[۱۷] Mana : اصطلاحی در فرهنگ مردم ملانزی که به معنی نیروی روحانی و زندگیبخش منتشر در عالم است. دورکیم این اصطلاح را به معنی نیرویی غیرشخصی و همهجاحاضر تعریف میکرد و، با این تعریف، آن را هستۀ مرکزی همۀ باورهای دینی میشمرد [مترجم].
[۱۸] شعاری که بر سردر اردوگاه کار اجباری آشویتس نوشته شده بود [مترجم].
در دنیای محدود شخصیتهای اصلی، بقیۀ آدمها صرفاً زامبیهایی مزاحم هستند
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند