آیا روانکاوان حق دارند هر طور که دلشان میخواهد دربارۀ مراجعانشان بنویسند؟
مایکل، پسر خجالتی یازده سالهای بود که پدرش اعتقاد داشت مشکلاتی دارد که بهتر است تحت رواندرمانی قرار بگیرد. با اینکه مادرش مخالف بود، او را پیش روانکاوی بردند که برای سه سال، سه روز در هفته او را ملاقات میکرد. گذشت تا آنکه سالها بعد، مایکل که حالا استاد دانشگاهی معتبر بود، شروع به خواندن مقالات روانکاو دوران کودکیاش کرد. آنجا بود که فهمید چه داستان نفرتانگیزی از او در نوشتههای این رواندرمانگر به جا مانده است.
مایکل بیکن، ایان— ژانویۀ ۲۰۲۲ بود که اِدنا اوشانسی، روانکاو برجستۀ کودک که زمانی خود را «کنیز ملانی کلاین»1 مینامید، چشم از جهان فروبست. اوشانسی در کلینیک تویستاک آموزش دید و چند دهه در دفتر خصوصی خود در شمال لندن مشغول به کار بود. او در سال ۲۰۱۵ مجموعهمقالاتی را دربارۀ خدماتش به تعدادی از مراجعین به چاپ رساند. سه مقاله از این مجموعه راجعبه روانکاویِ پسر یازدهسالهای بود که با اسم لئون از او نام برده بود.
در اولین برخورد با لئون، در جایی که «اتاق بازی» مینامید، با خودش گفت کار شاقی در پیش دارم. «ازآنجاییکه [والدین] هیچ اشارهای به افسردگی پسرک نکرده بودند، من انتظار نداشتم در اولین جلسه با کودکی چنین افسرده روبهرو شوم: پسرکی داغون و وارفته که خودش را روی نیمکت کوچک روبروی من انداخت و نشست». دیری نگذشت که اوشانسی به این باور رسید که لئون فقط افسرده نیست، بلکه در دنیایی از نمادهای مبهم زندگی میکند. او میگوید کوسنهایی که روی نیمکت پسرک را احاطه کرده بود «والدینی بودند که جنسیتزدایی شده بودند و او آنها را جدا از هم و دور خودش نگه داشته بود». میگوید لئون در درب ورودیِ اتاق بازی چیزی همچون اندام جنسی مردانه را دیده و در نقوش کف زمین چیز درهمبرهمی شبیه «واژن یا دهان» را تشخیص داده است.
حتماً که مخاطب روایتهای روانکاوان کلاینی همکاران خودشان در این حرفه هستند، همان کسانی که گروتسکهایی2 همچون لئون جزئی از کار هرروزهشان است. اما اخیراً که به نوشتههای اوشانسی برخوردم، فهمیدم که هیچ نظر مساعدی راجعبه آنها ندارم. بعد از مطالعۀ چند صفحه، فهمیدم که لئونِ داغون در واقع خودِ من بودم. من خودم را نه از روی فانتزیهایی که به من نسبت داده بود، بلکه از شرایط کِیس، و از بریدهمکالماتی که اتفاقاً در یاد او هم مانده بود، شناختم.
پدرم در موسسۀ تویستاک، که در دهۀ ۱۹۸۰ به لانۀ روانکاوان کلاینی تبدیل شده بود، کار میکرد. در سال ۱۹۸۶، او مرا نزد خانم اوشانسی بُرد و اینچنین بود که سه سال جلسات خصوصی درمان، آن هم چهار روز در هفته، یعنی حدود ۴۰هفته در سال، در خانۀ خانم اوشانسی در محلۀ مشهور و اعیاننشینِ همپستیدِ لندن شروع شد.
اما مشکل من طوری نبود که نیاز باشد ماهها و سالها، تقریباً هر روز، روانکاوی شوم. مطمئناً من خجالتی بودم و گاهی اوقات تمایلی به شرکت در فعالیتهای جدید نداشتم، اما بههیچوجه افسرده نبودم. با وجود اضطرابی که در آستانۀ شروع دبیرستان داشتم، کودکی خوش و خرم بودم. و نکتۀ مهم اینکه والدینم دربارۀ نیاز من به درمان اختلافنظر داشتند. اوشانسی مینویسد «مادر نسبت به این موضوع مردد بود و اصرار داشت که لئون صرفاً پسری معمولی است که نه کشتهمردۀ درس است نه مشکلی ایجاد میکند».
اوشانسی میخواهد در نوشتههایش تأکید کند که چارچوب جلسات درمانیاش چارچوبی بالینی بود. اما اگر واقعاً چنین بود، روند او برای تشخیص و درمان مسائل احتمالی میبایست بسیار دقیقتر و قویتر جلو میرفت. ما انتظار داریم که یک جویندۀ واقعی سؤالات جستجوگرانۀ بیشتری بپرسد: آیا این کودک اصلاً آشفتهحال است؟ اگر هست، آیا به درمان چهار ساعت در هفته نیاز دارد؟ آیا مزایای بالقوۀ درمان بر معایب دورکردن او از کارهای مدرسه و معاشرت میچربد؟ و حتی اگر جواب همۀ اینها بله است، آیا مداخلۀ مناسبی که باید انجام شود روانکاوی است؟
اما اوشانسی، که مرا از پشت عینک کجنمای نظریۀ کلاین مینگریست، هرگز به نیاز من به توجه خودش شک نکرد. و، صدالبته، علاجم را در یک دورۀ طولانیمدت روانکاوی دید. نسخهای که بیشک برای همۀ مراجعان، فارغ از تشخیص مشکلشان، میپیچید. البته مراجعان بزرگسال مختار بودند که زمان و هزینۀ روانکاوی را بر اساس شرایط خود تنظیم کنند -و میتوانستند، هروقت عقل سلیمشان میگفت، روانکاوی را رها کنند- اما مراجعان کودک از چنین امکانات و اختیاراتی برخوردار نبودند.
در جلسات اول، من با سؤالات اوشانسی همراهی میکردم، که اغلب به این ختم میشدند که «به چی داری فکر میکنی؟» آنچه او از پاسخهای من درمیآورد آنقدر به نظرم مسخره و مضحک بود که جا میخوردم؛ رفتهرفته همین را به او گفتم. همانطور که در یکی از نوشتههایش یاد کرده، بهراحتی به او گفتم «از حرفات متنفرم».
با ادامهیافتن جلسات روانکاوی، فکر میکردم انگار در حبسم. رفتهرفته در کنار اوشانسی احساس ناراحتی بیشتر و بیشتری میکردم و در جلسات دیرتر حاضر میشدم. سال آخر، در جلسات روانکاوی نیمی از خودم را پشت یک جعبۀ بزرگِ اسباببازی پنهان میکردم و نصفِ بیشتر وقت را به انجام تکالیف مدرسه میگذراندم؛ در زمانهای دیگر هم کلاً به دستشویی کناری میرفتم و کتاب میخواندم.
این رفتارم میتوانست برای یک درمانگر کنجکاو و دارای شمِ روانشناختی جالب توجه باشد. اگرچه مادرم مرا به عنوان کسی که «اصلاً مشکلی ندارد» ارزیابی کرده بود، اما سال سوم روانکاوی کلاً به این گذشت که از اوشانسی به مستراح پناه ببرم و در آنجا پنهان بشوم. آیا اتفاق وحشتناکی در خانه یا مدرسه رخ داده بود؟ یا خودِ روانکاوی، بیش از آنکه راهحلی بر مسائل باشد، مشکلات بیشتری به بار آورده بود؟
نقدی که عموماً بر روانکاوی وارد میشود این است که روانکاوی بر باورهای ابطالناپذیر استوار است و هیچ راهی برای اثبات یا رد نظریههای زیربنایی آن و نتایجی که به آن میرسد وجود ندارد، بنابراین یک کار علمی نیست. اما در مقالهای با عنوان «واقعیت بالینی چیست؟»(۱۹۹۴) 3، اوشانسی تأکید میکند که عینیت روانکاوی از طریق «نظارت بالینی و مباحثه با همکاران» تضمین میشود. اما آن همکاران پیشاپیش قائل به همان آموزههایی هستند که روانکاوِ دریافتکنندۀ نظارت بالینی هم قائل به آن است و آنچه هر روز مورد بحث قرار میگیرد کلاً شامل آن چیزی خواهد بود که یکی، در قالب زبانی مشترک، برای دیگران تعریف میکند. جمع طالعبینان جمع است!
در یادبودی دربارۀ اوشانسی، که در سال ۲۰۲۲ به قلم روانکاو آلمانی گیزلا کلینکوورت منتشر شد، ماهیت بستۀ این آرایش بهخوبی مشهود است. او توضیح میدهد که اوشانسی در سال ۲۰۱۳ کنفرانسی را برگزار کرد که در آن مباحثی در باب روانکاوی لئون مطرح شد. کلینکوورت میگوید «مشاهدۀ نحوۀ رفتار و گفتار رِد با آن کودک، درک عمیق او و برقراری ارتباط با کلمات ساده تجربۀ خیلی اثرگذاری بود». فهمیدم که «رد» اسم خودمانی اوشانسی بین همکارانش است و به نظرم کلینکوورت بهدرستی آن فضای خودمانی «نظارت و بحثهایی» را که اوشانسی با آنها داشت به تصویر میکشد. اما چیزی که کلینکورت نمیداند این است که تقریباً کل روایت اوشانسی از رابطۀ ما مندرآوردی است.
حالا که در بزرگسالی مقالات او را میخوانم، میبینم که او چگونه سعی میکرد من را در قاب چارچوب نظری خود بچپاند -گاهی اوقات با ویراستن آن نظریه تا بلکه با تعاملات ما بخواند. در گیروگرفتی که او با نظریۀ عقدۀ ادیپ فروید پیدا کرد این امر به بهترین شکل مشهود است. فروید باور داشت که همۀ پسران مرحلهای از رشد را تجربه میکنند که در آن میل به مادر دارند و پدر را رقیب جنسی خود میبینند. اما، همانطور که اوشانسی در مقاله «عقدۀ ادیپ نامرئی»(۱۹۸۹) 4مطرح میکند، یک مشکل وجود دارد: اگر مراجع ما « علامتهای ادیپی چندانی» نشان ندهد، چه خواهد شد؟ او به هاینز کوهات، روانکاو اتریشی، و پیشنهاد او به کنار گذاشتن عقدۀ ادیپ اشاره میکند. اما این قابل قبول نیست و خطر انحراف بزرگ از آموزههای کلیدی فروید را به دنبال دارد. حالا با کمک لئون بخت با اوشانسی یار میشود و او به کشفی بزرگ دست مییابد. اوشانسی، با تکیه بر کِیس لئون، معتقد است که مراجعان ممکن است نوعی عقدۀ ادیپ «نامرئی» داشته باشند -این نامرئیبودن به این معنا نیست که چیزی بیخود و بیربط با مراجع است، بلکه آنقدر محوری و قوی است که به نیروی غالب اثرگذار بر زیست روانی وی بدل شده است. اوشانسی با این نظریه شاهکار کرده است: روانکاوانی که از خود میپرسند آیا عقدۀ ادیپ، همانطور که فروید ادعا میکرد، همگانی است یا خیر، میتوانند به خود اطمینان بدهند که وجود یا عدم وجود «نشانههای ادیپی» در جلسات روانکاوی اثباتی بر وجود آن است. این نظریه معتبر میماند و همچنین فرصت تازۀ نویدبخشی به دست میدهد تا در روندهای درمانی کندوکاو کنیم. خلاصه همۀ راهها به روانکاوی ختم میشود!
اوشانسی با بسط معیار «علامتهای ادیپی» به نشانههای مرئی و نامرئی، تقریباً در هر تعامل با لئون شروع به تشخیص آن میکند. یکی از نشانههایی که او بیشتر بر آن دست میگذارد این است که من، در جلسات هشت ماه اول، تصمیم گرفتم روی نیمکتی کوچک بین دو کوسن بنشینم. اگر درست یادم باشد، چون نیمکت نزدیک در بود و برای ۵۰ دقیقه نشستن جای نسبتاً راحتی بود، من آنجا مینشستم. اما اوشانسی در برابر چنین ملاحظات پیش پاافتادهای رخت رزم بر تن میکرد و لحظهای فرونمینشست. او مطمئن است که «کوسنهای لئون والدینی هستند که جنسیتزدایی شدهاند و او آنها را جدای از هم و در اطراف خود نگه میدارد -اجزای ترسناک (اندامهای جنسی) آنها، بر روی در و کف اتاق، به بیرون رانده شده و باقیماندۀ راحت و بدون ترس آنها دور و اطراف لئون هستند».
مهم است که بپرسیم اوشانسی چطور به این تفسیر و مخلفات آن رسیده -اندامهای جنسیای که مانند خنجر مکبث جلوی لئون معلق بودهاند. او هیچکجا بهوضوح نمیگوید که من به او گفتهام که میتوانم آن چیزها را ببینم. اگر گفته باشم که بسیار عجیب است، چون از آنها فقط واژۀ «دهان» جزء لغاتی بود که منِ یازدهساله بلد بودم.
از تاریکترین و مخوفترین وجوه آن ایامی که با اوشانسی گذراندم روش موذیانهای بود که او میخواست خودش را بین من و والدینم قرار دهد. اقدام به چنین کاری اعتمادبهنفس خیلی زیادی میطلبد، اما او تحت لوای مفهوم انتقال5 که زیربنای روانکاوی است مجوز این کار را در دست داشت. در انتقال تصور میشود که مراجع احساسات حلوفصل نشدۀ خود از دوران کودکی را به درمانگر فرافکنی میکند. برایناساس، اوشانسی ادعا میکند که من اغلب او را به چشم مادرم میدیدم. میگوید لئون میخواست «من را از پدر دور کند و به سمت خود بکشاند و من با سؤالاتم او را بنوازم و ترغیب کنم، نهتنها زمانی که مضطرب بود و به من نیاز داشت، بلکه زمانی که دشمنی میکرد و ترجیح میداد با او ارتباطی نداشته باشم». این موقعیتهای متضاد، یعنی میل من به نزدیکی (که بعید میدانم) و آرزوی دوری از او، هر دو به عنوان شواهدی استفاده میشد تا از مداخلۀ ترجیحی خودش دفاع کند.
حس خودمهمپنداری اوشانسی موجب شد زندگی من فراتر از جلسات روانکاوی را نبیند و با اطمینان بگوید که «فاصلۀ بین جلسات یا آخرهفتهها برای [لئون] وجود ندارد». یک جا مرا اینطور توصیف میکند که چنان از فکر آخرهفته و دوری از او شوکه شدهام که «بهشدت بهسمت او لگد زدم و با یک حرکت زشت با انگشتانم نشان دادم که ’فلان فلانِت‘» . او این فوران خشم را اینطور تعبیر و تفسیر میکند که واقعاً حمله به «مادر باردار» بوده که نوزاد در راهِ او دیگر جایی برای توجه به من باقی نخواهد گذاشت. اما تعطیلات آخر هفته دقیقاً برای این برایم مهم بود که از این آدم مونومانیاک 6 دور باشم و نفس بکشم. و آن حرکت بیادبانۀ من، اگرچه به آن افتخار نمیکنم، خطاب به خود او بود.
رابطۀ او با من شاید نمونهای باشد از آنچه روانکاوان «انتقال متقابل» مینامند، اما بهتر است نوعی هذیان «انتساب به خود» محسوب شود. او برایاینکه تأکید کند که من علاقهای به دنیای بیرون ندارم، اعلام میکند که «او در خانه یا مدرسه هیچ تلاشی نمیکرد». اما من کارهایی میکردم و این را میتوان حتی از خواندن نوشتههایش، که حاوی ارجاعاتی به انجام تکالیف مدرسه در جلسات است، نتیجه گرفت. البته او اصرار داشت که آن را فقط به عنوان وسیلهای برای جلب توجهش ببیند نه آنچه که واقعاً بود: تلاش من برای انداختن خودم به دنیای خارج از جلسات او، که برای من بسیار مهمتر از آن چیزی بود که به تصورش در اتاق بازی رخ میداد.
اگر من تشنۀ توجه او بودم، چرا جلسات به پایان رسید؟ او اعتراف میکند که من در سیزدهسالگی جلسات را بهطور یکجانبه خاتمه دادم، اما به سختی میتواند این واقعه را با این باورش که من زندگی معنادارِ فراتر از او نداشتم سازگار کند. پس داستانپردازی میکند که پسرک از ادامۀ درمان ناامید است. میگوید لئون در جلسۀ پانزده تا مانده به آخر یک پاکت آبمیوه میآورد که روی آن عبارت «پانزده تا اضافۀ رایگان» با حروف بزرگ چاپ شده است و این یعنی او آنقدر نگران ازدستدادن درمانگر خود است، و از گرفتن چیزی بیشتر (چیزی «اضافه») از او ناامید است، که این احساسات را با متنِ روی پاکت آبمیوه بیرون میریزد. لئون پس از مکیدن آخرین قطرات آبمیوه، پاکت آن را به داخل سطل زبالۀ آن طرف اتاق پرتاب میکند و سپس به یک چرت دور از انتظار فرو میرود: «او درد و اضطراب پرتشدن و تکهتکه شدن را به من منتقل میکند. و ناگهان به خواب میرود -این خیلی غیرقابل تحمل است». اگر همۀ اینها افسانهبافی اوشانسی نباشد، یک چیز حقیقت دارد و آن اینکه من به شدت عصبانی بوده و به سیم آخر زده و آمادۀ پرتکردن هر چیزی بودم.
تنها موردی که من و اوشانسی در مورد آن توافق داریم این است که جلسات روانکاوی دستاورد چندانی نداشت. در مقالۀ «واقعیت بالینی چیست؟»، او در مورد یکی از جلسات میگوید
اکنون که این جستار را مینویسم شاهد ناامیدی خودم در مواجهه با حالت دفاعی دوپارۀ لئون هستم، چراکه این احساس ناامیدی به احتمال زیاد نتیجۀ پیشرفت درمانی کم و شکست روانکاوی لئون است.
اما بعداز اینکه متوجه عدم اثربخشی درمان میشود، او فقط به این فکر است که چگونه احساس ناامیدی خودش را تاب آورد و چه قدرتمند است که آن را تاب میآورد. او این مورد را در رابطه با من، که چنین زمان طولانی و ناخوشایندی را با او گذراندم، در نظر نمیگیرد. بهطور کلی، او اصلاً کنجکاو نبود که بداند من از آن سالهای تلخ چه چیزی به دست آوردم یا نیاوردم. در نوشتههای او هیچ نشانی از این نیست که او میخواست من در جلسات چه چیزی به دست آورم و این سؤال که آیا موفق شدم از عقدۀ ادیپ نامرئی عبور کنم یا نه نیز در جستار مربوط بیپاسخ میماند.
تنها اِبراز کنجکاوی اوشانسی دربارۀ من، مختصراً، در جستاری با عنوان «در باب سپاسگزاری»(۲۰۰۸) 7 رخ میدهد، که در آن او شرح کاملتری از اولین جلسۀ ما ارائه میدهد. او به یاد میآورد که در آخر جلسه من رو به او میکنم و میگویم «ممنون. ممنون. متشکرم ازتون». او میپرسد «لئون برای چهچیزی از من تشکر میکرد؟» پاسخ ساده است: من یک کودک یازدۀساله مؤدب بودم که از بچگی یاد گرفته بود که از بزرگترها تشکر کند. اما اوشانسی ترجیح داد، مثل همیشه، دلیلی خودپسندانه بسازد: «فکر میکنم برای آنکه به واقعیت روانی او پرداختم تشکر کرد، برای توجه و برای تعبیر و تفسیری که دریافت کرد». او مینویسد
لئون همچنین سپاسگزار بود که در این شرایط جدید، یعنی در جلسۀ روانکاوی، وقتی به من اجازه داد افسردگی، ترس و التماسهایش برای دریافت تسلی را ببینم، توانستم احساسات او را بفهمم و به صراحت در مورد آنها صحبت کنم. به عبارت دیگر، او از من ممنون بود بابت انجام کارم، شغلم.
اما هیچ کدام درست نیست. یک سوال خوب -که احتمالاً خلع سلاحش میکند- میتوانست این باشد که چرا دیگر هرگز از او تشکر نکردم.
بعد از اینهمه سال، وقتی توصیف اوشانسی را از آن دورانی که با هم داشتیم خواندم، بسیار جا خوردم از اینکه او چقدر از من بدش میآمد. او چندین بار آنچه را که میگویم و انجام میدهم را زشت و زننده یا بیرحمانه میخواند. یا من را ترحمطلب، شارلاتان و (بهطرز عجیبی) وارفته و تنبل نشان میدهد. پیش خودم حدس میزنم که یکی از دلایل رنجش او از من این بود که او به انتقاد عادت نداشت و انتقاد چیز نامأنوسی برای او بود. یادبودهایی که همکارانش پس از مرگ او نوشتهاند طبیعتاً محبتآمیز هستند، اما همچنین نشان میدهند که او بازخورد چندانی از جنس مخالفت یا مقاومت دریافت نمیکرد. اما من از سن یازدهسالگی هر دو را به او میدادم، آن هم در طول سه سال و به دفعات روزافزون. البته اوشانسی آن موارد را به گزینش خود، و هر قدر که میخواهد، در نوشتار خود فاش میکند. اما مطمئناً بر آن واقف بود و معلوم بود که به مذاقش خوش نمیآمد.
حالا اینکه من با یک جعل واقعیت ابلهانه از خویشتن اولیهام روبرو شدهام چه حسی به من میدهد؟ بخشی از زندگی حرفهای من صرف خواندن مقالات مجلات میشود. و حالا روبروشدن با وصفی از خودم از زبان اوشانسی در سه مورد از آنها بسیار غافلگیر کننده بود. بعد از حس غافلگیری، این احساس به من دست داد که مورد تجاوز قرار گرفتهام. در واقع، این اصرار لجوجانۀ روانکاو که او مالک بخشی از زندگی من است و میتواند آن را هر طور که میخواهد با دیگران در میان بگذارد، به من این حس را داد که مورد تعدی قرار گرفتهام. هنگام نوشتن این متن، یک مصاحبۀ ویدئویی با او پیدا کردم که حوالی سال ۲۰۱۵ ضبط شده بود. او در این ویدئو از «لئون جوان من» نام میبرد. این اظهارنظرِ حاکی از احساس مالکیت -که بیش از ربع قرن پس از آخرین باری که او مرا دید بیان شد- اکنون به من حس آدمربایی میدهد. و این هم در ماهیت و هم در اثر، در واقع، جوهرۀ رابطۀ ما را به تصویر میکشد.
مقالات اوشانسی نشان میدهد که چگونه افراد میتوانند بهراحتی تحت تأثیر تلقین عقاید 8قرار بگیرند و چگونه تعصب و جزماندیشی میتواند چشم عقل سلیم را در تشخیص آنچه در روابط بینافردی -بهویژه با کودکان- منطقی است کور کند. همچنین نشان از این دارد که گروههای بسته و خودبین و خودگردان که فقط سر در آخور خود دارند و در دایرۀ عقاید خودشان و تأییداتی که از همعقیدههایشان میگیرند نشو و نما میکنند چقدر در خطاکاریها و لطماتشان به آدمها میتوانند خطرناک باشند.
سیستم اعتقادی ملانی کلاین -کسی که آموخت نوزاد در وضعیت «پارانویید-اسکیزویید» به هنگام شیرخوردن میخواهد مدفوع، نوزادان دیگر و آلت جنسی پدر را که به گمانش درون پستان است ببلعد و از بین ببرد- بیش از حدِ معمول مستعد ایجاد درمان سفیهانه است. بااینحال، مشکل فراتر از یک سری اصول و عقاید خاص است. رواندرمانی موفق بیش از هرچیز مستلزم این است که درمانگر خود را با فرد دیگر حاضر در اتاق همکوک کند و هرگونه پیشفرضی مانع بالقوۀ این تکلیف است. اگر اوشانسی سه سال آزگار از ایام کودکیام را بهتلخی هدر داد، به این دلیل نبود که قصد انجام این کار را داشت، بلکه به این دلیل بود که او من را فقط به عنوان وسیلهای برای پیادهکردن ایدههای ثابت و از قبل تعیین شدهاش میدید. و من، بهنحوی مبهم، از همان ابتدا این نکته را درک کردم و به مقابله با آن پرداختم و بنابراین از آسیب بیشتر در امان ماندم.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
این مطلب را مایکل بیکن نوشته و در تاریخ ۸ آوریل ۲۰۲۴ با عنوان «The therapist who hated me» در وبسایت ایان منتشر شده است و برای نخستینبار در تاریخ ۱۷ مهر ۱۴۰۳ با عنوان «پیش روانکاو مشهوری میرفتم که از من متنفر بود» و با ترجمۀ نیره احمدی در وبسایت ترجمان علوم انسانی و سپس با همین عنوان در سیودومین شمارۀ مجلۀ ترجمان منتشر شده است.
مایکل بیکن (Michael Bacon) استاد نظریۀ سیاسی دانشگاه لندن است. از او تاکنون دو کتاب دربارۀ پراگماتیسم منتشر شده است و درحالحاضر مشغول نگارش رسالهای دربارۀ رالف والدو امرسون است.
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند
احساس کسلی وقتی پیدا میشود که موضوعِ توجه ما دائم تغییر کند