آمارتیا سن در ۲۳سالگی دکتریاش را یکساله به پایان میرساند و برای مسئولیتی خطیر به هند بازمیگردد
آمارتیا سن اگر مشهورترین اقتصاددان زندۀ جهان نباشد، یکی از مشهورترینهاست. کسی که دستورکارهای جدیدی وارد این رشته کرده و در بسیاری از حوزههای تحقیقاتیاش پیشگام بوده است. جدیدترین کتاب سن، خانه در جهان، سرگذشت زندگیِ پرفراز و نشیب اوست. آنچه میخوانید گزیدهای از این کتاب و خاطرات دورهای از زندگی آمارتیا سن است که در دانشگاه کمبریج دکتری میخواند، و فرصتی برایش فراهم میشود تا دورهای دو ساله را در وطن خودش بگذارند.
A Memoir
Amartya Sen
Allen Lane, 2021
برندۀ جایزۀ نوبل اقتصاد در سال ۱۹۹۸
,At۲۳ ,Amartya Sen finished the work for his PhD in one year and then set up an economics department&
23 دقیقه
A Memoir
Amartya Sen
Allen Lane, 2021
آمارتیا سن،اسکرول— تا ماه ژوئن ۱۹۵۶ که سال اولِ دورۀ دکتریام به پایان رسید، چیزهایی نوشته و گرد آورده بودم که، به نظر، کم از رسالۀ دانشگاهی نداشت. آن زمان، اقتصاددانان دانشگاههای مختلف شیوههای گوناگونی را بررسی میکردند که به کمک آنها میتوان روش تولید را انتخاب کرد. برخی از آنها اختصاصاً به حداکثرسازی ارزش کلِ تولید توجه داشتند و بعضی دیگر میخواستند مازاد عرضه را افزون کنند، در این میان، کسانی هم بر بیشینهسازی سود تمرکز کرده بودند.
هرچه مازاد عرضه بیشتر باشد -در صورت سرمایهگذاری مجدد- ممکن است نرخ رشد هم بیشتر شود و به همین دلیل، در آینده تولید افزایش یابد. توجه به این نکته در کنار تحلیل روشهای تولید که در بالا برشمردم -و تحلیل رویکردهای موجود دیگر- کمک میکرد تا بتوان معیارهای مختلف را، از طریق ارزیابی سِریهای زمانیِ جایگزینِ تولید و مصرف، مقایسه کرد.
اطمینان داشتم که میتوان از طریق ارزیابی تطبیقی سریهای زمانی جایگزین، که از قضا کار جالبی هم بود، منابع بینظم و ترتیب این حوزه را طبقهبندی کرد و، بهدقت، سر و سامان بخشید. روش خودم را «رویکرد سری زمانی» نام گذاشتم. خرسند بودم که میتوانم خطوط کلی روششناسی عمومی و قابلبحث خود را، درمورد طرحهای جایگزینِ مختلفی که ارائه میشد، ترسیم نمایم.
ایدۀ کلی خود را، در قالب مقالهای، به فصلنامۀ اقتصاد ۱(که از قدیم مهمترین نشریۀ اقتصادی بود) فرستادم و آنها نیز لطف کردند و فوراً مقاله را به چاپ رساندند. همچنین پذیرفتند مقالۀ دوم را نیز به فاصلۀ کمی منتشر نمایند.
چند موضوع مرتبط دیگر نیز در مقالاتِ جداگانه انتشار یافتند. آن موقع، که پایانِ سال اول تحصیلم بود، به ذهنم رسید که شاید بشود رسالۀ دکتریام را از این مقالات دربیاورم، ولی نگران بودم که مبادا دچار خودبزرگبینی شده باشم.
به همین خاطر، از استادم موریس داب خواهش کردم رسالهام را تورقی کند و نظرش را بگوید. فراموش کرده بودم که «تورق» از نظر ایشان معنی ندارد. بالاخره بعد از دو هفته، نظرات فراوان و ارزشمند خود دربارۀ نحوۀ ارائۀ بهتر مطالب را به من تحویل داد. اما نهایتاً این دلگرمی را هم داده بود که مطالبم قطعاً از آنچه برای رسالۀ دکتری نیاز است بیشتر است.
«موریس جهت اطلاعِ من یادآور شد که، با همۀ این اوصاف، مقررات دانشگاه کمبریج نمیگذارد رسالهام را در پایان سال اول تحویل دهم. درواقع، مقررات دانشگاه میگفت دانشجویان تا پایانِ سال سوم نمیتوانند رسالهشان را ارائه دهند».
از خودم میپرسیدم در این دو سال، بهجز کار روی موضوع رسالهای که به هر دلیل انتخابش کردهام، چه باید بکنم؟ و آیا حالا، که رسالهام تکمیل شده، نمیتوانم برگردم کلکته و دورۀ دکتری را دو سال فراموش کنم؟ نیاز به استراحت داشتم و، از این گذشته، دلم هم برای هند تنگ شده بود.
پس رفتم پیشِ پییرو سرافا که، علاوهبر وظایفش در کالج ترینیتی، مدیر امور پژوهشی دانشکدۀ اقتصاد هم بود و به دانشجویانِ دکتری مشورت میداد. نسخهای از، بهقول معروف، تِزم را برایش فرستادم؛ نگاهی انداخت و ظاهراً بدش نیامد. از او پرسیدم حالا میتوانم بروم کلکته و دو سال دیگر برگردم؟ پییرو گفت «درست حدس زدهای. دانشگاه نه اجازه میدهد تا دو سال دیگر رسالهات را تحویل بدهی، نه میگذارد در این مدت جایی بروی، چون برای مقطع دکتری باید در کمبریج ساکن باشی و، دستکم در ظاهر، نشان دهی مشغول آمادهکردن رسالهات هستی».
این حرفها بهکل ناامیدم کرد، ولی فکر بکر خودِ آقای سرافا پایان خوشی به ماجرا داد. طبق توصیۀ ایشان، از دانشکده درخواست کردم اجازه دهد دو سالِ باقیمانده را بروم کلکته تا نظریهام را، عملاً، درمورد دادههای تجربیِ بهدستآمده از هند به کار ببندم.
حالا میبایست برای این طرح جدید استاد راهنمای دیگری هم در هند بگیرم، چون نمیگذاشتند بدون استاد کار کنم. ولی در این مورد هیچ جای نگرانی نبود، چون در آنجا پرفسور آمیا داسگوپتا، اقتصاددان برجسته، حاضر بود به من کمک کنند. مضافاً اینکه میدانستم صحبت با عمو آمیا، در هر موردی که باشد، بسیار لذتبخش و آموزنده است. پس با وی مکاتبهای کردم و او هم صمیمانه پذیرفت.
حالا که با کمک آقای سرافا مشکلِ مقررات دانشگاه حلوفصل شده بود آمادۀ سفر به هند میشدم. احساس میکردم حداقل یک دوره از رابطهام با کمبریج به پایان خود میرسید، چون قرار بود فقط برای تحویل رسالهام برگردم و بعد دوباره بروم هند. هنوز از کمبریج نرفته، دچار نوعی دلتنگی هم شدم چون میخواستم به همین زودی حضور خودم را در این دانشگاه قدیمی پایان دهم.
•••
اینبار میتوانستم با هواپیما بروم کلکته، چون بین سالهای ۱۹۵۳ (که از طریق دریا با کشتی اساس استراتناور به انگلستان رفتم) تا ۱۹۵۶ قیمت بلیت هواپیما بهشدت افت کرده بود، ولی هزینۀ سفرهای دریایی، به علت افزایش خرج و مخارج نیروی کار، با شتاب حتی بیشتری افزایش یافته بود.
«درست قبل از اینکه به هند پرواز کنم نامهای از رئیس دانشگاهی تازهتأسیس (دانشگاه جادوپور کلکته) به دستم رسید که میگفت مایۀ خرسندیشان خواهد بود اگر من مسئولیت تشکیل گروه اقتصاد را بر عهده بگیرم و مدیرگروه دانشکده شوم».
از یک طرف سنوسالم هیچ تناسبی با این شغل نداشت؛ آنزمان کمی کمتر از ۲۳ سال داشتم و، از طرف دیگر، نمیخواستم ناگهان درگیر مشاغل اجرایی دستوپاگیر شوم. اما این پیشنهادِ دور از تصور که مایۀ نگرانیام بود وسوسهام کرد دانشکدهای تأسیس کنم و برنامۀ آموزشیاش را مطابق روشی پیش ببرم که خودم فکر میکردم اقتصاد را باید آنگونه درس داد.
تصمیم کوچکی نبود اما، بعد از کمی دودلی، این وظیفۀ خطیر را پذیرفتم. در ماه اوتِ بارانیِ کلکته، با جدیت تمام، برنامۀ درسی ترمها را تنظیم کردم و برای جذب اساتید مختلف جهت تدریس در دانشگاه جادوپور برنامهریزی کردم. خاطرم هست اوایل کار، چون مدرس زیاد نبود، خودم مجبور بودم هر هفته کلاسهای فراوانی در موضوعات مختلفِ اقتصاد برگزار کنم.
یک هفته، اگر اشتباه نکنم، ۲۸ کلاسِ کاملِ یکساعته برگزار کردم. خیلی خستهکننده بود، ولی همین که مجبور بودم بهطور جدی در حوزههای گوناگون اقتصاد مطالعه کنم باعث شد چیزهای جدید فراوانی یاد بگیرم. امیدوار بودم به درد دانشجویان هم بخورد. آنقدر از آموزش مطالب به دانشجویان آموخته بودم که باورم شده بود تا وقتی چیزی را به دیگران آموزش ندادهام واقعاً نمیدانم آن چیز را درست بلدم یا نه.
این موضوع در علم اقتصاد، بهطور خاص، به ابزارهای ردهشناختی در معرفتشناسی اقتصاد مربوط میشود و من را به یاد دوست قدیمیام پانینی، دستورنویس و آواشناس قرن سوم پیش از میلاد، میانداخت که تحلیلهای ردهشناختیاش خیلی بر اندیشۀ من اثر گذاشته بود.
«انتصاب من، به دلیل سن کمی که داشتم و شایعات فراوانی که میگفتند خودم را با پارتیبازی در دانشگاه جادوپور جا کردهام، با سیل اعتراضات روبهرو شد که البته کاملاً طبیعی و قابلپیشبینی بود».
علاوهبر اینها، عقاید چپی که داشتم موجبات سوءظن سیاسی را هم فراهم میکرد -تنها سه سال پیش از این، در کالج پرزیدنسی، با جدیت، فعالیت دانشجویی میکردم. از جمله تندترین حملههایی که به من کردند مجموعه مقالات انتقادآمیزی بود که در مجلۀ دستِ راستی جوگابانی منتشر شد.
انتقادها طوری بود که انگار، بهخاطر انتصاب من در دانشگاه، دنیا دارد به آخر میرسد! در یکی از این مقالات، کاریکاتور بسیار ماهرانهای از من کشیده بودند که باید اعتراف کنم واقعاً خوشم آمد. کاریکاتور نشان میداد من را از گهواره میدزدند، فوراً مقابل تختهسیاه میگذارند، گچ میدهند دستم و استاد دانشگاه میشوم.
علاقۀ دانشجویان توان مضاعفی به من میبخشید و از این بابت بسیار مرهون آنها بودم. بعضی از آنها بهراستی بینظیر بودند، مثل سورین باتاچاریا که بعدها نویسنده و استادی برجسته شد. درحقیقت، اکثر دانشجویانی که جسارت ورزیده بودند تا در این دانشگاه تازهتأسیس اقتصاد بخوانند بسیار مستعد بودند. غیر از سورین، ربا (که بعداً با سورین ازدواج کرد)، دیرندرا چاکرابورتی، پیکی سن و دیگران هم بودند که جمع فوقالعادهای را به وجود آورده بودند. تا سالها بعد از رفتنم از دانشگاه جادوپور ارتباطم را با آنها حفظ کردم.
دانشگاه جادوپور فضای فکری جالبی داشت و من هم از فرصتها و چالشهای آن بهرهمند شدم. دههها پیش از آنکه دانشکدههای ادبیات، تاریخ، علوم اجتماعی و، بهطور کلی، «علوم انسانی» به دانشکدههای قدیمیترِ مهندسی و علوم طبیعی اضافه شوند و جادوپور را به دانشگاه تبدیل کنند، این مکان یکی از کالجهای معتبر مهندسی بود. همکارانم در دانشکدۀ اقتصاد -از جمله پارامش رای، ریشیکش بانرجی، آنیتا بانرجی، آجیت داسگوپتا و مرینال داتا چادهوری- همواره سرزنده و فعال بودند.
«همۀ مدیرگروههای انتخابی برای دانشکدههای جادوپور، بهجز من، اساتیدی معتبر و برجسته بودند و سنشان هم بسیار بیشتر از من بود».
استاد سوشوبهان سارکار کرسی گروه تاریخ را داشت و، آن زمان که در کالج پرزیدنسی اقتصاد میخواندم، او استاد تاریخ بود. استاد سارکار معلم و محققی درجهیک بود و تأثیری شگرف بر شیوۀ نگرش من گذاشت. همکاری با سوشوبهانبابو سعادت بزرگی بود، بهسبب محبتی که به من داشت همیشه از راهنماییهای او بهرهمند میشدم و مرا نصیحت میکرد که، بهعنوان استادی جدید و بیشازحد جوان، چه باید (و از آن مهمتر چه نباید) بکنم.
کرسی ادبیات تطبیقی بر عهدۀ بودادوا بوس بود، یکی از شاخصترین نویسندگان بنگال که در شعر و همچنین در نثر نو بنگالی آوازهای بلند داشت. علاوه بر اینکه طرفدار پروپاقرص آثارش بودم، شخصاً نیز او را میشناختم، چون پدر یکی از دوستانم به نام میناکشی در دوران کالج بود. از میناکشی و دوستپسرش یوتی (که بعدها ازدواج کردند) پیشتر یاد کردم.
صاحب کرسی زبان بنگالی دانشمند گرانقدری به نام سوشیل دی بود. هم او و هم بودادوا بوس قبلاً همکار پدرم در دانشگاه داکا بودند. از همه نگرانکنندهتر اینکه سوشیل دی، پدربزرگ پدریام، یعنی شارادا پراساد سن را هم کامل میشناخت.
او هرازگاهی به من یادآور میشد که چهلواندی سال از من باسابقهتر است، بهخصوص وقتی سر موضوعی به اختلاف میرسیدیم -او درمورد مسائل دانشگاه خیلی سنتگرا بود. معمولاً استدلالهای منطقیاش در رد پیشنهادهای من را با یادآوری شجرهنامهام تکمیل میکرد و من پاک مستأصل میشدم. «پدربزرگ جنابعالی، که چه مرد دانایی بود و من هم خوب میشناختمش، اگر الان بود، همین نکتهای که شما از درکش عاجزی را بیدردسر میفهمید». استاد دی در همۀ بحثهایمان پیروز میشد.
«همچنین در دانشگاه مورخی داشتیم که فوقالعاده نوآور بود. نامش راناجیت گوها بود، ولی من راناجیتدا خطابش میکردم، چون -هرچند هنوز بهنسبت جوان بود- از من پا به سن گذاشتهتر بود. بعد از شروع کلاسها که اولین بار او را در محوطۀ دانشگاه دیدم خیلی خوشحال شدم، چون با او و تازگیِ خارقالعادۀ نظراتش آشنا بودم».
راناجیتدا بهمحض دیدنم گفت «شما خیلی معروف شدهاید. هر جا میروم همه از ضعفهای شدید شما و اشتباهی که دانشگاه درمورد انتخابتان مرتکب شده صحبت میکنند. پس بهتر است فوراً نشستی داشته باشیم، همین امشب شام!». آن روز غروب رفتم آپارتمان راناجیتدا واقع در خیابان «پاندیتیا رود» که طولی نکشید به یکی از پاتوقهای روزانۀ من تبدیل شد.
راناجیتدا قبلاً کمونیست فعالی بوده، ولی آنزمان که من او را دیدم به این نتیجه رسیده بود اشتباه کرده است. همچنان روحیۀ انقلابیاش را حفظ کرده بود -البته به روشی آرام و مسالمتآمیز- و برای ضعفای جامعه که مورد بیتوجهی قرار گرفته بودند تلاش میکرد، ولی دیگر به تشکیلات کمونیستی، بهخصوص استالینیسم، که آن زمان در کلکته خیلی مُد بود هیچ اعتقادی نداشت. او بعدها با مارتا ازدواج کرد که از یهودیان لهستان بود و با هم جمعهای دوستانهمان را در منزلشان میزبانی میکردند.
راناجیتدا آن زمان مشغول نگارش کتاب اول خود با عنوان قاعدۀ مالکیت برای بنگال۲ بود که او را بهعنوان مورخی با خلاقیت و دارای بینشی شگفت تثبیت میکرد. موضوع کتاب بررسی زمینۀ فکریِ پیمان مهلکِ لُرد کورنوالیس موسوم به «توافق دائمی» اجارۀ زمین بود که در سال ۱۷۹۳ بر بنگال تحمیل شد و پیامدهای فاجعهباری برای اقتصاد به بار آورد.
رویکرد این اثر کاملاً تازه بود و با آثار معمول دیگری که دربارۀ سیاست استعماری بریتانیا در هند نوشته میشد تفاوت داشت، بهجای اینکه بر طمع و منافع شخصی (که به هستۀ اصلیِ تاریخ انتقادی آن زمان بدل شده بود) تکیه کند، نقش اندیشهها را مورد توجه قرار میداد و معتقد بود مقامات بریتانیایی که قوانین مستغلات بنگال را وضع کرده بودند تصمیمات لازم را مطابق نظریات کارشناسیشده گرفته بودند و هدف از این تصمیمگیریها این بوده که وضعیت کشاورزی بنگال بهبود پیدا کند. اصول راهنمایِ پشت این توافق و اندیشههای انسانی و معقولی که منجر به آن شد، درواقع، برداشتهای متفاوت از مدیریتِ درست بود.
نکتۀ درخور توجه این است که «توافق دائمی»، علیرغم نیت خیر بریتانیاییها، نتایج شومی به بار آورد. محور توجه راناجیت گوها، برخلاف تاریخنگاری مرسوم استعمار، استثمار امپریالیستی و غلبۀ منافع بریتانیا بر مصالح مستعمرات نبود، بلکه او اعتقاد داشت تصمیمات بریتانیاییها از روی حُسن نیت و خیرخواهی اتخاذ شده بود، همان تصمیماتی که، درنهایت، به مُشتی تمهیدات پیشنهادی برای حلوفصل مشکل زمین در بنگال رسید و با آن وضع افتضاح هم اجرا شد.
اما آنچه راناجیت گوها را به شهرت رساند نه کتاب قاعدۀ مالکیت برای بنگال بلکه مجموعه نوشتههایی بود که عنوان کلی «مطالعات فرودستان»۳ را بر خود داشت -دستاورد مکتب پرنفوذ تاریخنگاریِ استعماری و پسااستعماری که راناجیت آغازگر و رهبر آن بود. (همانطور که در فصل ۴ نیز اشاره کردم، آرای این مکتب با نظرات پدربزرگ من، کشیتی موهان، شباهتهایی داشت. او اولویت را به آن دسته از اشعار کبیر میداد که فرودستان بیشتر دوست میداشتند.)
مکتب مطالعات فرودستان تفاسیر نخبهگرایانه از تاریخ را بهطور کامل زیر سؤال برد. گوها در مقدمۀ مجلد نخست این مکتب که در سال ۱۹۸۲ انتشار یافت صراحتاً زبان به انتقاد میگشاید و میگوید تاریخنگاری ناسیونالیسم هند، از مدتها قبل، تحتنفوذ نخبهگرایی استعماری و نخبهگرایی بورژواناسیونالیستی بوده است -و او بسیار کوشید آنها را از رسمیت بیندازد.
«این مکتب گامی بلند بهسوی رهایی تاریخنگاری هند -و بهطور ضمنی سایر نقاط جهان- از تمرکز فرسایشی بر رویکردهای نخبهگرایانه بود. آن زمان که من نخستینبار راناجیتدا را ملاقات کردم هنوز خبری از مطالعات فرودستان نبود، ولی حرفهایی که ضمن گفتوگوهایمان میزد همان موقع هم نشان میداد که او در چهارچوب بازنگریِ ضدنخبهگرایانۀ تاریخ میاندیشد».
اهمیت راناجیتدا و حلقۀ دوستان گِرد او برای من تنها از منظر فکری نبود، به زندگی اجتماعیام در کلکته نیز کمک شایانی میکرد. همصحبتیِ همیشگی با گروه دوستان -که شامل کسانی چون تاپان رایچادهوری، ژاک ساسون، مرینال داتا چادهوری، پارامش ری و چایا ری، رانی رایچادهوری و بسیاری دیگر میشد- زندگی من را که معلمی جوان در کلکته بودم بسیار غنیتر میکرد.
آن زمان که دارما کومار آمده بود کلکته و همراه من در گپوگفتهای منزل راناجیتدا شرکت میکرد از تنوع مباحثی که در نشستهای عصرگاهی ما مطرح میشد حیرت کرده بود. حتی الان که نگاه میکنم نظیر آن بحثها را در دانشگاهها نمیبینم، همان بحثهایی که در میانۀ دهۀ ۱۹۵۰ در آپارتمان کوچک و بیآلایش راناجیتدا شکل میگرفت.
•••
شغل تازه و آشنایی با دانشجویان جدید سبب نشد پاتوق قدیمیام را فراموش کنم -قهوهخانۀ خیابان کالج، روبهروی کالجِ پرزیدنسی و نزدیک دانشگاه کلکته. تابستان ۱۹۵۶ بود و همه دربارۀ واکنشهای فوری به افشاگریهای نیکیتا خروشچف حرف میزدند. او در بیستمین کنگرۀ حزب کمونیستِ اتحاد شوروی دربارۀ اعمال استالینی افشاگری کرده بود.
کنگره در فوریۀ ۱۹۵۶، یعنی چند ماه قبل از بازگشت من به کلکته، برگزار شده بود و کمکم ابعاد آنچه از پرده برون افتاده بود بر محافل سیاسی چپ نمود میکرد. وقتی نظرِ یکی از کهنهکمونیستهای دوآتشه را در مورد اظهارات خروشچف پرسیدم، بیدرنگ پاسخ داد «از هیچ جانور نفرتانگیز و تهوعآوری به اندازۀ خروشچف متنفر نیستم». و دیگر بحث را ادامه نداد. وقتی من به خود جرئت دادم و گفتم گزارش خروشچف در عین هولناکی ابداً تعجبآور نبود، طوفان سرزنش و مؤاخذه به سویم روانه شد.
«خود من، یک دهه قبل از این افشاگری، به استبداد نظام شوروی پی برده بودم. آن زمان چیزهایی دربارۀ «دادگاههای نمایشی» و پاکسازیهای استالینی خوانده بودم، از جمله ماجرای برخورد با بوخارین، مهمترین فیلسوف طرفدار لنین، که با آثارش آشنایی کامل داشتم. پس، در نظر من، دگرگونی ناگهانیِ خاصی در جریان امور رخ نداده بود، بلکه فقط آنچه رسماً گردن گرفته میشد تغییر کرده بود».
یکی از کمونیستهای پروپاقرص که از دستم خشمگین شده بود به مشاهدات جان گونتر، نویسندۀ آمریکایی، اشاره کرد و گفت او (یعنی گونتر) خودش در دادگاه بوخارین و کسان دیگر حضور داشته و دیده که همۀ آنها صحیح و سالم بودهاند، پس ممکن نبوده شکنجه یا تهدید شده باشند. من واقعاً از این میزان سادهلوحیِ سیاسی متحیر شدم.
ماجرایی که خروشچف چند سال بعد دربارۀ بازدید خود از یک مدرسه تعریف کرد به نظرم خیلی جالب بود. او با لحنی دوستانه از دانشآموزان میپرسد «بگویید ببینم جنگ و صلح را چه کسی نوشته؟». اول همه سکوت میکنند. بعد یکی از بچهها با سیمایی وحشتزده جواب میدهد «رفیق خروشچف، به خدا ما ننوشتیم!».
خروشچف به رئیس سازمان اطلاعات و امنیت اعتراض کرده که این وضع وحشت عمومی اصلاً قابلپذیرش نیست و ارعاب شهروندان باید فوراً متوقف شود. ماجرا، چند روز بعد، با گزارش سازمان پلیس مخفی به خروشچف فیصله مییابد که «رفیق خروشچف، دیگر جای نگرانی نیست. آن پسربچه اعتراف کرده جنگ و صلح را او نوشته».
در ماههای اکتبر و نوامبر ۱۹۵۶ که چپها بهتدریج ضربۀ حاصل از کنگرۀ بیستم را دفع میکردند، شورش مردم مجارستان علیه سلطۀ شوروی روی داد و ارتش سرخ بهطرز فجیعی سرکوبش کرد. حزب کمونیست هند استبداد شوروی را محکوم نکرد، ولی احزاب کمونیست کشورهای دیگر (بهویژه ایتالیا) سرکوب شورش مجارستان را محکوم کردند و هر روز بیشتر عیان میگشت که دیگر روزگار آن جنبش کمونیستی متحدِ جهانی سر آمده است.
سرکوب خشونتآمیز شورش مجارستان و افشاگریهای خروشچف در کنگرۀ بیستم نگران و ناراحتم کرده بود. به نظرم میرسید مسائلی که مطرح میشد میبایست بسیار پیشازآن مورد توجه قرار میگرفت. با وجود آنکه من هیچوقت در حزب کمونیست عضویت نداشتم (و هرگز هم تمایلی به آن پیدا نکردم) بر این باور بودم که ستیزهجویی طبقاتی در هند -که از دیرباز گرفتار نابرابری و بیعدالتی بوده- نقش بسیار برجستهای داشت.
«در آن شرایط، تلاش میکردم نشان دهم که اگر احزاب کمونیست همان مسائل دمکراسیگرایانهای که سرانجام در دهۀ ۱۹۵۰ مطرح شد را در دستور کار خود قرار دهند، بسیار کارآمدتر و سودمندتر میشوند».
حزب کمونیست هند بالاخره مسئلۀ سازگاری خود با دمکراسی سیاسی را پیش کشید. فرایند حل این مسئله بسیار آهسته بود، ولی همینکه ضربههای حاصل از رویدادهای سال ۱۹۵۶ و پس از آن در مباحث سیاسی کشور باقی ماند اتفاق مبارکی بود. بااینحال، حزب کمونیست هند هرگز مثل احزاب چین، ویتنام و کوبا آنقدر قدرتمند نشد که بتواند نیروی سیاسی تعیینکنندهای باشد، و از سال ۱۹۶۴ به بعد چندینبار منشعب شد.
•••
همچنان که در کلکته سخت سرگرم کلاسهای دانشگاه جادوپور بودم و انتظار میکشیدم تا آن دو سال سرآید و رسالۀ دکتریام را تحویل کمبریج دهم، در کالج ترینیتی اتفاقی افتاد که موجب شگفتی و سردرگمیام شد. کالج ترینیتی تعداد محدودی کمکهزینۀ تحقیقاتی دارد -زمان ما ۴ تا بود- که، پس از ارزیابی رقابتیِ آثار پژوهشی، به دانشجویان تحصیلات تکمیلی اعطا میشود. (می٬توانستید در محدودۀ زمانی معینی چند بار شانس خود را امتحان کنید.) دانشجوی منتخب، درواقع، بورسیۀ کالج است و میتواند، بدون هرگونه اجبار از سوی دانشگاه، چهارسال روی موضوع دلخواه خود کار کند و حقالزحمه بگیرد.
در تابستان ۱۹۵۶ که ترینیتی را به مقصد کلکته ترک میکردم پییرو سرافا گفت «بد نیست رسالهات را در مسابقۀ کمکهزینۀ تحصیلی شرکت بدهی. البته امکان ندارد همان بار اول برنده شوی، ولی میتوانی آن را طبق نظر داوران اصلاح کنی و سال آینده شانس بیشتری داشته باشی». اینطور شد که رسالهام را الابختکی از کلکته پُست کردم و بعد همۀ ماجرا را به دست فراموشی سپردم.
نتایج مسابقه هفتۀ اول اکتبر اعلام میشد، ولی چون امید چندانی نداشتم که انتخاب شوم توجهی به زمان اعلام نتایج هم نکرده بودم. تازه، در ایام مراسم پوجا و تعطیلی دانشگاه جادوپور، بیخبر روانۀ دهلی هم شده بودم. سفر به دهلی خیلی خوش گذشت و اقتصاددانان مبرزی را برای اولین بار در این سفر ملاقات کردم، کسانی چون کی ان راج، که بعدها در مدرسۀ اقتصاد دهلی همکارم شد، آیجی پاتل (همسر آلاکاناندا -یا بیبی- دخترِ عمو آمیا که مثل خواهرم بود) و دارم ناراین، اقتصاددان تجربیِ تراز اول که بعدها با او آشنایی مفصلی به هم زدم، و همچنین همسرش شاکونتالا مهرا.
خانم جوان پرشوری به نام دواکی سرینیواسان هم بود که از شهر چنای (مدرس) برای سفر به دهلی آمده بود. او پس از ازدواج با لاکشیمی جین به دواکی جین تغییر نام داد. همسرش حامی پروپاقرص سنت دیرینۀ حزب کنگره بود، اما خودش یکی از مهمترین و موفقترین شخصیتهای فمینیسم جهانی شد. دواکی را اولینبار در منزل یکی از دوستان دیدم. در آن دیدار ظاهراً خیلی از لباس بنگالی من خوشش آمده بود، گویا تا آن زمان چنین لباسی ندیده بود. طی سالهای بعد، او یکی از دوستان صمیمی من شد.
«بدین ترتیب، بنده در دهلی و دور از دانشگاه جادوپور سرگرم سلسله مجالستها و معاشرتهای دلچسب خود بودم که کالج ترینیتی چپوراست پیامهایی را به کلکته ارسال کرد مبنی بر اینکه، در کمال ناباوری، من برای دریافت کمکهزینۀ تحقیقاتی انتخاب شدهام».
ازآنجاکه دانشگاه جادوپور کمترین اطلاعی از محل اقامتم نداشت، تلگرافهای کالج ترینیتی (و استادانم سرافا، داب و رابرتسون) را بیپاسخ گذاشته بود، یا اعلام وصول نکرده بود. اما ترینیتی تصمیم گرفته بود، در هر صورت، من را رسماً منتخب اعلام کند و منتظر تأییدم نمانَد. درواقع، من چند هفته پیش از آنکه نامههای انباشتهشدۀ ترینیتی را در دانشگاه جادوپور ببینم، بدون آنکه خودم بدانم، بورس کالج شده بودم.
اکنون باید فکری میکردم، چون بر حسب تصادف، همزمان، دو شغل تماموقت داشتم. باید انتخاب میکردم بمانم کلکته یا برگردم به کمبریج. بعد از مذاکره با کمبریج و جادوپور تصمیم بر آن شد که وقتم را تقسیم کنم و در بهار ۱۹۵۸، پیش از موعد مقرر، به کمبریج بازگشتم.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
اطلاعات کتابشناختی:
Sen, Amartya. Home in the World: A Memoir. Allen Lane, 2021
پینوشتها:
• این مطلب را آمارتیا سن نوشته و در تاریخ ۲۰ ژوئیۀ ۲۰۲۱ با عنوان «,At۲۳ ,Amartya Sen finished the work for his PhD in one year and then set up an economics department» در وبسایت اسکرول منتشر شده است. و برای نخستینبار با عنوان «خداحافظی زودهنگام با کمبریج» در بیستویکمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ عرفان قادری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۳ خرداد ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.
•• آنچه خواندید در شمارهٔ ۲۱ فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالبی مشابه میتوانید شمارۀ بیستویکمین فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهرهمندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما میتوانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید.
••• آمارتیا سن (Amartya Sen) فیلسوف، اقتصاددان و برندۀ جایزۀ نوبل اقتصاد در سال ۱۹۹۸ است.
•••• این مطلب برشی است ویرایش شده از از کتاب Home in the World: A Memoir نوشتۀ آمارتیا سن.
••••• آنچه خواندید در شمارهٔ ۲۱ فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالبی مشابه میتوانید شمارۀ بیستویکمین فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهرهمندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما میتوانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید.
[۱] Quarterly Journal of Economics
[۲] A Rule of Property for Bengal
[۳] Subaltern Studies