عشق چیزی فراتر از احساس صرف یا ایدئالی اخلاقی است
روزگاری عشق نیرویی فراگیر فرض میشد، جزئی از تاروپود واقعیت، نه صرفاً احساسی سودمند یا وظیفهای پرزحمت. وقتی کسی عشق دریافت میکرد یا عشق میورزید خود را با نیروی حیات هماهنگ میکرد. اما امروزه عشق از این نقش تنزل کرده و تبدیل به احساس یا ایدئالی اخلاقی شده، پس تعجب ندارد که افراد احساس آشفتگی یا بدتر از آن کنند. اما آیا امکان دارد مفهوم اولیۀ عشق دوباره رواج یابد؟ آیا ممکن است روزی برسد که عشق صرفاً چیزی نباشد که نیاز داریم، بلکه چیزی باشد که برای درک هویتمان و همۀ موجودات دیگر کاملاً به آن نیاز داریم؟
مارک ورنون، ایان— اکثر سنتهای کهن، نهفقط مسیحیت، جهان را در قالب پیچیدگی و ظرافتهای عشق الهی به تصویر میکشند. این عشق از منبعی سرچشمه میگیرد که قبل از موجودات فانی و آسیبپذیر وجود داشته است. به تعبیر سرودی مذهبی در ریگودا 1، عشق حضوری بنیادین در زندگی دارد: «در آغاز عشق بود» -یا به زبان سانسکریت کامه: عشقی که جرقۀ امیال و خواهشها را در آدمی به وجود میآورد و از طریق تمرینات دقت و تمرکزِ یوگا خودآگاهی را تقویت میکند. در سنتهای اسلامی صوفیانه هم عشق بهمثابۀ قدرتی بیرونی درک میشود تا یک احساس. از نظر صوفیان، عشقْ باورمندان را -که عاشق نامیده میشوند- از توجه به خودشان منع میکند و بهسوی معشوق -یعنی خدا- سوق میدهد. حتی رواقیگری نیز در اصل مکتبی بود برای کشف اینکه جهان توسط لوگوس یا کلام فعالِ2 عشقِ آفریننده شکل گرفته است.
امروزه، این درک از واقعیت، با «مفهوم ذاتی» و «هدف ستودنیاش»، به تعبیر سی اس لوئیس، «تصوری است که کنار گذاشته شده است». امروزه، هر آدم کنجکاوی که بخواهد از طریق علم دربارۀ جهان تحقیق کند با واقعیتی مواجه میشود که مفهومی ناشناخته یا غیرقابلشناختن دارد و یا اصلاً هیچ مفهومی ندارد. علاوهبراین، به نظر میرسد چنین شک و سردرگمیای هزینۀ کنارگذاشتن نگرشی آفرینشگرانه و پیگرفتن نگرشی علمی باشد. درک جهان، دیگر، شامل فهمی حیرتانگیز نیست مبنی بر اینکه ذهن انسان تا حدودی با ذهن الهی منبطق است، بلکه تبدیل به حیرتی بیامان و تردیدآمیز شده است: فروتنی فکری در معرض خطر حقارت شناختی قرار گرفته است. کسانی که رنج میکشند نمیتوانند به اسطورهها و آیینهایی پناه ببرند که واجد عشقی بیحدومرز هستند که ممکن است رنج و اندوههایشان را فروبنشاند؛ آنها باید بهتنهایی اندوه خویش را تحمل کنند یا اگر بخت یارشان باشد در معیت دیگرانی که آنها نیز تنها هستند.
بهعنوان رواندرمانگر، مطمئنم این احساس انزوای وجودی رنج و اندوه فرد را تشدید میکند، همچنین منجر به مصرفگرایی و افزایش نارضایتی روحی نیز میشود. اگرچه عمومیتیافتن رنج و اندوه بهعنوان دلیل اصلی انکار وجود عشق الهی مطرح میشود، شگفت اینکه به نظر من انکار عشق الهی رنج را تشدید میکند. قدرت شفابخش درک و تصدیق رنج، حتی وقتی عامل رنج همچنان پابرجاست، پدیدهای است که هر کس که با دیگران همدلی میکند متوجه آن میشود. همراهی با فرد رنجدیده، که چیزی است فراتر از صرفاً شاهد رنج بودن، یعنی آسیبپذیری؛ و همین میتواند آگاهیای به ارمغان آورد مبنی بر اینکه عشق و ارتباطداشتن اموری بنیادی و همیشگیاند. به همین دلیل است که افراد اذعان میکنند که خدا را در رنجها یافتهاند، کاری به انتقادات منطقیای که به این موضوع میشود ندارم. این رازْ محورِ اصلی باور یقینی –درمقابل ادعای صرف- به وجود عشق الهی است.
عشق یاریدهندۀ فوقالعادۀ ما در توجهکردن به دیگران است. این نکتهای است که سیمون وی فیلسوف بر آن پافشاری داشت؛ سیمون وی از این جهت که خود را در برابر رنجهای دیگران مسئول میدانست فیلسوفی شناختهشده است، مثلاً زمانی که در سال ۱۹۴۳ در بیمارستانی در لندن بستری بود، امتناع میکرد از اینکه بیش از جیرۀ ناچیزی که به هموطنانش میدادند بخورد. او نوشت «با دوستداشتن جهان درواقع عشق الهی را منعکس میکنیم، عشقی که جهانی که ما نیز بخشی از آن هستیم را آفریده».
بگذارید جور دیگری بگویم؛ عشق نیرویی فراگیر و موضوع شناخت فرض میشد، جزئی از تاروپود واقعیت، نه صرفاً احساسی سودمند یا وظیفهای پرزحمت که در سطحی فردی با همدلیکردن و فعالیتهای خیریه به انجام میرسد. وقتی کسی عشق دریافت میکرد یا عشق میورزید خود را با نیروی حیات هماهنگ میکرد، نیرویی که از خودش و بقیۀ چیزها ساطع میشد. خورشید و ماه، کوهها و دریاها، گیاهان و پرندگان، ماهیها و چهارپایان، همه و همه، در فعالیت مشترک عشقورزی مشارکت داشتند، عشقی که درنهایت آنها را به منشأ و نگاهدارندهشان باز میگردانْد.
همۀ انسانها میتوانند آگاهانه در این فعالیت پویا شرکت کنند، اما اگر عشق از این نقش تنزل درجه پیدا کند، در بهترین حالت، تبدیل به احساس یا ایدئالی اخلاقی میشود که در روند تکامل تغییر کارکرد پیدا کرده و توسط مغز حفظ میشود. لاادریگری متافیزیکیْ جایگزین، به تعبیر سایمن مِی فیلسوف، «اصالت هستیشناختی» شده است. جای تعجب ندارد که افراد احساس آشفتگی یا بدتر از آن میکنند. رونالد دیوید لینگ معتقد است کسی که عشق را پدیداری فرعی میداند دانشمند فوقالعادهای است، اما کسی که با چنین دیدگاهی زندگی میکند به یک روانپزشک متبحر نیاز دارد.
آیا همانطور که سیمون وی و دیگران امید داشتند، امکان دارد مفهوم اولیۀ عشق دوباره رواج پیدا کند؟ آیا امکان دارد چون داریم دوباره با آن «عشق مقدستر» آشنا میشویم، از رمانتیکها سبقت بگیریم؟ رمانتیکهایی که تلاش میکردند اذهان مدرنی را تسلی دهند که به تعبیر ویلیام وردزورث «موسیقی غمگین و یکنواخت انسانیت» مشوششان کرده بود. آیا امکان دارد روزی برسد که عشق صرفاً چیزی نباشد که به آن نیاز داریم، بلکه چیزی باشد که برای درک هویتمان و همۀ موجودات دیگر کاملاً به آن نیاز داریم؟
از فلسفۀ اخلاق، روندهای زیستشناسی معاصر و با درنظرگرفتن ذات هوش میتوان نکات مناقشهبرانگیزی استخراج کرد که نادیدهگرفتن ناخودآگاه دیدگاه افسونزده را به چالش میکشند، و ممکن است با جهتدهی مجدد توجه و بازگشایی راههای ادراک جرقۀ تغییری را بزنند. ابتدا جنبۀ اخلاق را در نظر بگیرید. طبق این منظر، جداکردن عشق از غایت الهیاش و بازتعریف آن فقط بر اساس رفتارهای تکاملیافته و امیال صرفاً انسانی پیامدهای ناخواستهای دارد. علیالخصوص، سکولاریسم این اصل کلی که خدا یعنی عشق را برعکس کرده و عشق را تبدیل به نوعی خدا کرده و خوانشی احساسی از عشق ارائه داده است –الوهیتی رمانتیک برای عصری که از جهات دیگر عصری بیخدا به شمار میرود. بدتر از این، این وارونهسازی با مکلفکردن افراد به ابراز عشق بیچونوچرا که تا همین چند قرن پیش تصور میشد فقط از جانب خدا امکانپذیر است انتظاری دارد که قابل برآوردهشدن نیست.
زمانیکه عشق بیچونوچرا منشأ الهی داشت، اگر کسی ادعا میکرد از چنین ظرفیتی برخوردار است یا اگر از دیگری انتظار چنین چیزی داشت نوعی دیوانگی یا بتپرستی محسوب میشد. اما امروزه هر کسی موظف است که عشق بدهد و بگیرد و اعتنایی نکند به اینکه میراست و نقطهضعف دارد و خودش گیج و سردرگم است. به همین دلایل، ژاک لکان روانکاو این ایده را مطرح کرد که در جهانی بدون خدا عشق درواقع بهمثابۀ نوعی عهد و پیمان تعریف میشود. او گفت «دوستداشتن اساساً یعنی آرزوی دوستداشتهشدن». به عبارت دیگر، من به تو چیزی میدهم که میتوانیم نامش را بگذاریم عشق، اگر تو هم همان را به من بدهی. مسئله این است که چنین بدهبستانهایی تیشه به ریشۀ عشق میزنند و نابودش میکنند؛ آیریس مرداک فیلسوف و نویسنده هم این حرف را قبول داشت. بله، مصالحه و بدهبستان بخشی از زندگیاند. اما کل هدف عشق این است که ما را از دادوستد و میانمایگی برهاند. ماهیت آفرینشگری را در نظر بگیرید؛ آیریس مرداک در کتاب حاکمیت خیر(۱۹۷۰) 3مینویسد «هنرمند حقیقی پیرو مفهومی از کمال است که آثارش همواره با آن نسبت دارند، به شکلی که آن مفهوم چیزی بیرونی به نظر میرسد». علاوهبراین، عشق با دستورهایی همچون «اندکی بهبود بده» شعلهور نمیشود، بلکه با ندای «کامل باش» شعلهور میشود.
مرداک معتقد بود حتماً نباید آن هدف متعالی که عشقْ ما را به آن رهنمون میشود خدا دانست، اگرچه باید آن را هدفی فرابشری و فوقالعاده قلمداد کرد. به تبعیت از افلاطون، مرداک هدف متعالی عشق را «خیر» نامید: «کانون اسرارآمیزی که عشق ذاتاً بهسوی آن حرکت میکند»، که ماهیت نیروی عشق را نیز آشکار میکند. مرداک در ادامه مینویسد «عشق کشمکش بین روح ناقص و کمال اسرارآمیز است، کمالی که تصور میشود در ورای روح ناقص نهفته است». در این جمله، «ورا» مقصود کلیدی است و حکایت از این دارد که آنچه در آرزویش هستیم مستقل از ماست. عشق در روان و ضمیری جاری است که آرزو دارد بیش از آنچه در حال حاضر حتی قابلتصور است بداند. ممانعت از این استحاله نهتنها جلوی عشق را میگیرد بلکه ما را از انسانیت نیز دور میکند، زیرا انسانبودن یعنی اشتیاق به ارتباط بیشتر.
این «حاکمیت خیر»، که ظاهراً ما را فرامیخواند، از ما توقعاتی دارد و رهایمان نمیکند، قابلملاحظه و چشمگیر است. اما آیا این همان تأییدِ واقعیتِ متعالیِ عشق است؟ ظاهراً بعضی از زیستشناسان دیدگاهی را میپرورانند که این امکان را بررسی میکند.
این تغییر در دو گام اتفاق میافتد: گام اول را میتوان پایین به بالا توصیف کرد و گام دوم را بالا به پایین. گام پایین به بالا از تصور اصلاحشده از جهان موجودات زنده ناشی میشود که در سالهای اخیر ظهور و بروز پیدا کرده است. این طرز تفکر جدید دیدگاه تقلیلگرایانه به زندگی را پشت سر گذاشته؛ ریچارد داوکینز معتقد است در دیدگاه تقلیلگرایانه به زندگی ژنهای خودخواه همهکارهاند. اما طبق تفکر جدید، فرایندهای همیارانه، کلنگرانه و وابسته به همِ مربوط به مخلوقات در همۀ سطوح زندگی و بین این سطوح جریان دارند، از پروتئینها و ژنها گرفته تا خود ارگانیسم بهعنوان کل. علاوهبراین، این فرایندها شامل تعاملات زیستبومی با بهاصطلاح محیط بیرونی هم میشوند.
این تصویری پیچیده و پرپیچوخم اما قابل فهم است، زیرا کل و جزء در آن به یک اندازه اهمیت دارند. الگوی تعاملات در سطوح خرد در سطوح کلان نیز ساریاند و بهنوبۀ خود بر جزئیات هم تأثیر گذاشتهاند. تشابهاتی را هم میتوان بین گونهها یافت. آنچه در ارگانیسمهای سادهتر بهعنوان جاذبه و همکاری مطرح میشود در میان ارگانیسمهای پیچیدهتر از آن بهعنوان دگردوستی و همدلی یاد میشود و عشق در رأس آن جای دارد. لین مارگولیس زیستشناسی است که از همزیستی در تکامل دفاع کرده است. این ایده در کتاب وابستگی متقابل(۲۰۱۵) 4نوشتۀ زیستشناسی به نام کریتی شارما نیز مفصلتر مطرح شده است. اگر اصول مارگولیس را مبنا قرار دهیم، تصویر جدیدْ جایگاه عشق را از پدیداری فرعی به پدیداری خلقالساعه تغییر میدهد که از فرمهای قبلی ناشی میشود و در انواع تعاملات و رفتارها قابلتشخیص است؛ اگر عشق در کاملترین شکلش فقط در مخلوقاتی همچون ما جریان دارد که توانایی شکلدادن به خواستههایشان را دارند و میتوانند بهطرزی آگاهانه فداکارانه عمل کنند، پس نشانههای عشق کاملاً در میان موجودات زنده گسترش مییابد.
ضمناً این دیدگاه شبیه دیدگاه چارلز داروین است. در کتاب تبار انسان (۱۸۷۱) 5او در کنار استفاده از اصطلاحات کاربردی مثل «جلوهگری»، از «حرکات عجیبوغریب عشقورزی» پرندگان صحبت میکند و بهجای عباراتی همچون «فصل جفتگیری» از «فصل عشق» استفاده میکند. البته مسئلۀ دیگری را هم مطرح میکند. اَشکال نوظهور عشق ممکن است در کنار جنبههای عملی بقا -مثلاً مراقبت از فرزندان- تکامل پیدا کنند، اما بقیۀ چیزها مثل برخورد مهربان با پرخاشگری یا دوستداشتن دشمنان «با کمک عقل، آموزش، عشق یا ترس از خدا امکانپذیر است». این امر ما را به بازنگری بالا به پایین در زیستشناسی رهنمون میکند. طبق دیدگاه بالا به پایین، فرایندهای زندگی در سطوح مختلف با یکدیگر تعامل دارند. زیستشناسان با دیدگاه پایین به بالایشان همدلی و نشانههای آن را در رفتار طیفی از حیوانات یافتهاند، اما بازنگریکنندگان با دیدگاه بالا به پایینشان شک دارند که ظرفیتهای روانشناختی پیچیدهای مثل همدلی جز انسان در موجود دیگری وجود داشته باشند.
سایمن کانوی موریس، زیستشناس تکاملی، در کتاب از فرازمینیها تا ذهن حیوانات: شش افسانه دربارۀ تکامل (۲۰۲۲) 6، شواهد مربوط به همدلی را در موجوداتی از کلاغها گرفته تا شامپانزهها بررسی کرد و متوجه شد که دادههای موجود کافی نیستند. این موضوع حساسی است و باعث ایجاد مناقشاتی میشود، اما مسئلۀ اصلی این است که زمینه اهمیت دارد. مثل انسانها، محیطی که حیوانات در آن زندگی میکنند به رفتارشان شکل میدهد، اما برای حیوانات غیرانسان اساساً زمینه است که تعیین میکند در وهلۀ اول چه رفتاری ممکن است از آنها سر بزند. همدلی مثال مناسبی است، زیرا برای مثال تحت تأثیر رنج یک غریبه قرار گرفتن، آن هم بدون توجه به زمینه، از نظر اخلاقی مهم است و ظاهراً حیواناتِ دیگر قادر به انجام این کار نیستند. موریس نتیجه میگیرد «بعید است نزدیکترین عموزادههای ما اصلاً بُعد اخلاقی داشته باشند».
پیشنهاد جایگزین او، سازگار با نتیجهگیری داروین درمورد آنچه برای دوستداشتن دشمنان لازم است، این است که انسانها، به دلیل آگاهی از بُعد متعالی که آشکار نشده اما کشف شده، میتوانند به حقایق اخلاقی دسترسی داشته باشند و با آنها هماهنگ شوند. ظرفیت انسان برای خودتنظیمی عاطفی، مثلاً، و توانایی همدلی با دیدگاههای کاملاً گوناگون، به این معنی است که، طبق دیدگاه بالا به پایین، ما میتوانیم پذیرای آشکارشدن جنبههای اخلاقی واقعیت باشیم. منظور این است که مطمئناً چیزهایی مشابه عشق در سایر بخشهای قلمرو حیوانات وجود دارد، اما مسیرهای کاملی برای رشد تکاملی شکل نمیدهند. درعوض، اجدادمان ما را برای درک عشقی که از قبل وجود داشته آماده کردهاند.
نیازی به گفتن نیست که نتیجهگیری از بالا به پایین بحثبرانگیز است، به این دلیل که انسان را مستثنی میکند و حرفی از این نمیزند که ممکن است موجوداتی که دوستشان داریم ما را به همان اندازه دوست نداشته باشند. اما میتوان با بسطدادن قلمرو چیزهایی که میدانیم و پرسیدن این سؤال که اصلاً چگونه دانش حاصل میکنیم، این تحقیق را ادامه داد. به همین دلیل، اینکه به چه چیزی توجه میکنیم بسیار مهم است.
برنارد کار اخترشناس حکایت جالبی برای من تعریف کرد. کار، همکار سابق استیون هاوکینگ، برای اولین اکران فیلم «نظریۀ همهچیز»، فیلمی دربارۀ زندگی هاوکینگ، با او همراه شد. کار حواسش به همهچیز بود و در حین تماشای فیلم، آیرونیای در ذهنش شکل گرفت. او میگفت «فیلم اساساً دربارۀ رابطۀ شخصی استیون با همسر اولش، جین، بود. البته که هیچ نظریۀ همهچیزی نمیتواند روابط شخصی و احساسات، درواقع خود ذهن، را پوشش دهد». خلاصۀ کلام اینکه طبق این فیلم، امید باطلی است که بتوان درکی کامل از هستی فقط بهواسطۀ فیزیک به دست آورد؛ دلیلش هم واضح است: عشقْ واقعی است و معمولاً توسط ذهن انسان تجربه میشود. اما از نظر علمی، عشق را فقط میتوان بهطور غیرمستقیم اثبات کرد، آن هم با اندازهگیری تأثیراتی که غالباً در جو متلاطم بعد از خود به جای میگذارد.
بیواسطهبودن ویژگی بسیاری از انواع دانش است. با خواندن دربارۀ شنا میتوانیم چیزهای زیادی دربارۀ شنا بیاموزیم، اما نمیتوانیم شناکردن یاد بگیریم. حتی دانشی که در قالب کلمات و معادلات بیان میشود هم مبتنی بر مشارکت افراد است که کلمات و معادلات نشانۀ آن هستند. افراد صرفاً محاسبه نمیکنند، درک هم میکنند؛ ماری میجلی فیلسوف در کتاب خرد، اطلاعات و حیرت (۱۹۸۹) 7این را برخاسته از «اتحادی عاشقانه» توصیف کرد. منظور او این بود که دانش صرفاً اندوختن اطلاعات نیست، همچون یک مجموعهدادۀ دیجیتال، بلکه تعامل آگاهانه با چیزهایی است که اطلاعاتی دربارۀ آنها داریم؛ این تعامل آگاهانه همان جنبۀ آشکارشدن است. درککردن مبتنی بر گفتوگو با جهان است. غرقگی یعنی احساس غوطهورشدن در این مبادله. و عشق است که ما را دعوت به آن میکند.
عشق از جهتی دیگر نیز نقش پررنگی در درک و فهم ما دارد. انبوه ادراکات حسی که هر روزه به ما هجوم میآورند را در نظر بگیرید. جان وِروَک، روانشناس شناختی، معتقد است ما میتوانیم انبوه چیزهایی را که میبینیم، میشنویم، میبوییم، میچشیم و بهشان دست میزنیم درک کنیم؛ این فرایند درککردن از طریق چیزی انجام میشود که وروک آن را «درک همبستگیها» مینامد؛ ما مثل هوش مصنوعی نیستیم که از طریق دادهها چیزها را دستهبندی کنیم، بلکه به بعضی چیزها بیشتر اهمیت میدهیم، درنتیجه بالطبع تشخیص میدهیم چه چیزی در آن ورطه مهم است. بهجز برخی افراد جامعهستیز، آدمها جذب چیزهای خوب، مثل حقیقت و زیبایی، میشوند. این کیفیاتْ چیزها را برای ما سازماندهی میکنند، حتی وقتی ما دقیقاً نمیدانیم خیر، زیبایی یا حقیقت چه میتواند باشد. بنابراین «امور استعلایی»، همانطور که سنتاً شناخته میشوند، ویژگیای عینی دارند و حتی ما را به فراتر از افقهای فعلی ادراک برای کشف بصیرتهای جدید راهنمایی میکنند. به تعبیر سیمون وی «زیبایی جهان حاصل نظم و هماهنگی جهانی است که به آن عشق میورزیم».
همچنین، رنجکشیدن لازمۀ درک دقیق است. پیروزیها معمولاً بعد از شکستها اتفاق میافتند، زیرا بینش نه بهواسطۀ اندوختن دانش که وقتی پدید میآید که جهانبینی یا نگرشی قدیمی تحلیل میرود –فرایندی که معمولاً دردسرساز و تلخ است. اما در آن گذار ما با چیزهایی مواجه میشویم، به همین دلیل است که در برابر یک کشف ممکن است با شگفتی بگوییم: اورکا! ذهن ما میتواند آگاهانه مشحون از درکی عمیقتر شود، به طوری که به نظر میرسد برای دیگر مخلوقات امکانپذیر نیست. الگوی دانهها در گل آفتابگردان ممکن است دنبالۀ فیبوناچی را نشان دهد، اما انسانها میتوانند نظم ریاضیاتی و موسیقایی را تشخیص دهند و بهواسطۀ عشق از آن لذت ببرند.
به گمان من، توجه به تجربۀ احساسی ما از ارتباط با جهان طبیعی، لحظات مرتبط با زیبایی و آشکارشدن، و نتیجهگرفتن اینکه لذتبردن موهبتی است که به ما عطا شده، بخشی از دلیل احیای شیوههای طبیعی شناخت است. ملیسا نلسون، استاد دانشگاه آریزونا، میگوید «مردم بومی با جهانبینیهای رابطهای زندگی میکنند»؛ نسب او به انیشینابه، کری، میتیس و نروژ میرسد. نلسون به مفهوم «تعالیم اولیه» ارجاع میدهد، یعنی مجموعۀ افسانهها و آداب و رسوم و الگوها که حول آنها راههای طبیعی زندگی شکل گرفتهاند، و هدفشان این است که رابطۀ بین انسانها و جهان را عمیقتر کنند. او گفت «جهان دارای کیفیتی پرورشدهنده است که برای ما بهسان قانونی طبیعی است، قاعدهای فراگیر که میتوانیم به آن متوسل شویم: عشقی که بنیاد جهان است». پس، اهمیت دغدغههای زیستمحیطی و بومشناختی آشکار است.
آنچه بهخصوص جالب توجه است این است که همسنگهای عشق در تعاملات بهاصطلاح دنیای بیجان نیز مشاهده میشوند. نلسون میگوید مثلاً وقتی روخانهای به رودی بزرگتر میپیوندد، کلمهای که برای اینجور مواقع در تعدادی از زبانهای بومی استفاده میشود معمولاً اشارۀ ضمنی به عشق دارد. و یا اینکه تماشای سیارهها یا ستارهها را میتوان بهعنوان نوعی رابطه تجربه کرد: دریافت کیفیتی از نور که همزمان روح را هم منور میکند –بینشی که یادآور کلمۀ «influence» است که در اصل به معنای stellar inflow است.8
به عقیدۀ من، بازنگری دربارۀ جایگاه انسان در جهان استلزاماتی دارد: بخشی از وظیفۀ منحصربهفرد ما این است که این غنا را مد نظر داشته باشیم. این امر میتواند تأثیر بسزایی داشته باشد، تا آنجا که توجهی که معطوف به عشق میشود را افزایش میدهد. نلسون اینگونه ادامه میدهد «در بسیاری جاها ما در فقری هولناک به سر میبریم» و به نیازهای روحی و مادی به یک اندازه اشاره میکند. «اما ما این درک عمیق از عشق را داریم که یک نیروی جهانی کیهانی است که از جهان طبیعی و از کل جهان به سمت ما میآید. این واقعاً ما را هم از نظر جسمی و بقا تقویت میکند هم باعث شکوفایی و رشدمان میشود».
این نوع آگاهی را میتوان آگاهی مشارکتی نامید که بخشی از روشهای غربی کسب دانش نیز بوده است. با تولد علم مدرن، دیگر به عمل متقابل اعتنای چندانی نمیشود، زیرا علم مدرن برای عینیت بیطرفانه ارزش قائل است، موضعی که دستاوردهایی نیز به همراه داشته است. بااینحال، احتمالاً این بیاعتنایی آنقدرها ادامه نیابد. سیمون وی گفت «ما گرانبهاترین موهبتها را با جستوجوی آنها به دست نمیآوریم، بلکه با منتظرماندن به دستشان میآوریم»، زیرا موهبتها بهواسطۀ عشق عطا میشوند و از طریق توجه تماموکمال میتوانیم تشخیصشان دهیم.
پیامدهای واردکردن عناصری از دیدگاه پیشامدرن به دنیای امروز بسیار گسترده است. مثلاً تنهایی وجودی را در نظر بگیرید؛ با بررسی این مفهوم میبینیم نواقصی دارد، پس بازتعریفش میکنیم: همهچیز در ذهن شما نیست؛ یا در تنهایی وجودی نوعی احساس حیرت و پیوستگی وجود دارد که با آگاهی از ماهیت شگفتآور واقعیت به وجود میآید. این تجربه بهواسطۀ بنیانی منطقی فراهم میشود: ذهن ما با هوشی که جهان را شکل میدهد هماهنگ است. شاید عشقی که بهعنوان برانگیزانندۀ ما شناخته میشود نیز بتواند ما را ترغیب کند که از تلاش برای تبدیل جهان کوچک خود به بهشتی زجرآور و تکنولوژیک دست برداریم و درعوض ببینیم چگونه میتوانیم شیوههایی از زندگی طراحی کنیم که توجه ما را عمیقتر کند و با کرۀ زمین و همنوعان غیرانسان ما هماهنگی بهتری داشته باشد، و حتی آگاهیمان از منابع بیپایان الهی را افزایش دهد. ممکن است بخواهیم یک بار دیگر به بهترین توجه کنیم و آنچه را که برای ارتباط با این فراوانی لازم است تحمل کنیم، زیرا عشقی کیهانی وجود دارد و ما میتوانیم بهواسطۀ نیروی آن همراه با همۀ عناصر دیگر پیش برویم.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
این مطلب را مارک ورنون نوشته و در تاریخ ۱۹ آوریل ۲۰۲۴ با عنوان «The enchanted vision» در وبسایت ایان منتشر شده است و برای نخستینبار در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۳ با عنوان «در آغاز عشق بود» و با ترجمۀ فرشته هدایتی در وبسایت ترجمان علوم انسانی و سپس با همین عنوان در سیودومین شمارۀ مجلۀ ترجمان منتشر شده است.
مارک ورنون (Mark Vernon) نویسنده و رواندرمانگر است. او دکترای فلسفۀ یونان باستان است و در الهیات و فیزیک نیز تحصیل کرده است. ازجمله کتابهای او میتوان به A Secret History of Christianity: Jesus, the Last Inkling, and the Evolution of Consciousness (2019)، Dante’s Divine Comedy: A Guide for the Spiritual Journey (2021) و Spiritual Intelligence in Seven Steps (2022) اشاره کرد.
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند
احساس کسلی وقتی پیدا میشود که موضوعِ توجه ما دائم تغییر کند