آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 6 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
وقتی در کشوری دیگر زندگی کنید، چیزهای خیلی بیشتری دربارۀ فرهنگ خودتان میآموزید
یک روزنامهنگار آلمانی، که برای دورهای دو ساله، به آمریکا رفته بود، از تجربیات خود از این کشور نوشته است. کشوری که خود آن را «مملو از تناقضات» میداند. تناقض آزادی و نظارت، تناقض امنیت و ترس، و در ورای همۀ آنها تناقض رؤیاها و کابوسهای آمریکا. کشوری که بیمهابا همهچیز را دور میریزد و دوباره میسازد. از ایدهها و نظریهها، تا قهرمانان ورزشی و سیاستمداران.
What I Learned from Two Years in America
11 دقیقه
فایت مدیک، اشپیگل — اخیراً بار دیگر همراه با بچههایم در محلهمان قدمی زدیم. از در جلو خارج شدیم، از چهار پلۀ ایوان پایین رفتیم و از راه خیابان هایلند به پارک لینبروک رسیدیم. پارکی زیبا با کلی درختان بلند، یک میدان بسکتبال، یک زمین بازی و یک فضای سبز بزرگ. دورتادور این پارک را آن خانههای احاطه کردهاند که ظاهراً همهشان را مثل هم ساختهاند: یک مسیر ماشین، یک گاراژ، ایوان و حیاط جلویی. بعضی از آنها هم در بالای ورودیشان پرچم آمریکا را نصب کردهاند.
فضایی واقعاً مغازلهای است، حداقل در ظاهر.
بچهها میخواستند کمی تاببازی کنند. خورشید میتابید و هوا گرم بود، اما کمتر کسی آن اطراف بود. نه کسی، نه ماشینی در خیابان و نه بچهای که توپبازی کند و با سگها راه برود. میدان خالی بود، زمین بازی هم همینطور. این محله مثل خیلی وقتهای دیگر، حسی شبیه عکس طبیعت بیجان۱ داشت.
دو سال در بتزدا زندگی کردیم، شهرکی مرفه و عمدتاً سفیدپوست که در چند کیلومتری شمال واشنگتن دیسی قرار داشت. از خیلی جهات، دوران فوقالعاده و پرهیجانی بود. در آنجا شکلگیری تاریخ را تجربه کردیم. باید راه خود را در محیطهای خارجی پیدا میکردیم، و فهمیدیم که مهارت انجام این کار را داریم.
به مرور زمان، دخترانم به دخترکهایی آمریکایی تبدیل شدند. آنها حالا آهنگهای کِیتی پری و مایلی سایرس میخوانند، عاشق ماشینهای کاروان هستند، شاپکین۲ جمع میکنند و وقتی وارد فروشگاه دیزنی میشوند، از جملاتی مثل «چقد اینجا خوشگله»۳ استفاده میکنند. در اندک روزهایی که با ماشین به سوپرمارکت نمیرویم، فکر میکنند یک جای کار میلنگد. میتوان در آنها دید که افسون سبک زندگی آمریکایی هنوز هم میتواند قدرتمند باشد. این شاید آزارنده باشد. اما بامزه هم هست، حداقل برای مدتی کوتاه.
خیابانهای خالی
زندگی در محلهمان را دوست داشتم. همسایههای خیلی خوبی داشتیم که فوراً با آدم رفیق میشدند. معمولاً میگویند روابط در آمریکا سطحی هستند، اما تجربۀ ما اینطور نبود.
با این حال، خالیبودن و بیروحی خیابانها مرا میآزرد. کمبود چیزی حس میشد: شور و شوق، زندگی عمومی و این حس که محله واقعاً چیزی قابلاستفاده است، نه صرفاً لوکیشن فیلم. کریگ، یکی از همسایگانمان میگوید آمریکاییها ترجیح میدهند در خانه بمانند چون به راحتی و بیحرکتی عادت کردهاند، چون همهچیز را میتوان آنلاین سفارش داد، چون کولر و بخاری همهچیز را راحتتر از هوای واقعیِ بیرون میکند، چون ماشینها خانۀ دومِ بسیاری از آدمها شدهاند. کریگ میگوید «ما راحتطلب شدهایم». اما مسئله واقعاً فقط همین است؟
مدتی پیش کتابی از بری گلسنرِ جامعهشناس خواندم. نظریۀ گلسنر این است که آمریکاییها در فرهنگی از ترسْ زندگی میکنند و هیچ کاری برای مقابله با آن انجام نمیدهند، بلکه فقط میگذارند زندگیشان در مارپیچی نزولی از پارانویا سُر بخورد. زیاد به این نظریه فکر کردهام. در بتزدا، واقعاً چیز چندانی نیست که بخواهید از آن بترسید، مگر پشهها و تصادفها. اما صرفاً نوعی رواننژندی هم میتواند باعث شود تا خانۀ فرد مثل نوعی پناهگاه به نظر برسد. گاهی بتزدا به نظرم پناهگاهی بزرگ میرسید.
البته ترس در آمریکا چیز جدیدی نیست. این کشور همیشه معتقد بوده که آخرالزمان به نحوی قریبالوقوع است. اما آن همه ترسی که –چه در مقیاس کوچک و چه بزرگ- در آمریکا به وجود آمده، باورکردنی نیست! نیازی نیست خیلی جای دوری بروید تا این ترس را ببینید. فروشگاهها دستمالهای ضدباکتری در دسترس مشتریان قرار میدهند تا از دستانشان در برابر میکروبهای روی سبدهای خرید محافظت کند. والدین بچههایشان را راحتطلب میکنند و هر روز به مدرسه میبرند و برشان میگردانند. دورتادور زمینهای بازی را حصار کشیدهاند تا چیز بدی اتفاق نیافتد. در همۀ مدارس، آژیرهایی برای محافظت از کلاسها در برابر تیراندازی در مدرسه وجود دارد. هیستری را میتوان در تمام کانالهای خبری ماهوارهای مشاهده کرد.
اخیراً بررسیای انجام شد دربارۀ اینکه آمریکاییها بیش از همه از چهچیزی میترسند. تقریباً همهچیز در این لیست هست. تروریسم و سرقت هویت. شرکتهای فاسد و ورشکستی. طوفان و زنا. این مسئله دلیلی دارد. آمریکا دیگر پیروز جنگها نیست. ناگهان دیگر کشورها هم صاحب قدرت شدهاند. همهچیز به طور دیوانهواری سریع شده است. ترس از خطرات خارجی هم میتواند بر روان تأثیر بگذارد، شکی در این نیست.
این ترسْ وجهی داخلی نیز دارد. بسیاری از آمریکاییها دیگر به سیاستمداران یا نخبگانشان اعتماد ندارند. در موقعیتی که شاخصهای اقتصادِ کلان جهت مثبت را نشان میدهد، اما مقدار پولی که وارد جیب مردم میشود روز به روز کاهش مییابد، آنها نمیدانند چه چیز را باور داشته باشند. بسیاری معتقدند که باید سرنوشتشان را در دستان خود بگیرند. خودِ همین کار میتواند طاقتفرسا باشد.
ترس آمریکاییها واگیردار است
دونالد ترامپ استاد بهرهبرداری از این ترس در بسیاری از عرصههای زندگی است. در سیاست، در بازار املاک و نیز در رسانه. ما در خانه، مشترک واشنگتن پست شده بودیم. همسرم تمام روزنامه، حتی بخش محلی را میخواند و همین باعث میشد که حرفهایی بزند مثل اینکه «بیا توی منطقۀ پرنسویلیام رانندگی نکنیم. اونجا همیشه تیراندازی میشه». اوایل به او میخندیدم. تا اینکه متوجه شدم که خودم هم محتاطتر شدهام. مثلاً دیگر دوست ندارم به ورزشگاههایی بروم که گیتهای حفاظتی ندارند. این ابلهانه است؟ بله، اما ترس در آمریکا واگیردار است.
درست است، این کشور معمولاً مردم را به ناامیدی دچار میکند، حتی اگر در انزوا زندگی کنید. آمریکا مملو از تناقضات است. همه از امنیت حرف میزنند، اما آمریکاییها حتی نتوانستهاند تسلطی منطقی بر مالکیت سلاح اعمال کنند. همه از آزادی حرف میزنند، اما در استخری که چند بلوک بالاتر از خانهمان میرفتیم، حتی دختربچهها هم باید بیکینی میپوشیدند. اگر بطری شراب از فروشگاه میخریدم، باید آن را در پاکت پلاستیکی تیرهای میگذاشتم تا وقتی که به خانه برسم.
اخیراً افسر پلیسی ما را کنار زد چون ظاهراً از لاین خودم خارج شده بودم. پرسیدم «اگه این قبض رو امضا نکنم چی؟» افسر گفت «بازداشتت میکنم». دخترم فریاد زد «بابا نری زندان». در آمریکا گاهی حس میکنید همیشه تحت نظارت هستید و اصلاً آزاد نیستید.
هرچه که باشد، باید جدید باشد
خیلیها میگویند که این کشور رو به زوال است: ترامپ، بیعدالتی، بدهی به چین. شاید اینطور باشد، اما چندان هم مطمئن نیستم.
در ژانویۀ ۲۰۱۶، خانهای روبروی منزلمان بود. وقتی از پنجره به بیرون نگاه میکردیم، میدیدیم که این خانه دیگر صاحبی ندارد. خانهای کوچک، کهنه، کمی کثیف و خراب بود. کسی مراقب حیاط نبود. یک روز بولدوزری آمد و در طول یک ساعت، آن خانه کان لم یکن شد. ظرف فقط دو ماه، خانهای جدید در همان ملک ساخته شد، خانهای با شش اتاق، چهار سرویس بهداشتی و ارزش ۱.۶ میلیون دلار. البته که این خانه دارای مسیر ماشین، گاراژ، ایوان و حیاط جلویی هم بود. حالا یک خانواده در آنجا زندگی میکنند و خوشحال هم به نظر میرسند، حداقل وقتی که پیدایشان میشود.
آیا این بیریشگی است؟ میشود قضیه را اینطور دید. اما به نظر من، آن خانه سمبلی از نحوۀ عملکرد این کشور است. و نیز نحوۀ عملکرد ما آلمانیها. ما جوری دیگر با این قضیه برخورد میکنیم. احتمالاً سعی کنیم خانه را تعمیر کنیم، چند پنجرۀ نو نصب میکنیم و یک دست رنگ جدید به خانه میزنیم. هر طور شده سعی میکنیم خانه را نجات دهیم. هرچه باشد، آنجا خانۀ پدریمان بوده است.
وقتی در کشوری دیگر زندگی کنید، چیزهای خیلی بیشتری دربارۀ فرهنگ خودتان نیز میآموزید. ما آلمانیها علاقۀ چندانی به دور انداختن چیزهای قدیمی نداریم. چیزها را حفظ و بهینه میکنیم. چیزی که ما در آن اصلاً مهارتی نداریم، دورانداختن همهچیز و شروع از صفر است.
آمریکاییها مهارت عجیبی در این کار دارند. اگر از چیزی خسته شوند، راحت یک بولدوزر میآورند. ماشینها اسقاط میشوند، خانهها و نظریهها و ایدهها و قهرمانان ورزشی و شغلها و شرکتها و سیاستمداران نیز همینطور. تنها چیزی که اهمیت دارد این است که چیزی جدید جایگزین اینها شود. ماه؟ این که چیز جدیدی نیست! دفعۀ بعد هم نوبت مریخ است. اوضاع جنرال موتورز خوب نیست؟ پس تسلا موتورز را میسازیم.
شخصاً معتقدم هیلاری کلینتون هم تا حدی قربانی همین نگرش شد. او مدت زیادی در صحنه بود. آمریکاییها از تصور ریاستجمهوری او خسته بودند و ترجیح دادند که به کس دیگری رأی دهند، حتی با وجودی که میدانستند این کار بسیار پرخطر است. یا اینکه آیا میل به خطرکردن همان چیزی است که باعث شد به کس دیگری رأی دهند؟
کشوری که هنوز رؤیا دارد
تمایل به زیر سؤال بردن همهچیز میتواند خطرناک باشد. اما من آن را تحسین هم میکنم. این رویکرد باعث میشود تا کشورْ خلاق، پویا و مهیج باشد. این کار باعث میشود تا آمریکا بتواند پوست بیاندازد و خود را متحول کند. این را روزی دونالد ترامپ هم حس خواهد کرد. پس از انتخاب اوباما بهعنوان رئیسجمهور، پیش خود فکر کردیم: این همان آمریکای واقعی است. اما در اینجا، چرخ خیلی زود میچرخد. ترامپ نهایتاً در سال ۲۰۲۴ از صحنه خارج خواهد شد و هیچکس نمیتواند پیشبینی کند بعد از او چه خواهد شد. شاید پادشاهی روی کار بیاید، کسی چه میداند!
آمریکا جایی است که مردم رؤیا دارند. آنها هنوز هم با وجود همهچیز رؤیاهای خود را دارند. همسایهام، مارک، نقاش است. اما در چند سال گذشته، روانشناس بوده است. مارک مقالهای نوشت که به نظرش علم عصبشناسی را متحول خواهد کرد. من که هیچچیز از آن نمیفهمم. اما عجیب این است که وقتی به صحبتهای او دربارۀ مقاله فکر میکنم، این امید او را غیرممکن نمیدانم.
در دوران کمپینهای ریاستجمهوری، با زولتان ایشتوان آشنا شدم. زولتان هم میخواست رئیسجمهور شود. او به زندگی ابدی معتقد است و میخواهد به ربات تبدیل شود تا از مرگ بگریزد. زولتان شانسی در انتخابات نداشت. اما ایدۀ رباتشدن؟ بعید میدانم چیزی از آن هم دربیاید. اما شور و اشتیاق او در سفر به سرتاسر کشور واقعاً مرا تحت تأثیر قرار داد.
اخیراً نمایشگاهی خیابانی در محلهمان برگزار شد. زنی حدوداً ۵۰ ساله به نام لیزا دو بار در سال این نمایشگاه را سازماندهی میکند. او امضاهایمان را جمع میکند و سراغ مقامات محلی میرود تا مجوز بگیرد کل خیابان را مسدود نماید. حتی گروهی فیسبوکی نیز میزند و بودجهای جزئی را مدیریت میکند. لیزا شغلی ثابت هم دارد، اما طوری به این نمایشگاه بتزدا رسیدگی میکند که گویی حرفۀ اصلیاش است.
در روز نمایشگاه خیابانی، که حکم جشن خداحافظی من و خانوادهام را نیز داشت، ناگهان همه از خانه بیرون آمدند. کودکان در کنار چهارراه سوار یک اسبچه میشدند. در خیابان ژیمناستیک بازی میکردند. در حیاطهای جلوییمان مینوشیدیم، بازی میکردیم و مثل شاهان غذا میخوردیم. محلهمان ناگهان بسیار سرزنده شده بود.
خداحافظی بسیار خوبی بود.
• نسخهٔ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.
پینوشتها:
• این مطلب را فایت مدیک نوشته است و در تاریخ ۳۱ آگوست ۲۰۱۷ با عنوان «What I Learned from Two Years in America» در وبسایت اشپیگل منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۳ آبان ۱۳۹۶ آن را با عنوان «دو سال زندگی در آمریکا به یک آلمانی چه چیزهایی آموخت؟» و با ترجمۀ علیرضا شفیعینسب منتشر کرده است.
•• فایت مدیک (Veit Medick) روزنامهنگاری آلمانی است که اخیراً دو سال را در مقامِ گزارشگر اشپیگلآنلاین در آمریکا سپری کرد.
[۱] Still-life
[۲] نوعی اسباب بازی [مترجم].
[۳] it’s beautiful here
با پذیرش و درک بهتر شانس، میتوانیم در جریان زندگی همزیستی بهتری داشته باشیم
همه نگران اقتدارگرایی روبهشد راستگرایان در جهان سیاستاند، اما شاید خطر اصلی جای دیگری باشد
راه آزادی، کتاب جدید جوزف استیگلیتز، تأملی انتقادی بر سیاست و اقتصاد نئولیبرال است
یک سوم کل غذای تولیدی جهان دور ریخته میشود
ممنونم از این همه توجه و قت گذاشتن برای کامنت من که در حد یک یادآوری دوستان بود به اینکه. نشر آن مطلب در یک مجله وزین ایرانی به این معنی نخواهد بود که این دارو اگر هم به در منزل ما آورده شده لزوما برای ما ست و لزوما درد ما را شفا می دهد. جليقه ی نجات رو اگر تَن ماهي كنيد ميشه جليقه ی مرگش ...! نمی توان برای همه نُسخه ی يكسان پيچيد ، آدم ها , جوامع و مشکلاتشان همه مثل هم نيستند ... همین
شاید خیلی سخت باشد که بگویم به مرحله ای رسیدم که درک و استخراج مفاهیم واقعی از نوشته های دیگران برایم سخت شده است. انگار در حال مشاهده یک رویکرد جدید در نفد و پاسخگویی هستیم که به خوداثباتگرایی منجر میشود و نقد با جملات گِرد و موازی جای خود را به تحلیل ساختارمند داده است. وقتی محتواهایی در تحلیل جامعه آمریکا میخوانیم، میبینیم و می شنویم همانطور که درباره ایران، چین یا هر کشور دیگری، بدیهی است که آن تحلیل یا شرخ وقایع، برشی از جامعه مورد نظر است و تاکید بر این که این همه جامعه آمریکا، ایران و چین نیست چیزی به بحث اضافه نمیکند. متنی که پیش روی ماست، آمریکا از زاویه دید یک آلمانی است که از دید من اصلا سیاه نیست و کاملا بیرنگ است، اما برخی از ما با خواندن این تحلیل و نگرش ها سعی در اثبات تصمیمات خود یا عقاید خود داریم. برای مثال شما در نوشته تان گفته اید "در کشوری که قضات و وکلا بیکار و زندانها خالیست, این قانون مسخره است ولی در کشور دیگر که یک نفر با یک اسلحه روی موتور سیکلت هزاران معترض بدون اسلحه را می تاراند, و دستور خفه خون گرفتن می دهد. داشتن آزادانه اسلحه در جیب شهروند ان, دمکراسی را تضمین میکند چرا که غیر ممکن است یک نفر تنها با تکیه به یک اسلحه به هزاران اسلحه بدست زور بگوید." یا این جمله که "اینجا کسی را به زور وادار به ماندن یا رفتن نمیکنند" این بخشها مشخصا نقد نوشته بالا نیست و تنها برای این آمده است که بگوید در ایران سرکوبگری اتفاق می افتد و شما که در آمریکا زندگی میکنید انتخاب درستی در تعیین محل زندگی خود گرفته اید و دقیقا مصداق این است که یک نفر که در ایران زندکی میکند، بگوید "در آمریکا روزی ده ها نفر با اسلحه کشته میشوند" یا "آمریکا با ترویج فرهنگ مصرف گرایی ذهن مردم خود را مسموم کرده اند" این جمله هم دفاع از تصمیم این فرد برای زندگی در ایران است و ربطی به نگاه به جامعه آمریکایی از منظر یک آلمانی ندارد و چیزی به مطلب اضافه نمیکند. اگر روزی شما نوشته ای داشتید با عنوان خاطرات یک ایرانی در آمریکا که قطعا خواندنی خواهد بود تصویر کردن جامعه آمریکایی از منظر شما کافی است و اجازه دهید مقایسه آن با هر کشوری در ذهن خود آن خواننده و بر اساس تجربیات او صورت گیرد. جملات گِرد و همیشه درست (همه چیز نسبی است) به نقد چیزی اضافه نمی کنند و تنها مخاطب را از جهان اصلی که مطلب به آن اشاره دارد دور میکند. تجربه این دوست آلمانی بسیار شفاف و به دور از حاشیه است تقریبا تمام چیزهای آن بی رنگ است و این خواننده است که به آن رنگ میزند شما با خواندن اینکه برای رفتن به استخر باید حتی کودکان هم بیکینی بپوشند با توجه به ساختار ذهنی خود به این نتیجه میرسید این معنیش سلب آزادی است یا نظام مند بودن و بلافاصله بعد از آن حمل شیشه مشروب در کیسه تیره به معنی بسته یا باز بودن جامعه آمریکایی است یا خیر؟ هر چند مطلب کوتاه و به همین اندازه بازه ی دید محدودی دارد اما نقاشی خوبی از این خاطرات به ما نشان میدهد.
عنوان مقاله هست " دو سال زندگى در آمريكا به يك آلمانى چه چيزهايى آموخت?" و شما در پاسخ مكرر اشاره مى كنين كه نظر آدمهاى مختلف متفاوته، خب معلومه، از عنوان كاملا واضحه كه قراره نظر يك مهاجر آلمانى رو كه در نزديكى واشنگتن زندگى مى كرده بخونين، اشاره به استفاده از دستمالهاى ميكروب كش و نگرانى از بروز توفان و … ولى ربطى به زندگى در ايالتهاى متفاوت نداره، براى من اتفاقا جالب بود كه ناظر گفتگوى دو دوست آلمانى و آمريكايى بودم سالها قبل، و همين نقطه نظرات وجود داشتند.
از توضیحات قاصدک حظ بردم همانطور که از مقاله. خیلی خوب بود. اما اذعان به نسبی بودن همه چیز سرجمع هیچ چیز به ما نمی گوید. باید اجازه دهیم هر کس منظر خود را همچون امری مطلق بیان کند و ما هم همانطور آن را دریابیم. اینگونه داوری کردن ممکن می شود و الا از صرف نقل و انتقال اطلاعات نسبی چه حاصل! منظورم دقیقا اینست که یا جایی که هر کس ایستاده برای او جایگاه واقعی است یا هیچ جا برای هیچ کس که در این صورت سخن گفتن از اینکه همه چیز جهان نسبی است هم هیچ معنای روشنی ندارد چون خودش هم نسبی است!! پیروز باشید
دوست من این لینک رو برام فرستاد و من در پاسخش چنین نوشتم. شاید برای شما هم خواندنی باشد آمریکا 50 ایالت دارد و بعضی از آنها مثل دو دنیای متفاوت با هم فرق میکنند. تجربه ما از یک آیالت و حتی یک شهر از یک ایالت را نمیشه به همه آمریکا تعمیم داد. محل سکونت این آقا ایالت دیگری بنام مریلند است ولی نزدیک ماست. اطراف واشنگتن دی سی و جمعیت ایرانیها انجا خیلی فراوان هستند و من با آنجا خوب آشنا هستم. فضای محله ها : اینجا ساختار شهری متفاوت است , شهرهای جدید را به صورت شهرکهای, آقماری, می سازند که از ترافیک , کمبود فضا, مسکن های کوچک , مشکل پارکینگ, ازدهام, و آلودگیها ی, صوتی و هوای شهرهای بزرگ خبری نباشد. من اسمش را گذاشتم شهرهای پارکی. نویسنده اگر در داخل نیویورک یا شهر دی سی زندگی میکرد, چنین تفاوتی را با محل زندگی سابقش احساس نمی کرد.چون خیابانها پر از آدمها و ترافیک و رفت و آمد در 24ساعت شبانه روز جریان دارد. ترس امریکایها: نسل جدید آمریکا هیچ بحران جدی را ندیده. رسانه ها بدنبال خبر برای ادامه حیات خود هر چیز کوچکی در این مملکت چند صد میلیونی اتفاق بیفتد , را ساعتها از آن برنامه می سازند. نگاه آدمها به امنیت با توجه به پیشنه آنها متفاوت است. امنیت برای کسی که در عراق زندگی میکنه با کسی که در سوئیس زندگی کرده تفاوت داره. امریکاییها عاشق تغییر هستند, من هم اینطور احساس میکنم. منظورم درست یا غلط بودن, آن نیست. چیز اضافه و کهنه را نگه نمی دارند . چیزی که نیاز ندارند حتی مجانی هم بدهید نمی گیرند .باید همه چیز نو شود و تغییر کند. چیزی که نویسند میگوید, تضاد بین آزادی و نظارت , امنیت و ترس , رویا و کابوس , من شرقی می گم تعادل بین آزادی و امنیت. هر وقت که آزادیها باعث تهدید امنیت اجتماعی شد آن را محدود تر کردند. مثلا قبلا در فرودگاه شما خیلی راحت تر و آزادتر از بازرسی با وسایلت رد میشدید, بعد از یازده سپتامبر شما حتی آب خوردن را هم نمی توانی با خود به داخل فرودگاه ببری چون در یک مورد, مواد منفجره را به صورت مایع داخل بطری آب به داخل فرودگاه برده بودند. اکثر چیزها از جایی که شما به او نگاه میکنی معنی خواهد داشت . مثلا قانون ازادی حمل اسلحه در آمریکا که این همه خسارت ببار آورده و می اورد, از نگاه یک سوئیسی و آلمانی و یا یک افغان یا حتی یک ایرانی فرق میکند . در کشوری که قضات و وکلا بیکار و زندانها خالیست, این قانون مسخره است ولی در کشور دیگر که یک نفر با یک اسلحه روی موتور سیکلت هزاران معترض بدون اسلحه را می تاراند, و دستور خفه خون گرفتن می دهد. داشتن آزادانه اسلحه در جیب شهروند ان, دمکراسی را تضمین میکند چرا که غیر ممکن است یک نفر تنها با تکیه به یک اسلحه به هزاران اسلحه بدست زور بگوید. گروه دوم همین قانون را, ضد امنیت و دمکراسی می بیند و گروه دیگر ان را ضامن امنیت و دمکراسی می داند. هر چه دنیا کوچکتر میشه قضاوت هم سختر میشه. باید توجه داشت که همه چیز جهان نسبی است. بسیاری از چیزهای که نویسنده مقاله گفته بود ممکن است از جایگاه اکثر آلمانیهایی که در برلین زندگی میکنند درست باشه ولی از جایگاهی متفاوت, ارزش و معنی متفاوت پیدا خواهد کرد. هیچ کجای دنیا کامل نیست اما آنچه که باید منصفانه اعتراف کرد این است که اینجا با همه معایبش کسی را به زور وادار به آمدن و ماندن نمی کند, اما اقبال مهاجران با وجود همه آنچه که نویسنده میگوید به اینجا بیشتر از هر کجای دنیاست. باید دید دلیلش چیست.