آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 3 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
عشق در غرب مصرفگرایانه است: شریکی انتخاب میکنیم تا نیازمان را برطرف کند. اما روسها کار را طور دیگری پیش میبرند
روشنگری فرد را در مرکز توجه قرار داد. اینگونه بود که در اقتصاد، مصرفکننده مهار تولیدکننده را در دست گرفت؛ در مذهب، مؤمنِ مسیحی برتر از کلیسا نشست و در عشق، معشوق بهتدریج کماهمیتتر از عاشق شد. امروزه عشق در غرب نوعی محاسبۀ روانشناختی است. کنارهمچیدنِ گزینهها، نگاه به جدولِ سود و زیانها و انتخاب یکی از میان هزاران. اما برخی هنوز عشق را آتش میدانند و طوفان و صاعقه و بهمن.
پولینا آرونسون، ایان — در سال ۱۹۹۶، برای اولین بار از روسیه خارج شدم تا یک سالِ تحصیلی را در ایالات متحده بگذرانم. این تحصیلات بسیار باپرستیژ بود؛ شانزده سالم بود و والدینم، از احتمال اینکه بعد از مدرسه راهیِ دانشگاه ییل یا هاروارد شوم، بسیار ذوقزده بودند. اما من فقط به یک چیز فکر میکردم: اینکه دوستپسر آمریکایی داشته باشم.
در روسیه، روی میزم سندی ارزشمند از زندگی در آمریکا داشتم. یکی از دوستان، که سال قبل به نیویورک نقلمکان کرده بود، آن را برایم فرستاده بود: مقالهای دربارۀ قرصهای ضدبارداری که از مجلۀ دخترانۀ آمریکایی بهنام سِوِنتین جدا شده بود. در تختخواب آن را میخواندم و احساس میکردم که گلویم خشک میشود. به صفحات درخشندۀ آن زل میزدم، رؤیاپردازی میکردم که روزی در آنجا، در کشوری دیگر، به دختری زیبا تبدیل میشوم، دختری که توجهِ تمام پسران را جلب میکند. رؤیاپردازی میکردم که من هم روزی به این نوع قرص نیاز خواهم داشت.
دو ماه بعد، در اولین روز حضورم در دبیرستان والنات هیلز در سینسیناتیِ اوهایو، به کتابخانه رفتم و کپهای از شمارههای مختلف مجلۀ سِوِنتین را، که از قد خودم هم بلندتر بود، به امانت گرفتم. مصمم بودم بفهمم که، وقتی پسران و دختران آمریکایی به هم علاقهمند میشوند، دقیقاً چه اتفاقی میانشان رخ میدهد و اینکه چه چیزی باید بگویم و چه کار باید بکنم. ماژیک و خودکار در دست، بهدنبال کلمات و عباراتی میگشتم که مربوط به رفتار عاشقانۀ آمریکاییها بود و آنها را در کارتهای جداگانهای مینوشتم، کاری که معلم انگلیسیام در سنتپترزبرگ به من آموخته بود.
خیلی زود فهمیدم رابطهای که موردتأیید سِوِنتین باشد از چندین مرحلۀ روشن عبور میکند. اول اینکه از کسی «خوشتان میآید» که معمولاً پسری یک یا دو سال بزرگتر از خودتان است. سپس پرسوجو میکنید که او فردی «دوستداشتنی» است یا یک «آشغال». اگر مورد اول باشد، سِوِنتین به شما اجازه میدهد پس از «دعوت او به قرار»، یک یا دو بار با او «رابطه برقرار کنید». در این فرایند، چندین گزینه باید تیک زده شوند: آیا حس میکردید که مرد جوان «به نیازهایتان احترام میگذارد»؟ آیا بهراحتی «حقوقتان را ابراز کردید»، بهخصوص درمورد رد یا شروع «تماس بدنی»؟ «ارتباط» چگونه بود؟ اگر هریک از این گزینهها تیک نخورْد، باید با او «کات» کنید و دنبال فرد دیگری باشید تا اینکه یک «گزینۀ خوبِ دوستپسر» پیدا شود، و ماجرا ادامه دارد تا سرانجام به یک مصرفکننده قرص ضدبارداری تبدیل میشوید.
وقتی در کتابخانۀ این مدرسه آمریکایی نشسته بودم، به آنهمه یادداشتم خیره شدم و متوجهِ وجود شکافی شدم: شکافی میان آرمانهای عشق، که با آنها بزرگ شده بودم، و مطالب عجیبی که حالا در اینجا میدیدم. در کشور من، پسران و دختران «عاشق یکدیگر میشوند» و «همدیگر را میبینند»؛ بقیهاش رمزوراز است. در فیلمی درام برای نوجوانان، که همنسلان من با آن بزرگ شدند -نسخهای سوسیالیستی از رومئو و ژولیت که در محلهای مهاجرنشین در مسکو اتفاق میافتد- ابراز عشق بهطرز دلپذیری، کلی و بیجزئیات بود. نقش اول داستان، برای ابراز احساساتش به دختر موردنظر، جدولضرب را میخواند: «دو دو تا، چهار تا: این بهاندازۀ عشق من حتمی است؛ سه سه تا، نُه تا: این یعنی تو مال منی؛ و دو نُه تا هجده تا: این عددِ محبوب من است، چون در هجدهسالگی ازدواج میکنیم.»
دیگر چه حرفی برای گفتن میماند؟ حتی رمانهای هزارصفحهایِ روسی هم یارای مقابله با سیستم رمانتیک و پیچیدۀ سِوِنتین را نداشتند. کنتسها و افسران، هنگام درگیری در امور عاشقانه، چندان بلاغتکلام نداشتند؛ آنها قبل از حرفْ عمل میکردند و سپس، اگر در نتیجۀ کار عجولانهشان کشته نمیشدند، بهتزده به اطراف زل میزدند و سرشان را در جستوجوی توضیح میخاراندند.
در آن زمان هنوز دکتریِ جامعهشناسی نداشتم، اما ازقضا کاری که داشتم با مجلات سِوِنتین میکردم دقیقاً همان کاری بود که جامعهشناسانِ احساس انجام میدهند تا بفهمند که ما چه برداشتی از عشق داریم. پژوهشگرانی نظیر ایوا ایلوز، لورا کیپنیس و فرانک فوردی با تحلیل زبان مجلات عامهپسند، برنامههای تلویزیونی و کتابهای خودیاری بهروشنی نشان دادهاند که تفکرات ما درمورد عشقْ تحت سیطرۀ نیروهای قدرتمند سیاسی، اقتصادی و اجتماعی هستند. این نیروها با یکدیگر چیزی را بنا میکنند که میتوانیم آن را «رژیمهای رمانتیک» بنامیم، یعنی سیستمهای رفتار عاطفی که بر نحوۀ سخنگفتن درمورد احساسمان تأثیر میگذارند، رفتارهای «عادی» را تعریف میکنند و حکم میکنند که چه کسی شایستۀ عشق هست و چه کسی نیست.
تناقض رژیمهای رمانتیک دقیقاً چیزی بود که آن روز در کتابخانۀ مدرسه با آن مواجه شدم. دختر سِوِنتین یاد میگرفت، درمورد اینکه با چه کسی وارد رابطۀ صمیمی شود، تصمیمگیری کند. او احساساتش را از لحاظ «نیاز» و «حقوق» توجیه میکرد و تعهداتی را، که ظاهراً با آنها همخوانی نداشت، رد میکرد. او در رژیم انتخاب رشد میکرد. بالعکس، ادبیات کلاسیک روسیه، که در زمان رشدِ من منبع اصلی هنجارهای عشقی در کشورم بود، تسلیمشدن به عشق را طوری توصیف میکرد که گویی نیرویی فراطبیعی است، حتی وقتی که برای رفاه، عقل یا خودِ زندگی مضر باشد. بهبیاندیگر، من در رژیم سرنوشت بزرگ شدم.
این دو رژیم بر مبنای دو اصلِ متضاد هستند. هر دوی آنها بهروش خود، عشق را تبدیل به نوعی امتحان میکنند، بااینحال در اکثر فرهنگهای طبقۀ متوسط و غربزده، ازجمله روسیۀ معاصر، رژیم انتخاب در حال غلبه بر انواع دیگرِ عشق است. دلیل این امر ظاهراً در اصول اخلاقی جوامع نئولیبرال دموکراتیک نهفته است که آزادی را اوج نیکی میدانند. منتها شواهدی قوی وجود دارد که باید درمورد عقایدمان تجدیدنظر کنیم تا متوجه شویم که این عقاید درواقع ممکن است بهطرزی نامحسوس به ما صدمه بزنند.
برای درک پیروزی رژیم انتخاب در قلمروِ عشقورزی، باید آن را در بستر توجه گستردهترِ تفکر روشنگری به فرد در نظر بگیریم. در اقتصاد، مصرفکنندهْ کنترل تولیدکننده را به دست گرفته است؛ در مذهب، مؤمنْ کنترل کلیسا را به دست گرفته است و، در عشق، معشوق بهتدریج کماهمیتتر از عاشق شده است. در قرن چهاردهم، پترارک خیره به گیسوان طلایی لورا، طرفِ مقابلِ احساساتش را «الهی» خوانده و معتقد بود که او باشکوهترین اثبات وجود خداست. حدود ششصد سال بعد، مردی دیگر که مسحور گیسوان زرینی دیگر شده است (گوستاو فون آشنباخ، شخصیتی از توماس مان) نتیجه گرفت که خودِ او معیار عشق است و نه تادزیوی زیبا:
عاشق نسبتبه معشوق به خدا نزدیکتر بود، چراکه خدا در یکی بود و در دیگری نبود. این شاید لطیفترین و ریشخندآمیزترین اندیشهای است که تا به حال وجود داشته و منبع تمام فریبها و خوشیهای مخفیِ عاشق است.
این سخن از رمان مرگ در ونیز۱ (۱۹۱۲)، اثر توماس مان، تجسم جهش فرهنگی بزرگی است که حدوداً اوایل قرن بیستم رخ داد. طی اتفاقاتی، عاشق جایگزین معشوق بهعنوان مرکز توجه شد. دیگریِ الهی، ناشناس و دستنیافتنیْ دیگر موضوع قصههای عاشقانهمان نبود. درعوض حالا خویشتنْ موردتوجهمان است، همراه با تمام روانزخمهای کودکی، رؤیاهای شهوانی و غرابتهایش. هدف اصلی رژیم انتخاب این است که به این خویشتن شکننده بیاموزد که احساسات را درست انتخاب کند و، از این راه، این خویشتن را واکاوی کرده و نجات دهد. رژیم انتخاب با نسخهای عامهپسند از دانش رواندرمانی به ثمربخشی میرسد.
مهمترین لازمۀ انتخابْ دردسترسبودن گزینههای متعدد نیست، بلکه وجود انتخابکنندهای دانا و توانمند است که بهخوبی از نیازهایش آگاه است و بر مبنای منفعت شخصی اقدام میکند. برخلاف تمام عُشاق پیشین، که دیوانهوار و مانند کودکانِ گمشده رفتار میکردند، قهرمان رمانتیک جدید برخوردی روشمند و منطقی با احساساتش دارد. او نزدِ رواندرمانگر میرود، ادبیات خودیاری میخواند و در مشاورههای زوجین شرکت میکند. او همچنین ممکن است «زبانهای عشق» را بیاموزد، برنامهریزی عصبیکلامی مطالعه کند یا احساساتش را با دادن نمرهای ازصفر تا ده بهصورت کمّی درآورد. فیلیپ ریف، فیلسوف آمریکایی، این تیپ را «مرد روانشناختی» مینامد. ریف در کتاب فروید؛ ذهن یک اخلاقگرا۲ (۱۹۵۹) این تیپ انسان را اینگونه توصیف میکند: «فردی ضدقهرمان و زیرک که رضایتها و نارضایتیهای خود را با دقت میشمرد و تعهدهای غیرسودآور را گناهانی میداند که باید بهشدت از آنها دوری کرد.» مرد روانشناختیْ تکنوکراتی رمانتیک است که معتقد است بهکارگیریِ ابزار درست در زمان مناسبْ ماهیت گرفتارِ عواطفمان را رهایی میبخشد.
البته که این امر دربارۀ هر دو جنسیت صدق میکند: زن روانشناختی نیز از قواعد یا در اصل قواعد؛ رازهای امتحانپسداده برای تسخیر قلب آقای مناسب۳ (۱۹۹۵) پیروی میکند. در اینجا چند مورد از رازهای امتحانپسدادهای ذکر میشود که نویسندگانِ این کتاب، یعنی آلن فاین و شری اشنایدر جمعآوری کردهاند:
قاعدۀ ۲: صحبت با یک مرد را شما آغاز نکنید (و از او نخواهید با شما برقصد)
قاعدۀ ۳: به مردان زل نزنید و زیاد صحبت نکنید
قاعدۀ ۴: سر قرار با او دنگی حساب نکنید
قاعدۀ ۵: به او زنگ نزنید و، اگر از او تماس ازدسترفته داشتید، با او تماس نگیرید
قاعدۀ ۶: همیشه اول شما گوشی را قطع کنید
فرض قبلی کتاب قواعد خیلی ساده است: ازآنجاکه ژنتیکِ مردان طوری تنظیم شده که بهدنبال زنان باشند، اگر زنان حتی کوچکترین همدلی یا علاقهای به آنها نشان دهند، تعادل زیستی به هم میخورد، مرد «مردانگی خود را از دست میدهد» و زن تا حد حیوانی رهاشده و تیرهروز تنزل مییابد.
کتاب قواعد را بهخاطر زیادهرویِ تقریباً ابلهانه در جبرگرایی زیستشناختی مورد انتقاد قرار دادهاند. بااینحال ویراستهای جدید آن همچنان منتشر میشود و زنانگیِ «صعبالحصولی» که این کتاب تبلیغ میکند به پای ثابت توصیههای امروزی دربارۀ قرارگذاشتن تبدیل شده است. چرا این کتاب تا این حد محبوب مانده است؟ دلیل این امر قطعاً در پیام بنیادی آن نهفته است:
یکی از بزرگترین مزایای پیروی از این «قواعد» این است که فقط عاشق کسانی میشوید که عاشق شما هستند. اگر توصیههای این کتاب را دنبال کردهاید، آموختهاید که از پس خودتان بربیایید […] غرق علاقهها و سرگرمیها و قرارگذاشتن هستید و با مردان تماس نمیگیرید یا آنها را دنبال نمیکنید. […] با عقلتان عشق میورزید، نه فقط با دلتان.
در رژیم انتخاب، درۀ مردگانِ عشق باید به حداقلِ ممکن برسد، یعنی همان میدان مینِ تماسهای بیپاسخ، ایمیلهای مبهم، پروفایلهای حذفشده و سکوتهای خجالتی. دیگر خبری از اشک نیست. خبری از کفهای به عَرَقنشستۀ دست نیست. خبری از خودکشی نیست. خبری از شعر و رمان و سونات و سمفونی و نقاشی و نامه و اسطوره و مجسمه نیست. مرد یا زنِ روانشناختی فقط به یک چیز نیاز دارد: پیشرَوی پیوسته بهسوی رابطهای سالم میان دو فردِ مستقل که نیازهای عاطفی یکدیگر را ارضا میکنند… تا اینکه گزینهای دیگر آنها را از هم جدا کند.
استدلالهای اجتماعیزیستشناختی نیز باعث میشوند پیروزی رژیم انتخابْ بیشتر تثبیت گردد. به ما میگویند که یک عمر اسارت در رابطهای بد برای نئاندرتالهاست. هلن فیشر، استاد انسانشناسی در دانشگاه راتگرز و مشهورترین محقق عشق در دنیا، میگوید ما از میراث کشاورزیمان، که هزارهای به طول انجامیده، فراتر رفتهایم و دیگر نیازی به روابط تکهمسری نداریم. فرگشت، حالا ما را وادار میکند که برای نیازهای مختلفمان سراغ شریکهای مختلفی برویم، حال یا بهطور همزمان یا در مراحل مختلف زندگی. فیشر ابراز شادمانی میکند که، در دوران مدرن، فشاری برای تعهد وجود ندارد: همۀ ما در حالت ایدئال باید حداقل هجده ماه را با کسی وقت صرف کنیم تا بفهمیم او برای ما خوب است و اینکه زوج خوبی میشویم یا خیر. بیماریها و بارداریهای ناخواسته را میتوان با دسترسی گسترده به وسایل ضدبارداری بهطور کامل حذف کرد؛ پرورش فرزند بهطور کامل از عشقبازی مجزاست و به همین خاطر میتوانیم، سر حوصله، برای شریک بالقوهمان دورهای آزمایشی بگذاریم، بدون اینکه نگران پیامدهایش باشیم.
رژیم انتخاب در مقایسه با دیگر آداب عشقورزی در تاریخ، شاید مانند گرمکنهای ورزشی در مقابل لباسهای پشمی باشد. بزرگترین نوید این رژیم این است که عشق نباید موجب درد شود. بنا به جدلنامههای کیپنیس در کتاب علیه عشق۴ (۲۰۰۳)، تنها رنجی که رژیم انتخاب میشناسد فشار فرضاً ثمربخشِ «کارکردن روی یک رابطه» است: اشکهای ریختهشده در اتاق مشاور زوجین، تلاشهای تأسفبار برای رابطۀ زناشویی، واکاوی روزانۀ نیازهای دوطرفه، دلسردیِ قطع رابطه با کسی که «برایتان خوب نیست». بهعبارتی، درد عضلات مجاز است، اما تصادف نه. توصیههای مرسومْ عاشقان دلشکسته را به سازندگان مشکلات خودشان تبدیل میکند و، از این راه، نوعی جدید از سلسلهمراتب اجتماعی را رقم میزند: لایهبندی عاطفی برمبنای اشتباهگرفتن بلوغ با خودکفایی.
ایلوز استدلال میکند که دقیقاً بهخاطر همین امر است که عشق در قرن بیستویکم همچنان دردآور است. اول اینکه ما مشروعیتِ دوئلکنندهها و از جانگذشتههای عشقیِ قرنهای قبل را نداریم. آنها حداقل از توجه اجتماعی بهرهمند بودند، چراکه مردم عشق را عموماً بهصورت نیرویی دیوانهوار و غیرقابلتشریح درک میکردند که حتی قویترین مردان هم تاب مقاومت در برابر آن را ندارند. امروزه آرزوی داشتن چشمان (یا احتمالاً پاهای) خاص، دیگر دغدغهای قابلقبول نیست و به همین خاطر تیغِ عشقِ فرد، با آگاهی او از بیکفایتی اجتماعی و روانشناختیاش، کُند میشود. از نظر رژیم انتخاب، دلشکستگان قرن نوزدهمی مثل اما، ورتر و آنا فقط دلدادگانی بیکفایت نیستند، بلکه همچنین از نظر روانشناختیْ بیسواد و شاید از نظر فرگشتیْ دورهشان گذشته است. مارک منسون، مربی رابطه با بیش از دو میلیون خوانندۀ آنلاین مینویسد:
فداکاری رمانتیک را در فرهنگ ما آرمانیسازی میکنند. هر فیلم رمانتیکی را که در نظر بگیرید شخصیت بیچاره و محتاجی در آن وجود دارد که، بهخاطر عشقِ دیگری، با خود رفتاری مثلِ گهِ سگ دارد.
در رژیم انتخاب، تعهدِ قوی و زودهنگام و مشتاقانهْ نشانۀ ذهنی کودکانه است. اینگونه تعهد، نشاندهندۀ تمایلی نگرانکننده به ترک منفعت شخصی است که چنین جایگاه محوریای در فرهنگمان دارد.
مشکل دوم و مهمتر اینکه رژیمِ انتخابْ محدودیتهای ساختاری را، که باعث میشود برخی افراد کمتر از دیگران مشتاق (یا توانا) به انتخاب باشند، مدنظر قرار نمیدهد. یکی از دلایل این امر این است که ما به مقدار برابر از آنچه کاترین حکیم، جامعهشناس بریتانیایی، «سرمایۀ جاذبۀ جنسی» مینامد برخوردار نیستیم (یعنی اینکه بعضی از ما از بقیه زیباترند). درواقع بزرگترین مشکلِ انتخاب این است که میتواند گروههای زیادی از افراد را در موقعیت ضعف قرار دهد.
ایلوز، استاد جامعهشناسی در دانشگاه عبری اورشلیم، استدلالی قانعکننده مطرح میکند: جذابیت فردگرایانۀ رژیم انتخابْ میل به تعهد را «دوستداشتنِ بیشازحد» توصیف میکند، یعنی دوستداشتن کسی برخلاف منفعت شخصی خود. گرچه مردانِ دلشکستۀ زیادی بهخاطر «محتاجی» و «ناتوانی در رهاکردن» مشکلدار به حساب آورده میشوند، اما عمدتاً زنان هستند که در دستۀ «هموابسته» یا «نابالغ» قرار میگیرند. آنها در طبقات و نژادهای مختلف یاد میگیرند خودشان را خودکفا کنند، یعنی «بیشازحد دوست نداشته باشند» و «فقط خودشان را گرامی دارند» (براساس قواعد بالا).
مشکل اینجاست که یک حمام آب گرمِ نمیتواند جایگزین نگاهی عاشقانه یا تماسی شود که مدتها انتظار آن را کشیدهاید، چه رسد به اینکه نیاز به مصرف قرص ایجاد شود، حال مجلۀ کوزمو هرچه میخواهد بگوید. البته بیشک میتوانید لقاح مصنوعی داشته باشید و به فردی بالغ و الهامبخش تبدیل شوید، مادری مجرد و فوقالعاده مستقل با فرزندان سهقلوی موفق. اما بزرگترین موهبت عشق، یعنی «شناسایی ارزش خود بهعنوان یک فرد» مسئلهای اصولاً اجتماعی است. ازاینجهت به یک «مخاطبِ خاص» نیاز دارید. باید به کلی مست باشید تا این حقیقت ساده را نادیده بگیرید.
اما شاید مهمترین مشکل رژیم انتخاب، از این امر نشئت میگیرد که درکی نادرست از بلوغ بهعنوان خودکفایی کامل دارد. دلبستگی چیز کودکانهای محسوب میشود. میل به توجهْ «محتاج بودن» به شمار میآید. صمیمیت هیچگاه نباید «مرزهای شخصی» را به چالش بکشد. گرچه بهطور پیوسته به ما سرکوفت میزنند تا از پس خودمان بربیاییم، شدیداً از اینکه کسی را عزیزمان محسوب کنیم، برحذرمان میدارند: هرچه باشد دخالت ما در زندگیشان، بهصورت نصیحت یا توصیۀ ناخواسته برای تغییر، ممکن است جلوی رشد و خودشکوفاییشان را بگیرد. ما هم، گرفتار در میان آنهمه سناریوهای بهینهسازی و گزینههای شکست، دچار بدترین مصیبت رژیم انتخاب میشویم: علاقه به جذبشدنِ دیگران به خودمان، بدونِ هیچ فداکاری شخصی.
اما، در وطنِ من، مشکلِ برعکسی وجود دارد: فداکاری معمولاً وقتی محقق میشود که اصلاً هیچ نوع خوسنجی در میان نباشد. جولیا لرنر، جامعهشناس عواطف در دانشگاه بن گوریون در نگب، اخیراً مطالعهای درباب آداب سخنگفتنِ روسیها درمورد عشق انجام داد. هدف پژوهش او این بود که دریابد آیا، درنتیجۀ تغییر نئولیبرالِ پساکمونیستی، شکاف میان مجلۀ سِوِنتین و رمانهای تولستوی کمتر شده است. پاسخ این است: راستش نه.
او پس از تحلیل گفتوگوهای مختلف تلویزیونی، انجام مصاحبهها و تحلیل محتوای خبرگزاریهای روسی اینگونه نتیجهگیری میکند که برای روسها عشق همچنان «نوعی سرنوشت، نوعی عمل اخلاقی و نوعی ارزش است؛ مقاومتناپذیر است؛ نیازمند فداکاری و ملازم درد و رنج است». درواقع باوجوداینکه مفهوم بلوغ، که محور رژیم انتخاب است، دردِ عاشق را نوعی انحراف و نشان تصمیمگیری نادرست میداند روسها بلوغ را توانایی تحمل همین درد میدانند که گاهی تاحدی غیرمعقول زیاد میشود.
به یک آمریکایی طبقۀ متوسط، که عاشق زنی متأهل میشود، اینگونه توصیه میشود که رابطهاش را با آن خانم قطع کند و برای پنجاه ساعت مشاوره برنامهریزی کند. اما مرد روس، در موقعیتی مشابه، مانند توفان وارد خانۀ آن زن میشود، دست او را میگیرد، از کنار اجاق و آبگوشت بیرونش میکشد و سپس از کنار کودکان گریان و شوهری که گیمپد در دست در حال یخزدن است عبور میکند و او را از خانه بیرون میکشد. گاهی اوضاع خوب پیش میرود: زوجی را میشناسم که، پانزده سال پس از اینکه مردْ زن را در جشن سال نو از کنار شوهرش دزدید، شادمانه با هم زندگی میکنند. اما در اکثر موارد رژیم سرنوشتْ گند میزند.
روسها، از لحاظ آماری نسبتبه هر کشور توسعهیافتۀ دیگر، بیشترین شمار ازدواج، طلاق و سقط جنین را بهنسبت جمعیت دارند. این آمار سندی است بر اینکه روسها تمایل دارند هرکاری لازم است انجام دهند تا بر پایۀ عواطف عمل کرده باشند و این امر معمولاً بهقیمت خوشیِ خودشان تمام میشود. عشق روسی ارتباطی تنگاتنگ با سوءمصرف مواد، خشونت خانگی و رهایی کودکان دارد: اینها محصولات جانبی زندگیهایی هستند که چندان درمورد آنها فکر نشده است. اگر هربار که عاشق میشوید، با ایمان به سرنوشت جلو بروید، ظاهراً جایگزین چندان مناسبی برای انتخابگری افراطی پیدا نکردهاید.
اما برای درمان بلایای فرهنگمان نباید اصل انتخاب را بهطور کامل کنار بگذاریم، بلکه باید جسارت کنیم و ناشناختهها را انتخاب کنیم، با خطراتی حسابنشده مواجه شویم و آسیبپذیر باشیم. منظورم از «آسیبپذیری»، نمایش عشوهگرانۀ ضعفها بهمنظور آزمودن همخوانی شما و طرف قرارتان نیست. منظورم آسیبپذیریِ وجودی است، یعنی مرموزسازیِ مجدد عشق و تبدیل آن به آنچه واقعاً هست: نیرویی غیرقابل پیشبینی که معمولاً شما را در لحظۀ غفلت میگیرد.
اگر تلقی از بلوغ، بهعنوان خودکفایی در رژیم انتخاب، اینچنین برای نحوۀ عشقورزی ما خطرناک است، پس دقیقاً همین تلقی است که باید در آن تجدیدنظر کرد. برای بالغشدنِ واقعی، باید با آغوش باز بپذیریم که عشقورزی به فردی غیر از خودمان میتواند چیزهای بسیار پیشبینیناپذیری به وجود بیاورد. باید با جسارت از آن مرزهای شخصی عبور کنیم و یک گام از خودمان فراتر برویم. شاید با سرعت روسیها مناسب نباشد، اما کمی سریعتر از آن چیزی است که به آن عادت داریم.
پس بلند خواستگاری کنید. قبل از اینکه کاملاً آماده باشید، با فردی خانه و زندگی تشکیل دهید. بیدلیل به شریکتان غرغر کنید و بگذارید او هم غرغر کند، به همین سادگی، چون ما انسان هستیم. وقتی زمانْ مناسب به نظر نمیرسد، بچهدار شوید و، در آخر، باید حقمان را برای درد پس بگیریم. باید جسارت به خرج دهیم و بهخاطر عشق سختی بکشیم. برنه براون، جامعهشناسِ محققِ آسیبپذیری و شرم در دانشگاه هیوستون، بیان میکند که شاید «توانایی ما برای تعهد صادقانه هیچگاه نمیتواند بیشتر از تمایلمان برای دلشکستگی باشد». بهجای اینکه درمورد بینقصیِ خودمان وسواس به خرج دهیم، باید یاد بگیریم بخشهایی از این خود را به دیگران ببخشیم و در آخر قبول کنیم که ما به یکدیگر وابستهایم، حتی اگر ستوننویس سِوِنتین آن را هموابستگی بخواند.
• نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.
پینوشتها:
• این مطلب را پولینا آرونسون نوشته است و در تاریخ ۲۲ اکتبر ۲۰۱۵ با عنوان «Romantic regimes» در وبسایت ایان منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۶ دی ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان «رژیمهای رمانتیک» و با ترجمۀ علیرضا شفیعینسب منتشر کرده است.
•• پولینا آرونسون ( Polina Aronson)، نویسندۀ روس و مدرس جامعهشناسی در دانشگاه علوم کاربردی آلیس سالومون در برلین است.
[۱] Death in Venice
[۲] Freud: The Mind of a Moralist
[۳] The Rules: Time-Tested Secrets for Capturing the Heart of Mr Right
[۴] Against Love
در دنیای محدود شخصیتهای اصلی، بقیۀ آدمها صرفاً زامبیهایی مزاحم هستند
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند
با سپاس. مقاله ی جالبی بود. البته آن دسته از دوستان که معتقدند این موارد تا حدودی در مورد ایرانیان هم صدق می کند باید بدانند که جامعه ی آماری ایران بسیار ناهمگون است. در هر طبقه ی اجتماعی و قومی رفتارهای خاص حاکم است که چندان قابل تعمیم به کل کشور نیست اما چنان چه همیشه در رسانه ها هم دیده می شود همیشه قشری خاص به تصویر کشیده می شوند و باقی در انزوا هستند.
"مشکل اینجاست که یک حمام آب گرمِ نمیتواند جایگزین نگاهی عاشقانه یا تماسی شود که مدتها انتظار آن را کشیدهاید، چه رسد به اینکه نیاز به مصرف قرص ایجاد شود" شما ممکنه خوندن این جمله برات قابل درک باشه اما این یه نمونه بارز از ترجمه مشکل دار این متنه که ارتباط جمله دوم و اولش نامفهوم و مشکل نگارشی داره. اینجور جملات مثل دست اندازهای بزرگ توی متن هستند