آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 21 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
چهبسا توضیح مرگ به کودکان به خودمان هم کمک کند راحتتر آن را بپذیریم
بچهها در خردسالی تصوری از جدایی ندارند و مفهوم مرگ را درک نمیکنند. پس از آن هم برداشتشان از مرگ فاصلۀ زیادی با واقعیت دارد. اساساً توضیح واقعیت «فقدان» برای کودکان کار بسیار دشواری است. ولی آیا اصلاً چنین توضیحی ضرورت دارد؟ شاید بد نباشد این بار ما پای تفسیر آنها از مرگ بنشینیم. شاید برای کنارآمدن با مرگ و فقدان باید، بهجای آنکه مسئله را با روشهای واقعبینانه و علمی از سر باز کنیم، علاقه و کنجکاوی کودکانه به مرگ، و البته زندگی، را بازیابیم.
پراگیا آگاروال، ایان— یکی از دوقلوهای چهارسالهام خیلی به مرگ فکر میکند. دلش میخواهد همهچیز را دربارۀ مردن بداند. دائم از من میپرسد وقتی آدمها میمیرند چه میشود. اول کمی تعجب میکردم که چه دلبستگی عمیقی، بهقول خودش، به «مُردیدهها» دارد، ولی کمکم فهمیدم هر وقت ساکت بوده به مرگ فکر میکرده.
هر شب قبل از خواب از من میپرسد «میشه بیشتر به من بگی وقتی آدما میمیرن چی میشه؟».
و من جواب میدهم «بدنشون از کار میافته. قلبشون دیگه کار نمیکنه».
«نانا هم اینجوری شد؟».
نانا، پدرم و پدربزرگ بچهها، نوامبر سال گذشته درگذشت. دوقلوها فقط یک بار سال ۲۰۱۹ وقتی برای دیدن خانواده به هند رفته بودیم او را دیده بودند، قبل از تولد سهسالگیشان. البته همیشه سعی میکردیم در فیستایم با هم حرف بزنیم. قرار بود اوایل پارسال هم سر بزنیم که کرونا آمد و نشد. پدرم کمکم مریضتر و افتادهتر شد و تنهایی و انزوای قرنطینه و خدمات بهداشتی و درمانی ضعیفِ این مدت او را از پا انداخت.
کودکان پیشدبستانی فقط با مشاهدۀ غم و غصۀ والدین مرگ را درک میکنند. این قضیه درمورد فرزندان من هم صادق است: برای فوت پدرم رفتم هند و بعد از مراسم یک هفته ماندم و اندوهم را از بچههایم پنهان نکردم. هم میخواهم بدانند پدربزرگشان درگذشته است و هم میخواهم، دستکم از لابلای خاطراتم، او را بشناسند. همینطور میخواهم نشان دهم صحبت از مرگ، که دوشادوش زندگی است، غیرطبیعی نیست، بهخصوص که این روزها کل جهان درگیر بحران همهگیری بیسابقهای است و فرزندانم بیشتر از قبل میبینند من و همسرم راجع به مرگ حرف میزنیم.
من عمیقاً به این موضوع واقفم که بزرگترها تمایل ندارند پیش بچهها از مرگ صحبت کنند (حتی اجتناب هم میکنند) و معمولاً نمیگذارند کودکان وارد این گفتوگوها شوند؛ میترسند مبادا ناراحت یا وحشتزده شوند یا اصلاً مفهوم مرگ را نفهمند. پژوهشی در سال ۲۰۱۴ انجام شد که مبنای آن مصاحبه با والدین و معلمان کودکانِ سه تا شش سالِ ایالتهای غرب آمریکا بود. نتیجۀ تحقیق نشان داد برخی والدینِ امروزی معتقدند کودکان برای فهم مرگ بلوغ عاطفی لازم را ندارند. مؤسسۀ خیریۀ «وینستون ویش» بریتانیا تخمین میزند هر ۲۲ دقیقه کودکی در بریتانیا یکی از والدینش را از دست میدهد (یعنی تقریباً ۲۴۰۰۰ کودک در سال). بر اساس اطلاعات این مؤسسه هنوز مشاهده میشود خانوادهها آشکارا رغبتی به گفتوگو با فرزندانشان دربارۀ مرگ ندارند و نمیدانند کودکان مرگ را چگونه تجزیه و تحلیل میکنند. والدین عوض آنکه به فرزندان خود بقبولانند مرگ جزئی طبیعی از زندگی است آنها را از این واقعیت دور نگه میدارند.
ازآنجاکه تحقیقات نشان میدهد بهترین روش برای توضیح مرگ به کودکان زیرِ شش سال توسل به فرایندهای زیستی بدن است، تلاش میکنم مطالب را بهصورت علمی و عملی شرح دهم و از واقعیات دور نشوم. دربهدر دنبال کتابهایی مثل کارتُنکِ شارلوت۱(۱۹۵۲) نوشتۀ ای.بی وایت میگردم که، بدون اشاره به جنبههای مذهبیِ ماجرا، به دوقلوهای چهارسالهام کمک کند مرگ و فقدان را بهتر درک کنند. آنچنان تحقیقات قابلتوجهی دربارۀ تأثیر تربیت والدین بر دریافت کودکان از مرگ وجود ندارد. از طرفی، کم نیستند وبسایتهايی که نکاتی را دربارۀ شیوۀ گفتوگو با کودکان دربارۀ مرگ پیشنهاد میکنند، اما بیشترشان غیرقابلاعتماد هستند و توجهی به رشد و تحول شناختی کودکان ندارند. در توییتر درخواستی منتشر کردم و چند کتاب مفید نیز پیدا شد اما این درخواست بیش از هر چیز نشان میدهد برای کودکانی که از وجه عملی و واقعگرایانه درگیر قضیۀ مرگ هستند هیچ اثر نوشتاری درخوری وجود ندارد.
بدیهی است که دریافت ما از مرگ، از نظر زیستشناختی، در گذر زمان تغییر کرده است. سابقاً، تعریف بالینیِ مرگ توقف ضربان قلب بود اما امروز دستگاهها میتوانند قلبی که متوقف شده است را مجدداً به کار بیندازند. پس تعریف فوق را به این صورت اصلاح کردند: «توقف غیرقابلتغییر همۀ عملکردهای کلِ مغز، از جمله ساقۀ مغز». در کشورهای غربی مرگ بالینی منوط به هشت شرط است: نبود واکنشِ خودبهخودی به محرکها؛ نبود هرگونه واکنش به حتی دردناکترین محرکها؛ نبود تنفس خودبهخودی به مدت دستکم یک ساعت؛ نبود فعالیت پاسچرال، بلع، خمیازه یا تولید صدا؛ توقف حرکت چشم، پلکزدن یا واکنشهای مردمک؛ نوار مغزی صاف بهمدت دستکم ۱۰ دقیقه؛ نبود قطعی رفلکس حرکتی و عدم مشاهدۀ تغییر در شرایط بالا بهمدت ۲۴ ساعت. اما چهبسا تصوری که در فرهنگهای دیگر از فرد «محتضر» وجود دارد انتزاعیتر و نامشخصتر باشد: مثلاً برخی اقوام جنوب اقیانوس آرام حتی کسی که خواب یا بیمار باشد را میگویند «مرده» است، ازاینرو شخص، قبل از اینکه از لحاظ زیستشناختی بمیرد، چندین بار میمیرد و زنده میشود.
بار اولی را که بچههایم فهمیدند «مردیده» چیست به یاد دارم؛ در باغچۀ حیاط کفشدوزکی را دیدند که تکان نمیخورد. التماسم میکردند بیدارش کنم: «مامان تکونش بده». تجربۀ بعدی فوت همسایۀ سالخوردهمان بود که دقیقاً قبل از آخرین قرنطینۀ سال ۲۰۲۰ اتفاق افتاد و به احتمال زیاد بچهها حرفهای ما را دربارۀ او شنیده بودند. یکی از آنها پرسید «خانم همسایه جایی رفته؟» ولی بعد فوراً موضوع را فراموش کرد. اما اینبار سؤالهایشان تمامی ندارد.
این علاقۀ مفرط به موضوع مرگ از کجا سرچشمه میگیرد؟ کودکان هیچ درکی از مرگ ندارند. قبل از دوسالگی اگر خودشان شاهد قضیه نباشند، میتوانند وانمود کنند مرگ اصلاً وجود ندارد. درواقع کودکان تا قبل از سه سالگی چیز زیادی از مرگ نمیدانند. شاید بتوانند احساس کنند شرایط تازهای به وجود آمده، ولی درک خاصی از فقدان ندارند. مثلاً اگر یکی از اعضای خانوادهشان فوت کند یا حیوان خانگیشان بمیرد، ممکن است تحتتأثیر واکنشهای عاطفی خانواده و پرستارشان ناراحت شوند.
روانشناس، ماریا ناگی، در سال ۱۹۴۸ از پاسخهای حدود ۳۵۰ کودکِ سه تا دهساله تحلیلی ارائه داد که امروز بسیار مورد استناد و ارجاع قرار میگیرد. او نشان داد کودکان تا رسیدن به فهم مرگ سه مرحلۀ متفاوت را پشت سر میگذارند. کودکانِ سه تا پنجساله هنوز تصور میکنند مرگ سفری است که شخص از آن بازمیگردد. آنها احتمالاً تا این حد درمییابند که بزرگترها مثل بازی دالیموشه خودشان را قایم کردهاند و بعداً دوباره خود را نشان میدهند یا مثلاً والدینشان سفر کاری رفتهاند و بالاخره زمانی بازمیگردند. کودکان زیر پنجسال تصوری از جدایی ندارند تا از طریق آن دریابند مردهها کجا میروند. آنها مرگ را در قالب مادی یا واقعی میریزند، مثلاً گاهی تصور میکنند مثل «خوابیدن» است. درک مفهوم «استمرار» برای آنها دشوار است. تحقیق ناگی نشان داد بچهها فکر میکنند مرگ موقتی است. آنها توقف ضربان قلب را درک میکنند ولی معمولاً نمیتوانند در هر زمان بر بیش از یک مفهوم تمرکز کنند، ازاینرو استمرار مرگ را درنمییابند. کودکان سعی میکنند استمرار را با دلایلی مثل «بهشت خیلی دور است» یا «درِ تابوت آنقدر محکم است که مرده نمیتواند برگردد» توجیه کنند. حدود ششسالگی، کمکم علاجناپذیریِ مردن را درک میکنند و بهتدریج علت اصلی را میفهمند: ازدستدادن عملکردهای جسمی منجر به مرگ میشود.
مدل معتبر «رشد مرحلهای» ژان پیاژه، روانشناس سوئیسی، که در حدود سال ۱۹۲۰ ارائه شد (و تجدید نظر در مدلی قدیمیتر متعلق به روانشناس آمریکایی، جی.ام بالدوین، بود) میگوید شِمای کودکان از جهان، که از طریق کنشهای ذهنی و جسمیشان شکل میگیرد، بر یک ساختار منطقی استوار است. وقتی بهتدریج شناخت کودکان بیشتر و دیدگاه خودمرکزبینشان نسبت به جهان بازتر میشود و دیدگاههای دیگر و مفهومسازیهای انتزاعی بیشتری را دربر میگیرد، این طرحهای کلی روزآمد میشوند. کودکان، در حدود شش یا هفتسالگی، وارد مرحلهای میشوند که پیاژه «مرحلۀ عملیات عینی» مینامد. آنها در این مرحله توانایی پردازش تفکر و استدلال منطقیتر را کسب میکنند: ظاهراً اینجاست که کودکان عمومیت مرگ را درمییابند، هرچند درمورد پس از آن هنوز دچار سردرگمی هستند. حتی برخی کودکان در این سنین همچنان، با توسل به تفکر انتزاعی، مرگ را تفسیر میکنند و آن را با چیزهایی مثل روح یا عزراییل که خود قادر به درکشان هستند پیوند میدهند. اما در حدود دوازدهسالگی که وارد «مرحلۀ عملیات صوری» میشوند توانایی گستردهترشان در استدلال علمی آنها را قادر میسازد مفاهیم نمادینتر و انتزاعیتر مرگ را دریابند و حتی نگرشی نظری دربارۀ تصور مرگ کسب کنند.
پیشینۀ فرهنگی و مذهبی کودکان و تجارب منحصربهفرد زندگیشان نیز در شکلگیری فهم آنها از مرگ مؤثر است. رویکرد بومشناختی یوری برونفنبرنر، روانشناس آمریکایی متولد روسیه، چهارچوب مهمی را برای فهم تأثیر محیط کودکان -که خود آن را در دهۀ ۱۹۷۰ «میانسیستم» نامید- بر رشد آنها فراهم میآورَد. میانسیستم هم میتواند شامل بستگانِ درجه یک و نگرشها و واکنشهای آنها نسبت به مرگ، مدرسه و دوستان باشد و هم فرهنگ کلیترِ جامعه را دربر بگیرد. پژوهشگران در سال ۲۰۱۹ دریافتند کودکان هندیِ زیر پنج سال علاجناپذیری و عمومیت مرگ را بهتر و دقیقتر از توقف کامل عملکرد بدن هنگام مرگ درمییابند. سال ۲۰۱۴ میان ۱۸۸ کودک (از وایت بریتیشها و کودکان مسلمان بریتانیایی ساکن لندن و همچنین مسلمانان پاکستانی ساکن مناطق روستایی پاکستان) پژوهشی انجام شد و نتایج آن در مجلۀ بریتیش جورنال آو دِوِلوپمنتال سایکالجی۲ به چاپ رسید. این تحقیق زندگی در مناطق روستایی هم ممکن است بر تصور یا تجسم مرگ مؤثر باشد: کودکان مسلمان پاکستانی در مقایسه با هر دو گروه کودکان بریتانیایی علاجناپذیری مرگ را در سنین پایینتری درک میکردند.
مواجهه با مرگ، جنگ و درگیری نیز ممکن است اثرگذار باشد. رابی کیس، روانشناس نوپیاژهای کانادایی، در دهۀ ۱۹۹۰ نظریۀ «ساختارهای مفهومیِ خاص» را ارائه کرد که مکمل نظریۀ پیاژه بود و میگفت کودکان بین مراحل و استراتژیهای مختلف رشد آنقدر رفت و برگشت میکنند تا رویکردی یکپارچهتر به حل مسئله بیابند. توانایی شناختی ضرورتاً مانعی سر راه فهم تفاوت مرگ با خواب یا علاجناپذیری آن نیست، ولو اینکه گاه زبانی که برای صحبت دربارۀ مرگ استفاده میشود خود یک مانع باشد. بزرگترها معمولاً وقتی با کودکان دربارۀ مرگ عزیزان صحبت میکنند با جملههایی مثل «دیگه راحت شد» یا «جاش اون دنیا خوبه» قضیه را ماستمالی میکنند که البته ممکن است از منظر رشد شناختی دشواریهایی برای کودک ایجاد کند، چراکه کودک از یک سو درگیر فهم زیستشناختیِ مرگ است و از سوی دیگر تلاش میکند احساسات منفیاش را درمورد اینکه چرا شخص اصلاً آنها را ترک کرده کم کند -کودکان تصور میکنند مرگ شخص تقصیر آنها بوده است.
بیدردسرترین راه برای من این بود که به فرزندانم بگویم بله، پدربزرگتان مرده است و دیگر هم برنمیگردد؛ هیچ آدمی وقتی بمیرد دیگر برنمیگردد. ولی خودم هنوز در موقعیتی نیستم که بتوانم از رفتن پدرم برای همیشه صحبت کنم. ظاهراً فرزندانم الان درگیر مفهوم استمرار مرگ هستند، چیزی که من هم بهواسطۀ گفتوگو با آنها باید به خودم یادآوری کنم. پدرم قرار نیست برگردد. گاه میتوانم چشمانم را ببندم و او را در خانهاش در هند تصور کنم و از یاد ببرم که او دیگر آنجا نیست. هزاران هزار مایل دوریِ ما به این معنی است که من از بیست سال پیش که به انگلستان آمدم از وجود او محروم بودهام. حالا دارم سعی میکنم بفهمم من که همیشه عزادارِ این جدایی بودهام چطور باید برای مرگ او عزاداری کنم.
من فکر میکنم چرخۀ اندوه در بزرگسالان تا اندازهای شبیه کودکان باشد. مرحلۀ اولِ غصه و اندوه حس گناه است؛ دقیقاً مثل کودکان که گرفتار نگرش خودمرکزگرا هستند و تصور میکنند هر اتفاق بدی میافتد لزوماً تقصیر آنهاست، من هم خودم را ملامت میکنم که ای کاش با پدرم بیشتر تماس گرفته بودم… ای کاش بیشتر میرفتم هند… ای کاش از او پرستاری میکردم. ما همینطور این راه عذابآور را ادامه میدهیم، خودمان را بازخواست میکنیم، به خودمان پرخاش میکنیم و سعی میکنیم حس درماندگیمان را کنترل کنیم. کودکان هم همین کار را میکنند ولی نه فقط برای اینکه کنترل خود را مجدداً به دست بیاورند بلکه چون تا شش یا هفتسالگی چرخۀ ارجاعشان بسیار محدود است. آنها جهان را فقط از منظر خود میبینند و هنوز توان فهم این را ندارند که ممکن است افراد مختلف چیزها را بهطرز متفاوتی ببینند.
تابستان پارسال که با فرزندانم چرخۀ زندگیِ پروانهها و قورباغهها را بررسی میکردیم و درمورد اینکه وقتی حشرهای میمیرد یکی دیگر از تخم بیرون میآید حرف میزدیم آنها با خونسردیِ تمام فکر میکردند این چرخه فقط در طبیعت است و برای ما رخ نمیدهد. کودکان جنبۀ زیستشناختی و حتی گریزناپذیری مرگ را راحتتر درک میکنند. مثلاً اینکه وقتی آدمها پیر میشوند میمیرند یا وقتی کسی زخمی میشود و خون زیادی از دست میدهد ممکن است بمیرد یا اگر کسی نفستنگی بگیرد و نتواند نفس بکشد، احتمال دارد بمیرد. اما لایۀ فراطبیعی مرگ همچنان برای آنها لاینحل است. هنگام عبور از مقابل کلیسا، یکی از بچههای چهارسالهام قبرستانی میبیند و سؤالهای فراوانی از اوضاع و احوال آدمهای زیر سنگقبرها میپرسد. صبح روز بعد میآید بالای سرم و میپرسد آیا میشود برویم همۀ آنهایی که در قبر هستند را نجات بدهیم؟ ایدۀ آزادکردن مردگان را میتوان بهنحوی با اعتقاد مذهبی سفر روح به ساحتی دیگر، بهدور از چرخۀ زندگی و مرگ، همراستا دانست.
یک شب ناگهان یکی از دوقلوها میگوید «میشه نانا رو برگردونیم اینجا؟ حتی اگه شده همینطور کف زمین دراز بکشه». و اینکه «وقتی آدما میمیرن کجا میرن؟». نمیدانم از کجا به این نتیجه رسیده کسی که مرده باید روی زمین خوابانده شود. مراسم تشییعجنازۀ هندوها یادم میآید که مرده را روی زمین میخوابانند، انگشتان پاهایش را میبندند و او را رو به جنوب که طرف «یما»، یا خدای مرگ، است میگردانند. بچهها در این مراسم پدرم حضور نداشتند. خودم هم نبودم: بهخاطر محدودیتهای کرونا مراسم مردهسوزان او باید خیلی سریع، در عرض چند ساعت بعد از فوتش، و با همراهی تعدادی از اقوام نزدیک انجام میشد. نه ذکری برایش خواندند نه مراسم مردهسوزان را لب رود گنگ برگزار کردند. مجبور شده بودند او را باعجله در مردهسوزخانۀ الکتریکی بسوزانند و من هرگز جسد او را ندیدم. این اتفاقات به نظر غیرواقعی و حتی وهمآمیز میآید. وقتی خودم شاهد آن نبودم آیا اصلاً اتفاق افتاده؟
من هم مثل فرزندانم نمیدانم وقتی آدمها میمیرند کجا میروند. آیا واقعاً در هوا ناپدید میشوند؟ یک لحظه قبل زندهاند و نفس میکشند، فریاد می٬زنند، خشمگین میشوند، میخندند، مأیوس، مغرور، خوشحال یا ناراحت میشوند، و بعد لحظهای دیگر، در یک چشمبهمزدن، نیست و نابود میشوند. چگونه اینطور میشود؟ سردرنمیآورم. من، بهعنوان کسی که هندو بار آمدهام ولی پیرو هیچ مرام و مسلکی نیستم، تمایل ندارم فرزندانم را مجبور به پذیرش بهشت یا فناناپذیری کنم. اما بر اساس «نظریۀ مدیریت وحشت» که جف گرینبرگ، شلدون سالمن و تام پزیچنسکی در سال ۱۹۸۶ ارائه کردند رسومی که منجر به فناناپذیری نمادین شود میتواند به افراد، خصوصاً کودکان، کمک کند با موضوع مرگ کنار بیایند. این نظریه -که مأخوذ از کتاب انکار مرگ۳ (۱۹۷۳)، برندۀ جایزۀ پولیتزر و اثر ارنست بکر، انسانشناس آمریکایی، است- میگوید اعتقادات فرهنگی و واقعیتگریزی میتواند وحشت و اضطراب کودکان از مرگ و فناپذیری را کاهش دهد.
ویرجینیا اسلوتر، روانشناس استرالیایی، مدل «مفاهیم فرعی» یا خردهمفاهیم را پیشنهاد کرده که از طریق آن کودکان، با استفاده از لایههای مختلفِ فرایندهای زیستی و معنویت، به فهمی از مرگ میرسند. در برخی فرهنگها مرگ جزء لازم زندگی است. کلی سوازی، انسانشناس فرهنگی اهل آمریکا، در سخنرانی سال ۲۰۱۳ خود در تِد با عنوان «حیاتی که با مرگ پایان نمییابد» دربارۀ مردم تانا تراجا در شرق اندونزی سخن میگوید که از شخص مرده مثل کسی که «مریض» یا «خواب» باشد حرف میزنند. شخص متوفی را در اتاقی جداگانه میخوابانند و طبق روال هر روز برایش غذا میبرند و تروخشکش میکنند و به این ترتیب همچنان جزئی از زندگیِ آن خانواده باقی میماند. طی این دورۀ گذار، کودکانِ خانواده میتوانند با فضای آستانهای بین زندگی و مرگ آشنا شوند.
از همه مهمتر، مناسک به ما کمک میکنند احساساتی که در حالت معمول سرکوب میکنیم را بیرون بریزیم. اگر بگذاریم کودکان در مراسم تشییعجنازه شرکت کنند یاد میگیرند که مثلاً با استمرار مرگ بهتر کنار بیایند. فیلیس سیلورمن و جی ویلیام وردن، کارشناسان آمریکایی مسائل مربوط به سوگ و داغدیدگی، نشان دادهاند شرکت کودکان در مراسم خاکسپاری به آنها کمک میکند مرگ را بپذیرند و تسلی و یاری بیابند. آنها، طی پژوهشی که در سال ۱۹۹۲ انجام دادند، ۱۲۰ کودک داغدار را که ۹۵ درصدشان در مراسم خاکسپاری شرکت کرده بودند بررسی کردند. دو سال بعد، این کودکان اذعان کرده بودند حضور در مراسم خاکسپاری به آنها کمک کرده به متوفی احترام بگذارند و خودشان نیز تسلی بیابند. روانشناسان بالینی آمریکایی، مری فرایستاد، جولی سرل و همکارانشان در تحقیقی در سال ۲۰۰۱ گزارش کردند که برخی جنبههای مراسم تشییعجنازه، مثل اجرای موسیقی و سخنرانیهای کوتاه دوستان و بازماندگان متوفی، کودکان را در این موقعیتهای بهشدت احساسی به میزان زیادی یاری میکنند. مطالعۀ آنها بین ۳۱۸ آزمایششوندۀ پنج تا هفدهساله نشان داد کودکان مشارکت فعال در مراسم -مثل انتخاب گلِ سر مزار- را فعالیتی مفید میدانند و اینکه اعمال نمادین اینگونه مراسمها، مانند اجرای ترانۀ مورد علاقه، تا مدتها مایۀ تسلی کودکان میشود.
مناسک، قصهگویی و بازی به کودکان کمک میکند احساساتی را که بیانش در مواقع عادی دشوار است راحت بر زبان آورند. اینها در زمان آشفتگیِ عاطفی نقش سپر بلا یا قوت قلب را بر عهده دارند. یادم میآید موقع فوت پدربزرگم شش-هفتساله بودم و حدود دو هفته در منزلشان ماندیم. مراسم فوت هندوها تا روز سیزدهم که برای رستگاری روح درگذشته دعا میخوانند ادامه مییابد. بچههای فامیل آنجا بودند و موقعی که غم و غصهمان را هضم میکردیم همه دور هم جمع بودیم.
در خانوادههای امروزی تجربۀ مرگ نسبت به گذشته خیلی تغییر کرده، چون بسیاری از کودکان تا وقتی بزرگ میشوند هیچیک از بستگان درجۀ یک خود را از دست نمیدهند. سابقاً، بهدلیل نرخ بالای مرگومیر و اینکه بیشتر مردم در اثر بیماری در خانه میمردند، مرگ واقعاً جزئی از زندگی روزمره بود. ازآنجاکه مردم عموماً در اجتماعات و خانوادههای بزرگ و نزدیک به هم زندگی میکردند، کودکان نیز خواهناخواه بخشی مهم از مراسم مرگ افراد بودند. اما با جداشدن خانوادهها و طولانیترشدن عمر افراد شرایط عوض شد. امروز بسیاری از این مناسک سنتی جای خود را به رسوم تازه دادهاند که بر دریافت کودکان از واقعیات مرگ اثر میگذارد. حتی در فرهنگ ایرلندی، که ارزش بسیار زیادی برای بُعد اجتماعیِ کنارآمدن با مرگ قائل است، و به همین دلیل بهطور سنتی یکی از مرگاندیشترین فرهنگهای جهان بوده، مجالس ترحیمِ قدیم که در خانه برگزار میشد کمکم جای خود را به روشهای دیگر و سریعتر میدهد. این عامل مشارکت کودکان را در مناسک مرگ کاهش داده و آموزش این موارد را بر گردن والدین و معلمان انداخته است.
امروزه که خانوادهها عموماً هر یک در نقطهای از جهان پراکندهاند بسیاری از ما با مرگ عزیزانمان از فاصلهای بسیار دور مواجه میشویم، موضوعی که با آمدن کرونا بهطرز بیرحمانهای برجسته شده است. فهم این مسئله برای کودکان حتی دشوارتر هم شده: چطور میشود فقدان کسی را که همیشه از ما دور بوده درک کرد. این احساس فقدان -ولو اینکه انتزاعی باشد- و نبود فضایی که کودکان احساساتشان را بیان کنند ممکن است برایشان، در هر سنی که باشند، بسیار گران تمام شود. در بحبوحۀ فاجعۀ کرونای هند، تایملاین شبکههای اجتماعی و گروههای خانوادگی واتساپم، هر روز، پر از اخبار مرگ مردم، دوستان و خویشاوندان میشد و من به نسلی از کودکان فکر میکردم که بدون کوچکترین شناختی از پدربزرگها و مادربزرگهایشان بزرگ میشوند. حالا باید همۀ آوارگان با بچههایشان دربارۀ مرگ عزیزانی صحبت کنند که چندینهزار مایل فاصله دارند، همان پدربزرگها و مادربزرگها، عموها و عمههایی که کودکان تنها و تنها در زوم یا فیستایم و در چهارگوشهای کوچک دیجیتالی ملاقاتشان کردهاند. کودکان معمولاً تنها وقتی مفهوم استمرار مرگ را درمییابند که دلتنگ فرد ازدسترفته میشوند. این قضیه وقتی پیچیده میشود که کودکان مستقیماً متوجه مرگ شخص نمیشوند. توضیح و فهم فاصلههای بین ما و مرگ کسانی که خیلی کم به دیدارشان میرویم دشوار است، چراکه وقتی شخص همواره از زندگی کودک غایب بوده، تصور «دلتنگی» محال است.
بدیهی است که کودکان میتوانند مرگ را، بهخصوص از منظر زیستشناختی، درک کنند. این موضوع بین همۀ کودکان مشترک است، اما تردیدی هم نیست که بلوغ هیجانی کودکان، بسته به محیط و اعتقادات مذهبی و فراطبیعی آنها، متفاوت است. این موضوع بین همۀ کودکان عمومیت ندارد.
کودکانی که مثلاً با اعتقاد به زندگیِ پس از مرگ بزرگ میشوند ممکن است معتقد باشند عملکردهای جسمی و ذهنی انسان بعد از مرگ هم ادامه مییابد و فرد بهنوعی به زندگی خود ادامه میدهد. وقتی کودکان با فناپذیری خود مواجه میشوند، این باور میتواند مایۀ تسلیشان شود. افراد قبیلۀ وزو، ساکن در مناطق روستایی ماداگاسکار، معتقدند با وجود آنکه عملکردهای جسمی متوقف میشوند ممکن است برخی عملکردهای ذهنی مثل فهمیدن و بهخاطرسپردن به کار خود ادامه دهند. پژوهشی که در سال ۲۰۱۰ میان افراد قبیلۀ وزو انجام شد نشان میدهد حتی کودکان پنجسالۀ آنها هم فهم قابلقبولی از مبنای زیستشناختی مرگ و توقف کامل عملکردهای جسمی دارند. کودکان هنگام ذبح حیوانات حضور دارند، انتظار میرود در مراسمهای خاکسپاری و ختم شرکت کنند و باید به پدر یا مادر مردۀ خود نگاه کنند تا «بپذیرند» که دیگر هرگز آنها را نخواهند دید. این کودکان تا دوازدهسالگی تصور دوگانهانگارانۀ مستحکمی از مرگ شکل میدهند که مرکب از ابعاد زیستشناختی و فراطبیعی آن است.
فهم کودکان از مرگ را، تا اندازۀ زیادی، گفتوگوهای آنها با بزرگترها شکل میدهد. آنها در خلال این گفتوگوها فرصت مییابند پرسش٬های خود را در میان بگذارند و بفهمند ممکن است برای سؤالاتشان دربارۀ مرگ بیش از یک پاسخ وجود داشته باشد. چنین گفتوگوهایی به کودکان میآموزد که میتوان، در عین اعتقاد به توقف عملکردهای زیستشناختی، به زندگی پس از مرگ نیز معتقد بود و یا اینکه چهبسا اعتقادات فراطبیعی شانهبهشانۀ مدل علمی مرگ قرار بگیرد.
«شاید وقتی آدما میمیرن، میرن کرۀ ماه. به نظر تو نانا رفته کرۀ ماه؟»
با اینکه دلم میخواهد معتقد باشم که بله، شاید پدرم رفته کرۀ ماه و از آنجا ما را تماشا میکند، محافظهکاری نشان میدهم و چیزی نمیگویم.
«چطوری رفته کرۀ ماه؟ سوار موشک شده؟ کی موشک رو میرونه»؟
آن یکی قُل وارد میدان میشود: «خب شاید خلبان داشته باشه».
میگذارم بین خودشان موضوع را حل کنند. ظاهراً اینطوری آسانتر است. من چیزی نمیگویم بلکه خوابشان ببرد. در تاریکی اتاق دراز میکشم؛ از این دنده به آن دنده میشوم و سعی میکنم به گرههای کوری که نسل اندر نسل در رشتههای بههمبافتۀ دیانایمان وجود داشته فکر کنم، رشتههایی شبیه دستبند ماولیِ سرخرنگم که برای مراسم روز دهم پدرم بافتیم؛ رشتهها دور دستها میپیچند و میپیچند مثل مِهری که ما به یکدیگر داریم، حتی وقتی عشقی نمیورزیم، حتی وقتی از آن چیزی نمیگوییم. نفس عمیقی میکشم و با خود میگویم آیا این تنها یک توهم است یا حقیقتاً تنها راه مواجهه با غصههایم همین آرزوهای محال جادویی است، همین جهان جادویی که فرزندانم در خاطرم زنده کردهاند. و درست همان موقعی که خیال میکنم من دارم به فرزندانم کمک میکنم مفهوم مرگ را بفهمند -چون حالا میدانم که این موضوع چقدر برای رشد طبیعی آنها اهمیت دارد- کمکم پی میبرم که شاید سؤالات آنها حتی بیشتر به من کمک میکند با غم و اندوهم کنار بیایم و طوری آن را بیان کنم که ممکن نیست بتوانم با اطرافیان بزرگسالم به همان صورت در میانشان بگذارم.
یاد روانشناس آمریکایی، آلیسون گوپنیک، میافتم که میگفت ذهن بچهها روی یادگیری تنظیم است ولی وقتی بزرگ میشوند، همهچیز را بدیهی فرض میکنند. و وقتی ما امور را بدیهی فرض کردیم دیگر نمیتوانیم آنچه میدانیم را فراموش کنیم و سؤالات درست بپرسیم. در گفتوگوهای من با فرزندانم، امکان وجود جادو و خیال و جهان دیگری مطرح میشود که ممکن است پدرم هنوز آنجا ادامۀ حیات بدهد. در این گفتوگوها سؤالاتی که خود من دربارۀ مرگ دارم نه بیربطاند نه گستاخانه. با سؤالات آنها بهتدریج درمییابم که چه کم از خودم و اطرافیانم خواستهام در گیرودار اندوه به دادم برسند و چه بسیار تلاش کردهام به خودم بقبولانم همهچیز مرتب است، حتی آن زمان که در دلم میدانستم هیچچیز مرتب نیست.
امروز که دیگر از مناسک، مراسمهای مفصل تشییعجنازه و عزاداری و اجتماعهای بزرگ خویشاوندان خبری نیست شاید، بیشازپیش، به رئالیسم جادویی و داستانسرایی محتاجیم. شاید عجالتاً پاسخی که به دنبالش هستیم موشک سحرآمیز و سفر به کرۀ ماه باشد. شاید برای کنارآمدن با مرگ و فقدان باید، بهجای آنکه مسئله را با روشهای واقعبینانه و علمی از سر باز کنیم، علاقه و کنجکاویای کودکانه به مرگ (و زندگی) داشته باشیم. شاید پاسخ همین باشد.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
پینوشتها:
• ایـن مطلـب را پراگیا آگاروال نوشته و در تـاریخ ۸ ژوئیـۀ ۲۰۲۱ بـا عنـوان «?Is grandad on the moon» در وبسایت ایان منتشر شده است. و برای نخستینبار با عنوان «وقتی آدما میمیرن کجا میرن؟» در بیستویکمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ عرفان قادری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۱ اسفند ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.
•• پراگیا آگاروال (Pragya Agarwal) نویسنده، سخنران، مشاور و محقق در زمینۀ علوم رفتاری و علم دادههاست. او مؤسس و مدیر اندیشکدۀ «فیفتی پرسنت فاندیشن» است و پادکستی به نام «آوتساید دباکسس» دارد. نوسان: افشای تعصبهای ناخودآگاه (Sway: Unravelling Unconscious Bias)، کاش میدانستیم چه بگوییم: صحبت با کودکان دربارۀ نژاد (Wish We Knew What to Say: Talking with Children about Race) ، مادری/دیگری: در باب انتخاب زنبودن (M)otherhood: On the Choices of Being a Woman) کتابهای او هستند. او در انگلستان زندگی میکند.
Charlotte’s Web [۱]
British Journal of Developmental Psychology [۲]
The Denial of Death [۳]
نقدهای استیگلیتز به نئولیبرالیسم در کتاب جدیدش، خوب اما بیفایده است
حافظۀ جمعی فقط بخشهایی از گذشته را بازنمایی میکند
جوزف استیگلیتز در مصاحبه با استیون لویت از نگاه خاص خود به اقتصاد میگوید
پساز چند دهه پیشرفت، جهان در مبارزه با فقر با ناکامی مواجه شده است