آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 10 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
زندگی مثل ماری است که دمش را در دهانش گرفته، مثل رودخانهای مصنوعی در هتلی ساحلی
زندگی مبهم است. معلوم نیست چرا در دامان آن افتادهایم، معلوم نیست داریم چه کار میکنیم، معلوم نیست آخرش چه خواهد شد. هراکلیتوس یک بار گفته بود هیچکس نمیتواند دوبار در یک رودخانه پا بگذارد، خوش به حال هراکلیتوس، ولی واقعیت این است که ما هر روز داریم در همان رودخانه پا میگذاریم و تن میدهیم به جریان راکد آن. نه تغییری، نه خطری، نه مخالفتی. این است زندگی خستگیآور ما که باید از دستش فرار کنیم و برویم تعطیلات.
زیدی اسمیت، نیویورکر — ما فرورفتهگانیم؛ تمامیمان. شما، من، فرزندانمان، دوستانمان، فرزندانشان و هر کسی دیگری. گاهی لحظهای بیرون میآییم تا غذایی بخوریم، کتابی بخوانیم و آفتابی بگیریم، و بعد دوباره غرق در استعاره میشویم. رود تنآسا 1 دایرهای شکل است و خیس و جریانی مصنوعی در آن جاری است. حتی اگر تکان نخورید، بازهم این سوی و آن سو میروید و دوباره به همان جایی که بودید بازمیگردید. اگر بخواهم ژرفای این استعاره را بکاوم، باید بگویم تقریباً نود سانتیمتر عمق دارد، البته جدا از پهنۀ کوچکی که عمقاش به دو متر میرسد؛ این همان جایی است که بچهها جیغ میزنند، به دیوارهها میچسبند یا از سر و کول بزرگترها بالا میروند. بعد دوباره نود سانتیمتر میشود. ما همینطور دور خودمان میچرخیم. تمام زندگی همین است؛ غوطهور، شناور.
واکنشها متفاوت است؛ اغلبِ ما در جهت جریان آب غوطه میخوریم؛ کمی شنا میکنیم، راه میرویم، دست و پا میزنیم. بسیاریمان وسایل شنا هم داریم؛ حلقههای نجات، تیوب، قایق بادی. این تجهیزات را به شکلی راهبردی بر بازوها، گردن و کمرهایمان میبندیم و خود را شناور میکنیم تا انجام آن کاری را برای خود آسان کنیم که از اساس بیزحمت است. زندگی تقلایی است بیپایان، اما ما در فراغتایم، فراغت از زندگی و تقلا. ما با جریان آب حرکت میکنیم و اگرچه از نظر منطقی میدانیم موجهای مصنوعی برای این سو و آن سو بردنمان کافی است، اما چون به رودخانۀ تنآسا پا نهادهایم، باید تجهیزاتی برای شناورماندن داشته باشیم. ما وسایل بِرند، وسایل بسیار بزرگ و وسایلی بامزه میخواهیم؛ چراکه تازه به بازار آمدهاند، لوکس هستند، و وقتمان را پر میکنند. پیش از آنکه افسونِ آنها از مُد بیفتد – تنها برای اندکی که بخت یارشان است نمیافتد- ما چند دورِ کامل زدهایم. برای بقیهمان دیر یا زود لحظهای فرا میرسد که در مییابیم غریق نجاتها درست میگفتند: این وسیلهها بیش از اندازه بزرگاند، هدایتشان سخت است، خسته کنندهاند. واقعیت، خیلی ساده، این است که رودخانۀ تنآسا همۀ ما را با خود میبرد؛ با جریانی یکسان، زیر همان آفتاب سوزان، و برای همیشه؛ یعنی تا روزی که دیگر نباشیم.
برخی این قاعده کیهانی غوطهوری را تا جایی که جا دارد ادامه میدهند. خودشان را به مردن میزنند با سرهایی فروافتاده، بدنهایی سست و بیحرکت. بدینترتیب درمییابیم حتی اجساد نیز در حرکتاند. افراد انگشتشماری -که خالکوبیهای کمتری دارند و تحصیلات بیشتری- میکوشند تا مسیری مخالف را بیازمایند. آنها خود را به دستوپا زدن خلاف جریان آب ملزم میدانند. هیچگاه پیشروی نمیکنند، درعوض، همچنان که آدمهای غوطهور از کنارشان میگذرند، موقعیت خود را، خواه تنها برای ثانیهای، حفظ میکنند؛ هرچند، این هم ژستی گذرا است که نمیتواند ادامه یابد. شنیدم مردی با موهای مُد روز گفت میتواند تمام طول رودخانه را برعکس شنا کند. شنیدم همسرِ ادا اطواریاش هم او را تشویق کرد. بچه نداشتند و به همین خاطر برای چنین بازیهایی وقت داشتند. اما هنگامی که آن مرد چرخید و شروع به شنا کرد، در کمتر از یک دقیقه آب او را با خود برد.
رودخانۀ تنآسا همزمان هم استعاره است و هم رودی مصنوعی در هتلی اختصاصی در شهر آلمریا 2 ؛ جایی در جنوب اسپانیا. ما هتل را ترک نمیکنیم (مگر آنکه بخواهیم وسایل شنا بخریم) نقشه این است که هتل را در بازی خودش شکست دهیم. کاری که باید بکنید این است که آنقدر مشروب بخورید تا هزینۀ اقامت رایگانتان جبران شود. (تنها بینزاکتترینهای ما هستند که با صدای بلند دربارۀ این نقشه حرف میزنند، اما همگی در این بازی دخیلایم). از آنجایی که همۀ ماها در هتل، بریتانیایی هستیم، پس همرنگایم و بیپروا؛ از معاشرت باهم لذت میبریم. اینجا هیچ فرانسوی یا آلمانیای نیست تا ببیند در بوفه بهخاطر چیپس و سوسیس از خیر پایلا 3 و نیزهماهی میگذریم. وقتی روی صندلیهایمان لم دادهایم و از مفاهیم ادبی به سودوکو بازیکردن کشیده میشویم، کسی قضاوتمان نمیکند. یکی از همقبیلهایهای ما، مردی متشخص و سنوسالدار، تصویر ایمی واینهاوس 4را روی هردو پایش خالکوبی کرده، و ما او را قضاوت نمیکنیم، بگو ذرهای؛ اصلاً چطور میتوانیم؟ قدیسانی در قد و قوارۀ ایمی زیاد نیستند، ما ستایشش میکنیم. او از انگشتشمار آدمهایی بود که درد ما را بدونِ توهین و استهزا بیان میکرد. بنابراین سزاوار است که بعدازظهرها، افسونزدگی گذرایی ما را از لبِ رودخانۀ تنآسا بلند کند و در ساعتِ کارائوکه 5مجبورمان کند سوزناکترین آوازهایش را، سراپا مست، از ته گلو فریاد بزنیم. و ما خوشحالیم که میدانیم بعدها، سالهای سال بعد؛ وقتی همه چیز به پایان برسد، همین ترانههای دلنشین در مراسم خاکسپاریمان هم خوانده خواهند شد.
اما کارائوکه دیشب بود، امشب برنامۀ شعبدهبازی داریم. شعبدهباز خرگوشها را از جاهای مختلف، جاهایی غیرمنتظره، بیرون میآورد. به خواب میرویم و رؤیای خرگوشها را میبینیم، بیدار میشویم و دوباره به رودخانۀ تنآسا میزنیم. تا حالا چیزی دربارۀ چرخۀ زندگی شنیدهاید؟ چیزی شبیه به همان است؛ میگردیم و میگردیم. نه؛ به دیدن آثار تاریخی مسلمانان اسپانیا نرفتهایم، خیال هم نداریم به آن کوههای خشک و لمیزرع سر بزنیم. حتی یک نفر از ما آخرین رمانی را که در اینجا؛ آلمریا، نوشته شده، نخوانده است، حتی قصد خواندنش را هم نداریم. ما تن به قضاوتشدن نمیدهیم، رودخانۀ تنآسا جای قضاوت نیست. البته معنایش این نیست که کوریم؛ چرا که در مسیرِ فرودگاه به هتل، گلخانهها را هم دیدیم، و آفریقاییهایی را که در آنها به تنهایی، یا چند نفری کار میکنند. در زیر تیغ آفتاب دوچرخههایشان را میراندند و از این گلخانه به آن گلخانه میرفتند. همانطور که به آنها زل زده بودم، سرم را به شیشۀ اتوبوس تکیه دادم و، درست همچون داستان «بوتۀ شعلهور»، 6به جای آفریقاییها، اوهامی دیدم. در آن پندار، یک جعبۀ کوچکِ گوجه گیلاسی دیدم که پلاستیکپیچ شده بود. جعبه درست بیرون پنجرۀ من، در آن بیابان، در میان آثار تاریخی مسلمانان، غوطهور بود. جعبۀ گوجه گیلاسی، از جهتی، به نظرم واقعی میآمد؛ واقعی همچون دست خودم. بارکدی روی جعبه دیدم که بالای آن نوشته شده بود تولید اسپانیا-آلمریا. رؤیا به همان سرعتی که آمده بود، رفت. در آن لحظه، در تعطیلاتمان، استفادهای برای من و هیچکس دیگر نداشت. چراکه اصلاً به ما -و به شما- و به آنها -و به هرکس که اول دیده- دخلی ندارد.
درست است که ما بریتانیاییها نمیتوانیم رودخانۀ تنآسا را در نقشۀ اسپانیا پیدا کنیم، اما از یاد نبریم که اصولاً نیازی هم به چنین کاری نداریم؛ ما، پیشتر گفتم، تنها برای خریدن وسایل شنا از آب خارج میشویم. باز هم درست است که اغلب ما به برگسیت رأی دادهایم و بنابراین مطمئن نیستیم بتوانیم تابستان آینده هم، بدون طی کردن مراحل پیچیدۀ اخذ ویزا، بیاییم اینجا؛ اما این را هم بگذار تابستان بعد غصهاش را بخوریم. در بین ما عدۀ معدودی از اهالی لندن هستند؛ فارغالتحصیل دانشگاهی و طرفدار چیزهایی مانند استعاره و ماندن در اتحادیۀ اروپا و شناکردن خلاف جریان آب. وقتهایی که این اقلیت انگشتشمار در رودخانۀ تنآسا نیستند، حتماً دارند به فرزندانشان دربارۀ خوردن آنهمه چیپس تشر میزنند و قویترین کرمهای ضد آفتاب را به خودشان میمالند. آنها حتی در آب هم میخواهند تمایزهای خاصی را حفظ کنند؛ دوست ندارند ماکارِنا 7برقصند و در کلاسهای زومبا هم شرکت نمیکنند. بعضی میگویند غمگیناند، بعضی دیگر میگویند از تحقیرشدن میترسند. اما انصاف داشته باشیم؛ رقصیدن در آب هم برای خودش دشوار است. به هرحال آنها هم پس از صرف غذا -غذاهای سالم- و خرید وسایل شنا -وسایل غیربرند- همراه بقیه درون استعاره میخزند، به اوروبوروسِ 8آبی باز میگردند؛ چرخهای که برخلاف رودخانۀ هراکلیتوس 9همیشه همانی است که بود؛ صرفنظر از آنکه از چه سو بدان گام نهادهاید.
دیروز رودخانۀ تنآسا سبز رنگ بود. هیچکس دلیلاش را نمیدانست و هرکس نظری میداد. همۀ نظریهها حول ادرار میچرخید. حالا یا خودِ رنگ آب در نتیجۀ ادرار تغییر کرده بود، یا رنگِ مادۀ شیمیاییای بود که برای تشخیص ادرار به کار میرود، یا واکنش ادرار با کلرین یا مادۀ شیمیایی ناشناختۀ دیگری بود. تردید ندارم ادرار دخلی به موضوع دارد، خود من در آن ادرار کردهام. اما ادرار نیست که آنقدر ما را ناراحت میکند، بلکه پیامد غمبار رنگ سبز این است که ذهنِ ما را بهشکلی ناخوشایند به ماهیت ساختگی رودخانۀ تنآسا معطوف میسازد. آنچه کاملاً طبیعی به نظر میرسید – جریانی آرامی درچرخهای بیپایان، در گرمای ملس تابستان که به نوبۀ خود «به آرامی» روی پوست مینشیند – ناگهان، نهتنها غیرطبیعی، بلکه بهطرز شگفتانگیزی عجیب مینماید؛ چیزی که نهتنها شبیه به فراغت از زندگی نیست، بلکه شبیهِ استعارهای هولناک است. این احساس محدود به آن انگشتشمار کسانی که طرفدار استعارهاند نیست، نه؛ همه در آن سهیماند. اگر بخواهم با چیزی مقایسهاش کنم، شرمی خواهد بود که به آدم و حوا دست داد؛ زمانی که به هم نگاه کردند و برای نخستین بار دانستند که در چشم یکدیگر عریانند.
چارۀ زندگی چیست؟ چگونه میشود زندگی را «خوب» زیست؟ روبهروی صندلیِ ما، دو دختر؛ دوخواهرِ خوشاندام نشستهاند. هر روز صبح زود میرسند و به جای صندلیهای پلاستیکی معمولی که ما از آنها استفاده میکنیم، روی یکی از آن تختهای مجللی دراز میکشند که رو به اقیانوس است. خواهران هجده و نوزده سالهاند. تختهای فضای باز در هر چهار طرفشان پردههای نازک توری دارند تا کسی که روی آنها دراز کشیده را از آفتاب محافظت کنند. اما خواهرها پردهها را، مانند پردههای صحنۀ نمایش، کنار میزنند. دراز میکشند و بدنشان را برنزه میکنند. مدام وارسی میکنند تا ببینند رنگگرفتنِ بدنشان چطور پیش میرود؛ پیش از آنکه روی تخت دراز بکشند، نگاهی بیروح به جماعت برهنه میاندازند.
به این دلیل پای آن دو را به میان آوردم که آنها، در بستر رودخانۀ تنآسا، به شکلی نامعمول فعالاند. بیش از دیگران خارج از آب هستند و بیشتر با موبایل از یکدیگر عکس میگیرند. مشغول شدن به عکاسی، برای خواهران، کاری است که روزشان را پر کند؛ یعنی همان نقشی که رودخانۀ تنآسا برای ما دارد. نوعی شمردن عمر است که تمام عمر طول میکشد. «ما به همان رود پای مینهیم و پای نمینهیم. ما خودمان هستیم و خودمان نیستیم» چنین گفت هراکلیتوس ، و خواهران نیز چنین میگویند؛ آن لحظهای که مقابل دوربین میآیند و میروند، جریان چیزها را ثبت میکنند و خود را برای لحظهای به قاب میکشند: خودشان هستند و خودشان نیستند. از سختکوشیِ آنها در شگفتام. برای عکسگرفتن حقوق نمیگیرند، اما این موضوع مانع کارشان نمیشود. انگار دستیار یک عکاس حرفهای باشند، ابتدا صحنه را آماده میکنند، تمیزش میکنند، نظم و ترتیبش میدهند، دربارۀ نور و زاویۀ عکس حرف میزنند و اگر لازم باشد تخت را جابهجا میکنند تا هرچه بدنما است از عکس حذف شود؛ زبالههای رها شده، برگهای فرتوت، آدمهای فرتوت. آماده کردن صحنه زمان میبرد؛ چراکه دوربینهایشان آنچنان عمق تصویری دارد که حتی یک پوستِ آبنبات، صد متر آن طرفتر هم باید برداشته شود. سپس وسایل صحنه را گردهم میآورند؛ گلهای صورتی، نوشیدنیهای گرانقیمت با چترهای کوچکِ خوشنمایی که از آنها بیرون زده، بستنی (نه برای خوردن، بلکه برای عکاسی) و یکبار یک کتاب که تنها در طول عکاسی به دست گرفته شده بود و -ظاهراً تنها من متوجه شدم- وارونه بود. وقتی آماده میشوند، هر کدام عینک آفتابی ساده و حزنانگیزی به چشم میزنند. هرکدام از دخترها که آمادۀ عکسگرفتن میشود، عینکش را به خواهرش میدهد. سادهاش این است که بگوییم آنها کاری میکنند که جوانبودن مثلِ کاری سخت جلوه کند، اما آیا جوانبودن همیشه سخت نبوده است؛ اگرچه با مایۀ متفاوتی از دشواری؟ دست کم آندو زندگیشان را بدل به پروژهای میکنند، پروژهای قابل ارزیابی که میشود آن را لایک کرد یا زیرش نظر نوشت. ما چه میکنیم؟ غوطه میخوریم؟
در فاصلۀ سه دقیقهای از درِ پشتی هتل، گردشگاهی است با مسیری تختهکوب. در آنجا، بعدازظهرها، سرگرمیهایی سبک تدارک دیده شده است تا ما آن ساعتهای تیره و تاری را پشت سر بگذاریم که رودخانۀ تنآسا در دست خدمات، پاکسازی و ضدعفونی شدن است. یکی از این سرگرمیها، بدون تردید، دریا است. اما اگر یکبار پای به رودخانۀ تنآسا نهاده باشید، اگر آن لطافت و آسودگیاش را تجربه کرده باشید، اگر محلول گندزدا و امواج خروشان، اما قابل مهارش، به تنتان خورده باشد، برایتان سخت خواهد بود که تن به دریا دهید؛ یعنی به آن انبوه نمک با جانوران ریز و درشت و کپههای کوچک پلاستیک به هم پیچیده. ژرفای آکنده از ماهی و دمای گرمابخش و آن افق بیکرانی که یادآور مرگ است که دیگر جای خود دارند. از خیر دریا میگذریم و به جایش مسیر تختهکوب را در پیش میگیریم. از پشت دو خانمی میگذریم که کارشان گیسبافی است. چند دقیقه بعد به ترامپولینها میرسیم. این طولانیترین مسافتی است که از آغاز تعطیلات پیمودهایم. ما این کار را «به خاطر بچهها» انجام میدهیم. حالا ما بچهها را محکم با طناب و حلقه بستهایم و بالا و پایین پریدنشان را تماشا میکنیم. بالا و پایین پریدنی استعاری؛ بالا و پایین. ما روی دیوار کوتاهی نشستهایم که حایل میان بچهها و دریا است. پاهایمان را در هوا تکان میدهیم، لیوانهای ودکایمان را، که از هتل خریدهایم، مزمزه میکنیم و به این میاندیشیم که آیا ترامپولینها هم، درنهایت، استعارهای عمودی از رودخانۀ تنآسا نیستند؟ زندگی بیگمان فراز و نشیب دارد، زندگی امری بالا و پایینی است، هرچند پایین آمدنها برای بچهها شعفناک است -از آن شعفهای ناگهانی که باورشان سخت است- اما برای مایی که روی دیوار نشستهایم و لیوانهایمان را چسبیدهایم، این بالاها هستند که به نظرمان کمی نامعقول و باورناپذیر میرسند؛ بالاها درچشم ما همچون گمراهیای دلفریب جلوه میکنند؛ نایابتر از ماه سرخ.
حالا که حرفش به میان آمد، آن شب ماه سرخ در آسمان بود. اینطوری نگاهم نکنید، جنوب اسپانیا بالاترین نرخ استعاره را در جهان دارد، و در آنجا معنای هرچیز محفوف در چیز دیگری است. ما به ماه سرخ چشم دوختیم -آن ماه سرخِ شوم سال ۲۰۱۷- و همۀ زنان و مردانی که همراه ما بودند در آن لحظه دریافتند تعطیلات در چنین سالی بیمعنا است. بااینحال زیبا بود؛ با نور سرخش بر سر فرزندان سرزندهمان بارید و دریا را به آتش کشاند.
بعد وقت تمام شد. بچهها دلخور بودند، هنوز چیزی از گذر زمان نمیدانند، و وقتی حلقههای ترامپولین را از آنها باز میکردیم، مشت و لگد میپراندند. اما ما خم به ابرو نیاوردیم، تسلیم نشدیم، نه؛ محکمتر گرفتیمشان، خشمشان را با بدنهامان پذیرا شدیم، ذره ذرۀ خشمشان را، چراکه ما همۀ کجخلقیهای کودکانهشان را پذیرفتهایم؛ انگار بدلِ حملۀ واقعی خشم باشند، و این چیزی است که آنها هنوز نمیدانند، چون به آنها نگفتهایم، چون در تعطیلاتیم؛ به همین دلیل است که به هتلی با رودخانهای تنآسا آمدهایم. راستش لحظۀ خوب هرگز وجود ندارد. روزی آنها صفحهای را در یک وبسایت باز میکنند و برای خودشان پیرامون سالی -حوالی سال ۲۰۵۰ بنابر پیشبینیها- میخوانند که زمان به پایان میرسد. سالی که آنها هم سنوسال الان ما هستند؛ سالی که دیگر همه چیز در چرخش نیست، بلکه برخی چیزها بالا می روند و …
در راه بازگشت به هتل، کنار خانمهایی ایستادیم که گیس میبافتند. یکی اهل سنگال بود و دیگری گامبیا. زیر آن ماهِ سرخ، با چنان نور سینماییای، سواحل قارۀ آنها در آن سوی آبهای ما پیدا بود. اما آندو از این پهنۀ خاص اقیانوس نگذشتهاند، چرا که اینجا حتی از پهنۀ میان لیبی و لامپدوزا 10همان مسیری که آندو طی کردهاند- هم خطرناکتر است. تنها با یک نگاه میشود گفت از آن آدمهایی هستند که میتوانند تمام طول رودخانۀ تنآسا را معکوس شنا کنند. واقعاً این همان کاری نیست که انجام دادهاند؟ یکیشان ماریاتو نام دارد و دیگری سینتیا. ده یورو میگیرند و انواع مدلهای موی افریقایی، سنگالی و هلندی را میبافند. در گروه ما سه نفر مشتری پیدا کردند و دست به کار شدند. مردهایشان در گلخانهها کار میکنند. گوجهفرنگیها در سوپرمارکتها هستند. ماه در آسمان است و بریتانیاییها اروپا را ترک میکنند. ما «زدهایم به چاک11». ما هنوز به تعطیلات باور داریم. ماریاتو در جواب سوالهای ما میگوید: «در اسپانیا سخت است، خیلی سخت». سینتیا همچنان که موهای دخترمان را میکشد و جیغش را به آسمان میفرستد، اضافه میکند: «خوب زندگی کردن؟ اصلاً راحت نیست.»
وقتی به دروازههای هتل میرسیم که هوا دیگر تاریک شده است. دوقولوهایی همسان، به نامهای ریکو و روکو، تازه نمایششان را تمام کردهاند و مشغول جمعکردن دستگاه پخش موسیقیشان هستند؛ بیستوچند سالهاند؛ با موهای مشکیِ مجعدِ روغنزده و شلوارهای جین سفید و تنگ و دوگوشی آیفون که در جیبشان قلمبه شده. در پاسخ پرسشهای ما میگویند: «ما در مسابقۀ ایکس فکتور اسپانیا دوم شدیم. در تونس بهدنیا آمدهایم، اما حالا اسپانیایی هستیم.» با آروزی موفقیت برای آنها خداحافظی میکنیم و نگاه فرزندانمان را از برآمدگی شنیع آیفونها در جیبهایشان میگیریم؛ تصمیم گرفتهایم سالهای سال، دستکم تا زمانی که دوازده ساله شوند، چیزی از آیفون به آنها نگوییم. در آسانسور از دوستانمان و فرزندانشان جدا میشویم و به اتاق خودمان میرویم؛ اتاقی که شبیه به اتاق آنها و تمام اتاقهای دیگر است. بچهها را میخوابانیم و روی بالکن با لپتاپها و گوشیهایمان مشغول میشویم. نگاهی به توییتر همسرم میاندازیم؛ این کار را از ژانویه تاکنون هرشب انجام میدهیم. اینجا و آنجا، روی بالکنهای دیگر زنان و مردانی را میبینیم که روی صندلیهای خود نشستهاند و کموبیش مشغول همین کارند. زیر پایمان رودخانۀ تنآسا جاری است، رنگ آبی نئونی دارد، آبی دیوانهوار، آبی فیسبوکی. توی آن مردی سرتا پا ملبس و مسلح به کفشویی بلند ایستاده؛ مردی دیگر دستهایش را دور کمر او حلقه زده و ثابت نگاهش داشته است. اینطوری مرد اول میتواند کفشوی خودش را خم کند و دربرابر جریان قوی، اما خوابآلود رود بایستد تا زبالههایی را جمع کند که ما آن گوشه و کنارها رها کردهایم.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
این مطلب را زیدی اسمیت نوشته و ابتدا در شمارۀ آخر سال مجلۀ نیویورکر در سال ۲۰۱۷ منتشر شده است و سپس با عنوان «THE LAZY RIVER» در وبسایت همین مجله بارگزاری شده است و برای نخستینبار با عنوان «رودخانۀ تنآسا» در دهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ آرش رضاپور منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۰ دی ۱۳۹۹ با همان عنوان منتشر کرده است.
زیدی اسمیت (Zadie Smith) رماننویس و منتقد تحسینشدۀ انگلیسی است. آخرین کتاب او حسِ رهایی (Feel Free) نام دارد که مجموعهای از جستارهای منتخب اوست.
با پذیرش و درک بهتر شانس، میتوانیم در جریان زندگی همزیستی بهتری داشته باشیم
همه نگران اقتدارگرایی روبهشد راستگرایان در جهان سیاستاند، اما شاید خطر اصلی جای دیگری باشد
راه آزادی، کتاب جدید جوزف استیگلیتز، تأملی انتقادی بر سیاست و اقتصاد نئولیبرال است
یک سوم کل غذای تولیدی جهان دور ریخته میشود