عشق سرسپردن به جنون نیست

دیوانه‌وار عاشق‌شدن زیباست، اما گاهی می‌تواند واقعاً آسیب‌زا و نادرست باشد

عشق سرسپردن به جنون نیست

آن‌ها که در زندگی تجربۀ عاشق‌شدن را داشته‌اند، می‌دانند که در زندگی کمتر چیزی می‌تواند این‌چنین لذت‌بخش و رؤیایی باشد، بااین‌وجود، رابطۀ عاشقانه، مثل هر رابطۀ دیگری، باید حد و مرزهایی داشته باشد تا در دام جنون نیفتد. پریت بروگارد، فیلسوفی که دربارۀ عشق می‌نویسد، معتقد است هر رابطۀ عاشقانه، حداقل سه شرط دارد: عقل و منطق را برمی‌تابد، ریشه در واقعیت دارد و با طرز فکر کلی‌ فرد هماهنگ است. اگر این شرط‌ها نباشند، آنچه درگیرش شده‌ایم، احتمالاً نه عشق، بلکه رابطه‌ای خطرناک و ناسالم است.

بریت بروگارد

بریت بروگارد

استاد فلسفه

Psyche

Love shouldn’t be blind or mad. Instead, fall rationally in love

بریت بروگارد، سایکی— لزلی مورگان استاینر، نویسندهٔ فمینیست آمریکایی، در زندگی‌نامه‌اش با عنوان عشق دیوانه‌وار 1 از خشونت خانگی‌ای می‌گوید که طی چهار سال رابطه با همسر سابقش، کانِر، متحمل شده بود. کانر سعی کرده بود او را خفه کند، توی صورتش مشت می‌زد، می‌کوبیدش به دیوار، از پله‌ها هُلش ‌داده بود پایین، قابی شیشه‌ای را توی صورتش خرد کرده بود، اسلحه را ‌روی شقیقه‌اش گذاشته بود و یک بار هم وسط بزرگراه، ناگهان، سویچ ماشین را از جا کشیده بود تا ماشین خاموش شود. از همان ابتدای آشنایی‌شان زنگ خطرهای آشکاری وجود داشت. پنج روز قبل از شب عروسی، هنگام معاشقه، کانر جوری گلوی استاینر را فشرد که داشت از حال می‌رفت. «دست‌هاش رو دور گردنم حلقه کرد و فشار داد … اشک توی چشمام جمع شد. از درد به خودم می‌پیچیدم. ترس روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد». «من صاحب توام». استاینر، با اینکه می‌دانست قرار است با مرد خطرناکی ازدواج کند، عروسی‌اش را به هم نزد. او عاشق کانر شده بود.

همان‌طور که از عنوان این زندگی‌نامه برمی‌آید، عشق استاینر بی‌عقلی محض بوده است، چیزی شبیه به جنون. قربانیان خشونت خانگی، گاهی، از ترسِ واکنش‌های شدید همسر آزارگرشان جرئت نمی‌کنند او را ترک کنند و با وجود اینکه آزار می‌بینند همچنان با او می‌مانند. این رفتار با عقل جور در‌می‌آید. اما استاینر از روی ترس با کانر نمانده بود. دست‌کم در ابتدای امر این‌گونه نبود. وقتی که کانر قابی شیشه‌ای را توی سر او کوبید که صورتش را شکافت، همهٔ فکر و‌ ذکر استاینر این بود که: «نذار این اتفاق بیفته. من هنوز عاشقشم. اون خانوادهٔ منه». اینکه کسی از روی عشق با همسر آزارگرش بماند، همان کاری که استاینر کرد، بی‌عقلی است زیرا میل و علاقهٔ انسان به حفظ حریم و عزت‌نفس را -که نشان بارز عقلانیت عملی است- نقض می‌کند.

همین که زندگی‌نامهٔ استاینر به بازار آمد افراد مختلفی اعتراض کردند که چرا برخی به تصمیم استاینر برای زندگی با همسر آزارگرش خرده می‌گیرند. مبنای حرفشان هم این بود که نباید قربانی را سرزنش کنیم. به نظر آن‌ها، حتی در شرایطی که قربانی عاشقانه آزارگرش را می‌پرستد، باز هم تمام مسئولیت آسیب بر عهدهٔ ضارب است. البته که حق با آن‌هاست. مسلماً استاینر مسئول آزاری که به او رسیده بود نبود. اما عشق سودایی او به کانر قدرت منطقی‌اندیشیدن و تصمیم‌گرفتن را از او ربوده بود. چنین شیدایی و دیوانگی‌ای همان جنبهٔ تاریک عشق است.

چنان‌که در کتابم، دربارهٔ عشق رومانتیک2، گفته‌ام، عشق عاقلانه -عشقی که سنجیده، سالم و متناسب باشد- عشقی است که عقل و منطق را برمی‌تابد، ریشه در واقعیت دارد و با طرز فکر کلی‌ فرد هماهنگ است. این خصوصیات شاید آرمان‌هایی بلند باشند، اما اهدافی دست‌نیافتنی نیستند. عاشقی که عقل و منطق را برمی‌تابد باید در برابر منطقی که به او می‌گوید این عشق به ضررش تمام می‌شود تسلیم باشد. منافع او شامل کلیهٔ شرایط و موقعیت‌هایی است که در کل موجب شکوفایی و بهروزی بیشترِ او می‌شوند. مثلاً، انجام کاری که ممکن است چندان خوشایندتان نباشد، اگر تندرستی عمومی‌تان را افزایش دهد، درنهایت به نفعتان است. کارهایی از قبیل چکاپ‌های شکم و لگن، کولونوسکوپی و عصب‌کشی دندان‌ -یا قطع رابطه با کسی که دیوانه‌وار عاشقش هستید. استاینر، با اینکه می‌دانست کانر تهدیدی است برای سلامت و امنیت او، تازه بعد از چهار سال تحمل خشونت خانگی خودش را از آن رابطه نجات داد. در تمام آن چهار سال زندگی، به‌جای اینکه کانر را ترک کند، کتک‌هایش را توجیه می‌کرد و زخم‌های روی بدنش را می‌پوشاند. عشق استاینر نسبت به عقل و منطق مقاوم شده بود.

اگر قرار است عشق در واقعیت ریشه داشته باشد باید بر اساس درک صحیحی از معشوق بنا شود، نه بر اساس وهم و خیال و رؤیاپردازی. عشقی که از معشوق نوعی فرشته و قدیس می‌سازد محکوم به زوال است، زیرا دیر یا زود آن تصویر بی‌عیب‌ونقص فرو می‌ریزد و، به‌جای آن، شخصی واقعی با همهٔ عیوب و نقایص زمینی‌اش نمایان می‌شود. بقای عشقی که معشوق را آسمانی می‌کند به وهم و خیال است و جایی برای عقل و شعور نمی‌گذارد. درک و دریافت استاینر از کانر، از ابتدا، با وهم و خیال عجین بوده است. پس از سال‌ها تحمل ضرب و شتم، همچنان به عرش اعلا می‌بُردش، اصرار داشت که معشوقش چقدر زیرک، بامزه و جذاب است و، در کمال سادگی، خودش را قانع می‌کرد که او «نیمهٔ گمشده»اش است.

اگر قرار است عشق با طرز فکر کلیِ عاشق هماهنگ باشد، باید با باورها، امیال و احساسات او بخواند و در او تضاد درونی به بار نیاورد. بخش «عشق» در رابطه‌های عشق‌ونفرت نمونهٔ اعلای عشقی است که این شرط را نقض می‌کند. وقتی به کسی عشق می‌ورزیم از ته دل می‌خواهیم که هر چه در توانمان است برایش انجام دهیم. اما وقتی از کسی متنفریم دیگر چنین چیزی نمی‌خواهیم و، حتی برعکس، می‌خواهیم جلوی هر چه برایش خوب است بایستیم. به این ترتیب، عشق و نفرتِ هم‌زمان نسبت به کسی باعث ایجاد تضاد درونی یا همان «ناهماهنگی شناختی»3 در فرد می‌شود. این تضاد و ناهماهنگی نوعی سازوکار دفاعی است که در آن فرد معمولاً بر حس نفرتش سرپوش می‌گذارد تا با این واقعیت تلخ که رابطه‌اش کژکارکرد است مواجه نشود. در طول چهار سال رابطۀ استاینر و کانر، استاینر رفتار وحشیانۀ کانر را توجیه می‌کرد، اما هر روز بیشتر از دیروز دچار تناقض درونی می‌شد‌ و مدام سعی داشت خشم و نفرتش را سرکوب کند.

عشق دیوانه‌وار دست‌کم یکی از این سه معیار و گاهی هر سۀ آن‌ها را نادیده می‌گیرد، مانند عشق استاینر به کانر. وقتی دیوانه‌وار عاشقیم چشم‌هایمان را بر حقیقت می‌بندیم یا با دقت و ظرافت، پیش از اینکه بپذیریمش، تحریفش می‌کنیم. عیوب فاحشی را که در شخصیت و منش فرد وجود دارد نادیده می‌گیریم، حتی فرزندانمان را ترک می‌کنیم، ولخرجی می‌کنیم، دوستان، خانواده و شغلمان برایمان بی‌اهمیت می‌شوند و با بی‌ادبی، رفتار زشت و حتی خشونت معشوقمان می‌سازیم. افسوس که با اینکه می‌دانیم عشق دیوانه‌وار تا چه حد پرهزینه است، نمی‌توانیم جلوی فرورفتن هر چه عمیق‌ترِ چنگال‌هایش را در گوشت تنمان بگیریم.

پس چرا عشق دیوانه‌وار را به چشم جذام نگاه نمی‌کنیم؟ چرا قاطعانه به آن پشت نمی‌کنیم؟ چرا اتفاقاً همهٔ امیدمان این است که دیوانه‌وار عاشق شویم؟ پاسخ این پرسش‌ها به هورمون‌های موذی مغزی‌مان مربوط می‌شود: مغز فردی عاشق و شیدا -از لحاظ هورمونی و شیمیایی- شبیه به مغز فردی معتاد به کوکائین یا مت‌آمفتامین است. مصرف مادهٔ مخدر موجب افزایش فعالیت سیستم دوپامینی مغز می‌شود (مثل وقتی که می‌فهمیم کسی که خاطرش را می‌خواهیم خاطرخواهمان است، یا وقتی غروب آفتاب را با معشوق تماشا می‌کنیم). اما هنگامی که رفتارهای عجیب‌وغریب از معشوق سر‌می‌زند و تصور می‌کنیم که ارج‌وقربمان پیش او متزلزل شده است میزان دوپامین مغز ناگهان کاهش می‌یابد و درد اشتیاق شدیدی که انگار بر سینه‌مان چاقو می‌زند قوای نقادانهٔ ذهن را فلج می‌کند و مجبورمان می‌کند که برای رسیدن به وضعیت دلخواه اقدامات مذبوحانه‌ای مرتکب شویم. این وضعیتْ وضع ذهنی فرد معتاد است، ذهنی که هورمون‌های مغزی قدرت تحلیلش را ربوده‌اند و دیگر گوش‌به‌فرمان عقلانیت نیست.

چیزی از آشنایی استاینر و کانر نگذشته بود که افکار و رفتارهای استاینر شبیه معتادها شد. «انگار مدام مستم، انگار من و اون یک نفریم … تا حالا چنین حسی نداشتم … حس می‌کنم خوشبخت‌ترین دختر جهانم». همین‌طور بود. اول آشنایی‌شان به نظر می‌آمد کانر رؤیایی است که به حقیقت پیوسته. نه‌تنها زِبروزرنگ و خوش‌بَرورو بود، بلکه به معنای واقعی کلمه آقا و محترم بود، کمال مطلق: «مثل مردهای دیگه نبود که هنوز هیچی نشده می‌خوان دست‌درازی کنن و با دست و پای آدم ور برن». همین که فهمیده بود استاینر اهل مشروب‌خوردن نیست الکل را به‌کلی کنار گذاشته بود. رفقا و همکارهای استاینر مدام می‌نالیدند که دوست‌پسرشان ترس از تعهد4 دارد اما کانر، تنها بعد از گذشت چند ماه از آشنایی، کلید آپارتمانش را به استاینر داده بود. چه استادانه مدیریتش می‌کرد. چه سریع این رابطهٔ گل‌وبلبل به کابوس تبدیل شد.

جریان فکری غالب مخالف این باور است که عشق را می‌باید با معیارهای عقلانی محک زد. مثلاً لارنس توماس، فیلسوف آمریکایی، در جستاری تحت عنوان دلایلی برای عشق‌ورزیدن5 از این نظریه دفاع می‌کند که: «هیچ ملاحظه‌ای که با عقل و منطق جور دربیاید وجود ندارد که بر اساس آن کسی بتواند عشق فردی دیگر را حق مسلم خود بداند یا اصرار داشته باشد که عشقش به دیگری بی‌دلیل و منطق است». این دیدگاه بینشی کهن را در بر می‌گیرد که در قالب ضرب‌المثل‌هایی مثل «عشق کور است»، «عشق منطق سرش نمی‌شود» و «عشق جنونی گذراست» بیان می‌شود. ما نمی‌توانیم عشقمان به دیگری را توجیه کنیم، زیرا طبق آنچه توماس می‌گوید: «عاشقی زمانی به پایان می‌رسد و دیگر به کسی که روزی عمیقاً عاشقش بودیم حس عاشقانه‌ای نداریم -با اینکه او همان آدم است و تغییری نکرده است. هیچ‌گونه عقل‌ستیزی‌ای در این ماجرا وجود ندارد».

آیا این دیدگاه رایج صحیح است؟ آیا این عین عقل‌ستیزی ‌است که «فقط به این علت» و نه به این علت که معشوقمان تغییر کرده است دیگر عاشق او نباشیم؟ آیا عقل حکم می‌‌کند که با افرادی که روزی عاشقشان بودیم ولی دیگر نیستیم بمانیم؟ البته که نه. ما نباید خودمان را مجبور کنیم با کسی که دیگر عاشقانه دوستش نداریم بمانیم، حتی اگر ازبین‌رفتن حس عاشقی در ما بی‌دلیل باشد. نظریه‌ای که من مطرح کرده‌ام (انطباق عشق با عقلانیت) نیز چیزی غیر از این نمی‌گوید. عقلانیت با منافع من سروکار دارد نه با منافع دیگری. اگر به جایی رسیده‌ام که دیگر عاشق یارم نیستم -با این فرض که تنها مشکل همین است- به نفع خودم است که به این رابطه پایان دهم. منطقی‌ترین راه‌حل همین است.

مسئولیتی که ما نسبت به دیگران داریم مسئولیتی اخلاقی است نه عقلانی. هیچ وظیفهٔ اخلاقی ازپیش‌تعیین‌شده‌ای نیست که به ما بگوید ملزمیم کسی را عاشقانه دوست بداریم. باوجوداین، قول‌وقرارها، توافق‌ها، قراردادها و قانون‌ها گاهی این وظیفه را بر دوش ما می‌گذارند و همین که بر اساس قول‌وقراری پیشین خود را ملزم می‌کنیم به کسی عشق بورزیم او، به‌درستی، مجاز است عشق ما را حق مسلم خود بداند. برای مثال، ما وظیفه داریم از فرزندانی که حضانت آن‌ها را به عهده گرفته‌ایم نگهداری کنیم و نیاز‌های اساسی آن‌ها را -که عشق را نیز شامل می‌شود- تأمین کنیم. همین‌طور، وقتی که با کسی ازدواج می‌کنیم قراردادی را می‌پذیریم که تعهدات خاصی به همراه می‌آورد، مثلاً، تعهد به عشق‌ورزیدن که در سوگندنامهٔ ازدواج به‌خوبی بیان شده و در فرهنگ عامهٔ آمریکایی ریشه دوانیده است:

«من، جی‌جی، تو، لی‌لی را به‌عنوان همسر قانونی خود برمی‌گزینم تا از امروز به بعد تو را در کنار خود داشته باشم و در شرایط خوب و بد، در تنگ‌دستی و فراوانی، در بیماری و سلامتی به تو عشق بورزم و تو را عزیز بشمارم تا آنگاه که مرگ ما را از هم جدا کند».

بنابراین، هنگامی که با کسی قرارداد ازدواج می‌بندید، او حق دارد عشق شما را حق مسلم خود بداند. ازدواج به او حق می‌دهد که مدعی شود و اگر نتوانید خواسته‌اش را برآورده کنید، از قرارداد سرپیچی کرده‌اید و ممکن است به‌عنوان متهم کارتان به دعوای مدنی بکشد. پس مراقب باشید چه قولی می‌دهید.

اگر عشقتان به کسی باعث می‌شود که او را به عرش اعلا ببرید، صدای عقلانیت را نشنوید و دچار تضاد درونی شوید مطمئن باشید که در چنگال عشق دیوانه‌وار و بی‌منطق افتاده‌اید. طبیعت ما به گونه‌ای است که همواره سودای هیجانات و خطرهای عشق بی‌منطق را در سر می‌پرورانیم، به همین دلیل ترک‌کردن آن از روی اراده بسیار مشکل به نظر می‌رسد. از طرف دیگر، اگر همچنان در چنین روابط عاشقانه‌ای دست‌و‌پا بزنیم، زخم روی زخم می‌آید و جراحات روانی و بدنی هرگز التیام نخواهند یافت. ضرب‌المثلی قدیمی می‌گوید پافشاری بر عشقی که تکه پاره شده است مانند ایستادن روی خرده شیشه است: اگر تکان نخوری تا ابد درد می‌کشی، اگر راه بروی مدتی درد می‌کشی اما سرانجام نجات می‌یابی.


فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.

فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.

این مطلب را بریت بروگارد نوشته و  در تاریخ ۶ ژوئیۀ ۲۰۲۰ با عنوان « Love shouldn’t be blind or mad. Instead, fall rationally in love» در وب‌سایت سایکی منتشر شده است و برای نخستین بار در تاریخ ۱۲ تیر ۱۴۰۲ با عنوان «عشق سرسپردن به جنون نیست» با ترجمۀ مهگل جابرانصاری در وب‌سایت ترجمان علوم انسانی  منتشر شده است.

بریت بروگارد (Berit Brogaard) استاد فلسفه و پژوهشگر بنیاد کوپر در دانشگاه میامی و مدیر پژوهشکدهٔ بروگارد در نشریهٔ تحقیقات چندحسی است. آخرین کتاب او Seeing and Saying است

پاورقی

  • 1
    Crazy Love
  • 2
    On Romantic Love
  • 3
    Cognitive Dissonance: تضاد بین باورها و نگرش‌های متفاوت در ذهن یک شخص است، یا تضاد و ناسازگاری بین باور شخص و آنچه واقعیت دارد [مترجم].
  • 4
    ترس از تعهد یا گاموفوبیا نوعی ترس غیرواقعی از پیمان‌بستن، تعهددادن و پذیراشدن التزام برای باقی‌ماندن در ارتباطی ثابت و صادقانه در کنار شخصی دیگر برای همیشه است [مترجم].
  • 5
    Reasons for Loving

مرتبط

سندرم شخصیت اصلی چیست؟

سندرم شخصیت اصلی چیست؟

در دنیای محدود شخصیت‌های اصلی، بقیۀ آدم‌ها صرفاً زامبی‌هایی مزاحم هستند

نابرابری اقتصادی «طبیعی» نیست

نابرابری اقتصادی «طبیعی» نیست

مروری بر کتاب طبیعت، فرهنگ و نابرابری نوشتۀ توماس پیکتی

شاید شکوفایی شما کمی دیرتر از دیگران باشد

شاید شکوفایی شما کمی دیرتر از دیگران باشد

نگران نباشید، عجله نکنید. زندگی مسابقه نیست

آیا می‌توان در اینترنت به معنویت دست یافت؟

آیا می‌توان در اینترنت به معنویت دست یافت؟

الگوریتم‌های سرگرمی‌ساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشده‌اند

خبرنامه را از دست ندهید

لیزا هرتسُک

ترجمه مصطفی زالی

گردآوری و تدوین لارنس ام. هینمن

ترجمه میثم غلامی و همکاران

امیلی تامس

ترجمه ایمان خدافرد

سافی باکال

ترجمه مینا مزرعه فراهانی

لیا اوپی

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

دیوید گرِیبر

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

جو موران

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

لی برِیوِر

ترجمه مهدی کیانی

آلبرتو منگوئل

ترجمه عرفان قادری

گروهی از نویسندگان

ترجمه به سرپرستی حامد قدیری و هومن محمدقربانیان

d

خرید اشتراک چهار شمارۀ مجلۀ ترجمان

تخفیف+ارسال رایگان+چهار کتاب الکترونیک رایگان (کلیک کنید)

آیا می خواهید از جدیدترین مطالب ترجمان آگاه شوید؟

بله فعلا خیر 0