نوشتار

تعارض اصلی نه بر سر ایده‌‌ها که در دل پیوندهاست

تعارض اصلی نه بر سر ایده‌‌ها که در دل پیوندهاست عکاس: اسماعیل زیدی

گفت‌و‌گو سال‌هاست که به‌منزلۀ راه‌حل تمام مشکلات اجتماعی توصیه می‌شود. هر تعارضی که پیش می‌آید، بلافاصله ندای «باید گفت‌و‌گو کرد» از همه طرف به گوش می‌رسد. اما در عمل، گفت‌وگوها به‌ندرت مشکلی را حل می‌کنند. در مقابل، آنچه بیشتر اتفاق می‌افتد، تبدیل‌شدن بگومگوهای پیشین، به اختلافاتی ویرانگر و تعارضاتی شدید و لاینحل است. چرا چنین اتفاقی می‌افتد؟ آیا واقعاً می‌توان گفت‌و‌گویی مؤثر را سامان داد که اختلافات را حل‌و‌فصل کند؟

سید احمد موسوی خوئینی

سید احمد موسوی خوئینی

مدیر انتشارات ترجمان علوم انسانی

ترجمان علوم انسانی

19 دقیقه

سید احمد موسوی خوئینی،ترجمانماه‌هایی پراضطراب و کابوس‌وار را گذرانده‌ایم. گاهی ساعتی نمی‌گذشت، مگر آنکه دست‌کم چند خبر از اعتراضات و منازعات اجتماعی و سیاسی به گوشمان می‌رسید. در شبکه‌های اجتماعی، در میان دوستان و بستگان، معمولاً خود را وسط گود بحث‌های سیاسی و در آستانۀ حمله و فرار دیده‌ایم. تعارض‌ها، همراه با تمام دلهره و امید نهفته در آن‌ها، این روزها کاملاً به معرض دیدمان آمده‌اند و همه‌ از این می‌گویند که حالا دیگر همه‌چیز روشن شده است؛ و البته هنوز یک چیز کاملاً مبهم است، اینکه چه سرنوشتی خواهیم داشت. فرجام ناپیدای تعارضِ امروز ما را می‌شود در هر تعارض شدیدی پیدا کرد. آن‌ها گاهی دست و پایمان را فلج می‌کنند و گاهی نیروی قاهر درونمان را بیدار می‌کنند. گاهی چشم‌انداز رهایی را ترسیم می‌کنند و گاهی چشمانمان را به مغاک نومیدی می‌دوزند. ولی در هر حالی، چنان ما را در بر می‌گیرند که حواسمان بیش از هر چیز به خودمان و مخالفمان پرت می‌شود و دیگر، از فرط درخت، جنگل را نمی‌بینیم.

کم یا زیاد، زندگی روزمرۀ ما همیشه سرشار از انواع مخالفت‌ها و تعارض‌هاست. هر روز برای انجام ساده‌ترین وظایف شغلی خود باید مراجعان یا همکارانمان را با خود هم‌نظر کنیم و از عهدۀ پاسخ‌دادن به انتقاداتشان برآییم؛ ناچاریم با همسرمان دربارۀ نحوۀ تربیت فرزند، رفتن به سفر، یا چگونگی برگزاری یک مهمانی خانوادگی بحث کنیم؛ تعارض‌ها را حتی در درون خودمان نیز پیدا می‌کنیم و احتمالاً عوارض انقلابی‌شان را یکی دو باری تجربه کرده‌ایم. در جامعۀ پرتغییر امروزی، تعارض‌ها ما را در فرایند رشد و بقا توانمند می‌سازند. برخلاف دو دهۀ قبل، امروزه روان‌شناسانی که تعارضات خانوادگی را بررسی می‌کنند می‌گویند سطح معینی از تعارض‌های والدین و فرزندان مزایای زیادی خواهد داشت. مثلاً در یکی از این پژوهش‌ها مشخص شده است که نوجوانانی که مخالفت‌های متعدد اما نه خیلی شدید با والدینشان دارند سازگاری اجتماعی بیشتری پیدا می‌کنند و عملکرد درسی بهتری هم خواهند داشت. بااین‌حال، احساس ما نسبت به کشمکش‌های انسانی‌مان دوگانه است، هم آن‌ها را ناخودآگاه در آغوش می‌کشیم و هم می‌کوشیم هر طور شده از شرشان خلاص شویم. این احساس دوگانه ریشه در ماهیت خاص تعارض‌ها دارد و فقط زمانی می‌توانیم به تعارضاتی سازنده دست یابیم که تصویری کمابیش روشن از ماهیت آن‌ها به دست آوریم؛ و البته در مهم‌ترین تعارض‌ها، یعنی مناقشات اخلاقی و اجتماعی، مسئلۀ اساسی این است که این تصویر را از دل تجربۀ شخصی‌مان بیرون بکشیم.

کشمکش‌های ما واقعاً دربارۀ چه چیزهایی هستند؟ اگر آن چیزها نبودند چه بر سر تعارض می‌آمد؟ کدام تعارض‌ها را باید حفظ کنیم و کدام را نه؟ آیا می‌توانیم هر مناقشه‌ای را به مناقشه‌ای سازنده بدل کنیم؟ پروندۀ این شمارۀ فصلنامۀ ترجمان می‌تواند مقدمه‌ای برای فکرکردن به این مسائل باشد. در این پرونده دو کتاب دربارۀ تعارض را معرفی کرده‌ایم که برشی از آن‌ها و معرفی کوتاهی درباره‌شان را خواهید خواند؛ انتشارات ترجمان به‌زودی این کتاب‌ها را به‌صورت کامل نیز منتشر خواهد کرد. کتاب اول در دام تعارض نوشتۀ یان لزلی، نویسنده و روزنامه‌نگار بریتانیایی، است. لزلی در کتابش، پس از زمینه‌چینی‌های نظری و آوردن مثال‌های مختلف از بحث‌های اجتماعی امروزی، راهکارهایی را برای سامان‌دادن به مباحثۀ سازنده مطرح می‌کند. کتاب دیگر اختلاف ویرانگر نوشتۀ آماندا ریپلی، نویسنده و روزنامه‌نگار آمریکایی، است. ریپلی در کتابش روایت‌هایی پرجزئیات و جذاب از تعارض‌های مختلف آورده است، از جدالی میان دو گروه تبهکار گرفته تا منازعات سیاسی در انتخابات آمریکا و کشمکش‌های زوج‌هایی که در آستانۀ طلاق‌اند. کتاب او مجموعه‌ای از روایت‌های درهم‌تنیده است که در نقاط عطف هر ماجرا، به فراخور بحث، نکته‌ای دربارۀ شکل‌گیری تعارض‌های شدید و نحوۀ بازگرداندن آن‌ها به وضعیت تعارض سازنده مطرح می‌شود. این دو کتاب مکمل یکدیگرند و خواندن آن‌ها از پی هم می‌تواند ما را به دیدگاهی شسته‌رفته و ملموس دربارۀ تعارض‌ها و راه‌حل‌هایشان برساند. در این یادداشت، طرحی کلی ترسیم می‌کنم که، به مدد آن، رویکرد این دو کتاب در تبیین تعارض‌ها و راه‌حل‌هایشان را بهتر دریابیم.

وقتی می‌خواهیم دربارۀ تعارضات اخلاقی و اجتماعی بحث کنیم، بیش از آنکه دربارۀ خود تعارض فکر کنیم، دربارۀ دیدگاه‌های متعارض و دلایلی که به سود هر یک وجود دارد می‌اندیشیم. اما سرنوشت تعارض‌ها چندان وابسته به آن دیدگاه‌ها نیست و بیشتر به الگوهای ناپیدایی بستگی دارد که تعارض را پیش می‌برند. تعارض‌های اخلاقی و اجتماعی ممکن است به هر بهانه‌ای آغاز شوند: بازی دو تیم فوتبال، بگومگو بر سر جای پارک ماشین، انتخابات و بحث‌های سیاسی، شوخی و متلک‌پرانی در یک مهمانی دوستانه. در انواع تعارض‌ها عموماً رگه‌هایی آشکار یا پنهان از اختلاف‌نظر و دیدگاه‌های متقابل نیز وجود دارد. ما معمولاً تمایل داریم که تعارض خود با دیگران را به‌شکل اختلافی در افکارمان توضیح دهیم: او با حرف من مخالف است؛ نمی‌خواهد واقعیت را بپذیرد؛ اگر درست به دلایلم توجه کند همه‌چیز خودبه‌خود حل می‌شود؛ انگار گوش‌هایش را گرفته و چشم‌هایش را به روی حقیقت بسته! علاوه‌براین، همه می‌کوشند نشان دهند که بیان روشنی از حقیقت را در اختیار دارند و با اتکا به آن می‌توانند اَعمال خود را توجیه کنند؛ همه می‌خواهند حقانیت خود را ثابت کنند و به دیگران بفهمانند که مخالفشان یا حقیقت را کتمان می‌کند و به آن بی‌اعتناست، یا نمی‌تواند آن را تشخیص دهد. شاید به دلیل همین تصویر اولیه است که وقتی تعارض‌هایمان بغرنج و لاینحل به نظر می‌رسد، گفت‌وگو و مناظره را درمانی حتمی می‌پنداریم، زیرا این‌ها راه‌هایی است که گمان می‌کنیم می‌توانیم از طریق آن‌ها حقیقت را برای دیگران روشن کنیم؛ و وقتی مخالفمان بتواند حقیقت را تشخیص دهد، دیگر دلیلی برای مخالفت‌کردن وجود نخواهد داشت.

اما مسئله اینجاست که در تعارض‌های اخلاقی و اجتماعی‌مان ظاهراً هرچقدر بیشتر تلاش می‌کنیم که حقیقت را پاس بداریم و فریاد بزنیم، زودتر از صحنۀ مناقشاتمان می‌گریزد و پنهان می‌شود و راحت‌تر گرفتار جدال‌هایی خصمانه می‌شویم. شاید در تعارض‌های اخلاقی و اجتماعی نکته‌ای وجود داشته باشد که در این تصویر از آن غفلت می‌شود. مطابق دیدگاه رایج دربارۀ علوم تجربی، هنگامی‌که دانشمندان مثلاً دربارۀ تأثیر امواج الکترومغناطیسی بر مغز انسان پژوهش و بحث می‌کنند، بحثشان بر سر حقیقتی است که نسبتی با خواسته‌های درونی‌شان، علایق و احساسات و پیوندهایشان ندارد. ممکن است دانشمندان نیز با علاقۀ زیادی دربارۀ موضوع تحقیقشان بحث و پژوهش کنند، اما آن موضوع، آن حقیقتی که باید کشف کنند و به یکدیگر بقبولانند، ربطی به دل‌مشغولی‌ها و تعهدات درونی‌شان ندارد. همچنین وقتی آن حقیقت روشن شود، ما پیشاپیش، چه بخواهیم و چه نخواهیم، از آن تأثیر پذیرفته‌ایم. چنین حقیقتی به‌اصطلاح بی‌علقه 1است؛ به همین دلیل جداکردن پژوهش دانشمندان از تعصبات و عواطف شخصی‌شان چندان دشوار نیست. آن‌ها باید در تحقیق خود بی‌طرف باشند و این بی‌طرفی معمولاً به‌سادگی به دست می‌آید.2 حالا تصور کنید دو نفر اختلافشان بر سر این است که آیا می‌توانیم، برای تحقق نظمی عادلانه در جهان، هرجا که لازم باشد جنگ به راه بیندازیم و هزینۀ آن را، که کشته‌شدن بی‌گناهان است، بپذیریم یا نه. این اختلاف‌نظر با اختلافی که در مثال قبل دیدیم از این حیث تفاوت دارد که اینجا محور تعارض حقیقتی مرتبط با عواطف و تعهدات شخصی و ارزش‌های بنیادین افراد است، یعنی ما بر سر باورهایی بحث می‌کنیم که، اولاً، پیشاپیش در تاروپود تعهدات و عواطف و پیوندهای درونی ما تنیده شده است و، ثانیاً، وقتی حقیقتی خلاف آن آشکار شود، تازه باید بکوشیم بر اساس آن زندگی کنیم. بنابراین اختلافمان بر سر باورهایی است که درونی شده‌اند و برای آنکه تعارضمان به سرانجام برسد هم باید باورهای تازه‌ای را درونی کنیم. اینجا نمی‌توان به‌راحتی سراغ بحثی بی‌طرفانه رفت و تشخیص حقیقت را نقطۀ پایان ماجرا دانست.3 بااین‌حساب، تصویر اولیه‌ای که از تعارض‌هایمان داریم ناکارآمد خواهد شد، زیرا نکتۀ اساسی نه «تشخیص» حقیقت است و نه حتی این تشخیص به‌سادگی به دست خواهد آمد. اینجا باید از همان چیزی که محل مناقشه است، یعنی ارتباط حقیقت با فرد، بحث کنیم و در مناقشه‌هایمان به چگونگی شکل‌گرفتن این ارتباط در خودمان و مخالفمان و نحوۀ تغییردادن و جایگزین‌کردن پیوندهای جدید توجه کنیم.

اتکای ما به تصویر اولیه‌مان از تعارض، تصویری که تعارض‌های اخلاقی و اجتماعی را بدون درنظرگرفتن جنبۀ شخصی و رابطه‌ای آن‌ها ترسیم می‌کند، باعث می‌شود راه‌حل را در جایی بجوییم که تناسبی با این موقعیت‌های پیچیده ندارد. این برداشت از تعارض همراه است با اعتماد ما به زبان و گفت‌وگوهای صریح و خشک برای آشکارسازی و انتقال تمام محتوایی که در تعارض‌ها محل مناقشه است. به بیان دیگر، تصور ما این است که تعارض‌های اجتماعی یعنی تقابل باورهایی که می‌توان با ارتباط کلامی، با ارتباط مستقیم، تمام محتوایشان را منتقل کرد.

یان لزلی در کتابش، در دام تعارض، به فوران ارتباطات کلامی در شبکه‌های اجتماعی اشاره می‌کند و از تمایزی که ادوارد تی. هال، مردم‌شناس آمریکایی، میان دو فرهنگ «زمینه‌پایین» و «زمینه‌بالا» می‌گذارد برای صورت‌بندی تعارضات امروزی استفاده می‌کند. در فرهنگ‌های زمینه‌پایین، که لزلی جامعۀ آمریکا را نمونه‌ای از آن می‌داند، ارتباط میان افراد به مدد زبان صریح و بی‌پرده شکل می‌گیرد؛ تصور می‌شود که سخن افراد بیان روشنی از افکار و احساساتشان است و نیازی نیست برای فهم معنای کلمات از چیزهایی جز ظاهر سخن کمک بگیریم؛ تعامل و زیستن با دیگران، درک ملموس زمینۀ حرف‌هایشان، اینکه چقدر باورهایشان برآمده از پیچیدگی‌های عاطفی درونی و روابط اجتماعی‌شان است و چه روایتی از زندگی‌شان آن‌ها را به چنین تعهداتی رسانده، در این فرهنگ‌ها چندان محل توجه نیست. تکریم جایگاه افراد و ایجاد پیوندهای عمیق که زمینه‌ساز انتقال پیام باشند اهمیت زیادی ندارند و آنچه بیشتر دیده می‌شود جروبحث و پرگویی و استفاده از توانایی‌های جدلی است. اما در فرهنگ‌های زمینه‌بالا، ارتباط میان افراد صرفاً تاحدی
از طریق زبانِ روشن و صریح صورت می‌گیرد و بخش مهمی از پیام را باید به مدد عناصر ضمنی هر سخن، با ارتباط غیرمستقیم، جست. در فرهنگ‌های زمینه‌بالا، که لزلی جامعۀ ژاپن را مثالی از آن در نظر می‌گیرد، شنیدن و با یکدیگر زیستن جایگاه مهمی دارد. افراد عادت دارند که مدت طولانی سکوت کنند و شنوندۀ خوبی باشند و در عمل به مقاصد یکدیگر پی ببرند. ازآنجاکه در این فرهنگ‌ها روابط غیرکلامی، یعنی روابط غیرمستقیم، بستر اصلی انتقال پیام است، حفظ پیوندها و ارزش‌های مشترک نیز اولویت دارد. حضور قوی و پررنگ این ارزش‌های مشترک و پیوندهاست که معنای سخن افراد را مشخص می‌کند و محل مناقشه را واضح می‌کند و مانع بحث بیهوده می‌شود. لزلی معتقد است فرهنگ‌های زمینه‌پایین مستعد تعارض‌های زیادی می‌شوند، چون ما هزاران سال در فرهنگ‌هایی زمینه‌بالا زیسته‌ایم و تقابل‌هایمان به سبب انسان‌بودنمان به‌طور طبیعی بر بسترهایی غیرکلامی نیز استوار است و تلاش برای فروکاستن آن‌ها به واسطه‌های زبانیِ صرف منجر به شدت‌گرفتنشان می‌شود.

وقتی پیوند تعارض‌هایمان با فرهنگ زمینه‌پایین و ارتباط مستقیم را در نظر می‌گیریم، درمی‌یابیم که در این تصویر، توانایی انسان برای تفکر بی‌طرفانه و بی‌علقه نیز نقشی محوری دارد. هنگامی‌که می‌خواهیم با کسی مخالفت کنیم یا به مخالفمان پاسخ دهیم، تصور می‌کنیم او فردی تماماً عاقل و دارای قابلیت انفکاک کامل از زمینه‌ها و شرایط است؛ او می‌تواند بی‌طرف باشد، یعنی می‌تواند فارغ از شرایط و موقعیت خاص خودش دربارۀ مسئله‌ای بیندیشد و آن وقت به همان نتیجۀ مطلوب ما خواهد رسید. مسلماً ما می‌توانیم تا حدی از موقعیت خود منفک شویم و از جایگاهی بی‌طرف دربارۀ امور بیندیشیم، اما حدود این بی‌طرفی و استقلال نقش مهمی در تغییر تصور ما از تعارض خواهد داشت. لزلی در کتابش به تحلیل‌های زیست‌شناختی از وضعیت انسان در تعارض‌ها اشاره می‌کند و توضیح می‌دهد که مخالفت موجب می‌شود انبوهی از فعل و انفعالات شیمیایی در مغز انسان ایجاد شود. این اتفاق ناشی از پیوندهای انسان با دانسته‌ها و عواطف و روابط قبلی‌اش است و باعث می‌شود که ذهن انسان مخالفت را مثل حمله‌ای خطرناک که جانش را تهدید می‌کند ارزیابی کند. انسان‌ها در ظاهر با باورهای یکدیگر سروکار دارند اما، در لایه‌ای عمیق‌تر، باور مخالف خود را مثل حمله‌ای فیزیکی ارزیابی می‌کنند. آزمایش‌های عصب‌شناسان نشان می‌دهد که در مناظره‌های سیاسی، هنگامی‌که فرد با شواهدی مخالف نظرش مواجه می‌شود، همان بخش‌هایی از مغزش فعال می‌شود که هنگام تهدید فیزیکی فعال می‌شود. به همین ترتیب، واکنش‌های افراد نیز مانند واکنش هنگام نزاع فیزیکی دو شکل اولیه دارد: ستیز یا گریز؛ یا به دام جدل‌های خصمانه می‌افتند یا ترجیح می‌دهند اصلاً بحث نکنند. برخلاف تصویری که در محیط‌های زمینه‌پایین وجود دارد، انسان موجودی موقعیتمند است و نمی‌تواند به‌راحتی از این موقعیتمندی خلاص شود. بنابراین ارزیابی‌های عقلانیِ بی‌طرفانه کاری بسیار دشوار خواهد بود و با روش‌های متداول نمی‌توان به آن دست یافت. با درک این نکته باید دوباره بیندیشیم که آیا ارتباط مستقیم می‌تواند تعارض‌های اجتماعی را به نحوی مطلوب پیش ببرد یا نه. واقعیت این است که ما موجوداتی زمینه‌مند هستیم و بنابراین اگر بکوشیم تعارضات را فارغ از زمینه‌شان ارزیابی کنیم، ناگزیر گرفتار موقعیت‌های ستیز و گریز می‌شویم که تعارضات را راکد و فرساینده و تحمل‌ناپذیر می‌کنند. آماندا ریپلی در کتابش از مثالی ظریف برای بیان این نکته استفاده می‌کند. او می‌گوید راه‌حل اولیۀ ما در تعارضات، که شامل بیان صریح و بی‌ملاحظۀ حقایق و پافشاری بر ارزش‌هایمان و نقد کوبندۀ طرف مقابل می‌شود، مثل این است که آهنگی در ذهن داشته باشیم و بخواهیم برای دیگران آن را اجرا کنیم، اما فقط ریتم آن را برایشان اجرا کنیم و انتظار داشته باشیم همان چیزی را بشنوند که ما در ذهن داریم.

چگونه می‌توانیم تعارض‌ها را به نحوی سازنده و پایدار حفظ کنیم؟ لزلی و ریپلی در کتاب‌هایشان نحوۀ درست سامان‌دادن به تعارض‌ها را با تفکیک دو لایۀ محتوایی و احساسیِ آن‌ها و تمایزنهادن میان وجوه شناختی و غیرشناختی‌شان توضیح می‌دهند. به نظر آن‌ها، تعارض‌ها لایه‌ای آشکار دارند که همان محتوای شناختی بحث‌هاست، یعنی همان بخشی که خودش را در قالب اختلاف در باورهایمان نشان می‌دهد. اما لایه‌ای زیرین و پنهان نیز در کار است که همان روابط ما با باورهایمان و درهم‌تنیدگی آن‌ها با عواطف و احساساتمان است. نویسندگان معتقدند به‌جای آنکه بکوشیم اختلافاتمان را صرفاً در سطح محتوایی ترسیم و حل کنیم، باید بتوانیم ابتدا لایۀ ارتباطی و احساسی متوازنی شکل دهیم تا بتوانیم بر سر محتوا بحثی مفید داشته باشیم و اختلافاتمان را به چیزی زاینده تبدیل کنیم. ریپلی همچنین مسئله را از این زاویه بررسی کرده است که با چه الگوهایی تعارضات سازنده به تعارضات ویرانگر بدل می‌شوند و چطور می‌توان آن‌ها را دوباره به حالتی سازنده برگرداند. او، با مثال‌های متفاوتی از سیاست و فعالیت اجتماعی گرفته تا مناقشات خانوادگی، امکان‌های بسیار معدود و حیاتی برای خروج از تعارض ویرانگر را ترسیم می‌کند. البته در منازعات سیاسی درپیش‌گرفتن راه‌های حل تعارض سیمایی بسیار متفاوت به خود می‌گیرد. ریپلی با بیان عواملی که تعارض‌ها را به جدال‌هایی مخرب تبدیل می‌کند به‌خوبی توضیح می‌دهد که رهبران سیاسی تا چه حد می‌توانند در برقراری شرایط کنشگری سیاسیِ مفید و سازنده مؤثر باشند و تا چه حد ممکن است مانعِ به‌نتیجه‌رسیدن تلاش‌های انبوهی از مردم برای حل اختلافات شوند. رهبران سیاسی با کنش‌های فروتنانه می‌توانند تعارضات مبتنی بر نفرت را پایان دهند و شرایط آشکارشدن حقایق را مهیا سازند، و برعکس می‌توانند با پافشاری بر مواضع خود، به امید پیشبرد اهدافشان، موجب فرسایش خود و مخالفانشان شوند.

در این تبیین‌ها، احساسات از این جهت اهمیت دارند که ناگزیر نحوۀ پذیرش استدلال‌ها و باورها را تحت تأثیر قرار می‌دهند، اما تبیین لزلی و ریپلی را باید این‌طور بفهمیم که آنچه در تعارض‌های اخلاقی و اجتماعی محل بحث است نه پیام‌هایی سرد و عینی و بی‌علقه که مجموعه‌ای از پیوندهای درونی با باورهاست. این‌طور نیست که محتوای اصلی و محل مناقشه پیام‌های شناختی باشد که حالا از بد حادثه آمیخته به احساسات و شرایط شده است، بلکه ما در تعارض‌های اخلاقی و اجتماعی با باورهایی سروکار داریم که در میان پیوندهایمان معنادار شده‌اند و می‌کوشیم از این حقایق رابطه‌ای دفاع کنیم. آنچه در بحث‌های اخلاقی و اجتماعی در پی آن هستیم تشخیص درستی باورهایی خاص نیست، بلکه تغییر نحوۀ ارتباطمان با باورهایی است که درست می‌یابیم. با این وصف، به‌جای آنکه بکوشیم اختلاف‌ها را در فضای پر از بحث و گفت‌وگو و خالی از آن عناصر پیونددهنده حل کنیم، باید ابتدا از زمینه‌های باورها و نحوۀ گره‌خوردن آن‌ها با شخصیت و زندگی خودمان و مخالفانمان سر دربیاوریم.

سردرآوردن از چنین پیوندهایی چگونه ممکن است؟ حل‌وفصل اختلافات و آشکارسازی حقیقت در چنین تعارضاتی درست همپای تلاش ما برای حفظ وضعیت تعارض پیش می‌رود و منوط به برقراری شرایطی برای همزیستی است، زیرا حقایقی که در این تعارضات در کار است از جنبه‌های مختلف حقایقی رابطه‌ای است. آنچه در مناقشات اخلاقی و اجتماعی محل نزاع است هنگامی به‌درستی ارزیابی خواهد شد که طرف‌های بحث از آن پیوندها سر درآورند و این سردرآوردن جز از راه تجربه‌های مشترک با مخالفانمان و یافتن نقاط احساسی و درونی مشترک با آن‌ها میسر نمی‌شود. تعارض‌ها اموری رابطه‌ای هستند؛ دربارۀ رابطۀ ما با باورهایمان شکل می‌گیرند؛ باورهایی در آن‌ها در کار است که برآمده از موقعیت شخصی و اجتماعی ماست؛ مخالف ما نیز برپایۀ همین موقعیتمندی پذیرای سخن ما خواهد شد. با این اوصاف، واسطۀ انتقال آنچه محل مناقشه است، یعنی محملی که تعارض‌ها ضمن آن فهمیده و حل‌وفصل می‌شود، نیز باید ترکیبی از انواع روابط انسانی باشد. این به معنای آن است که برای سامان‌دادن به تعارض‌هایمان، علاوه بر ارزشمندشمردن یکدیگر، باید پیوندهایی را که مخالفمان با ادعاهایش دارد درک کنیم و درک این پیوند نه از راه ارتباط مستقیم، که از راه کوشش برای تجربه‌کردن احوالات درونی و محدودیت‌های اوست.

لزلی در فصلی از کتابش به سقراط به‌‎عنوان یکی از الگوهای تاریخ تفکر اشاره می‌کند و می‌گوید که سقراط بحث‌ها و استدلال‌ها را به نحوی پی می‌گرفت که فروتنی در پذیرفتن خطا را با همشهریان آتنی‌اش تمرین کند. اگرچه این جنبه‌ای مهم از کار اوست، اما روش سقراطی بُعد عمیق‌تری نیز دارد که در تحلیل‌های متفکرانی نظیر سورن کیرکگور برجسته شده است. سقراط می‌کوشید ایده‌ها را موقعیتمند کند، یعنی روابطشان با فرهنگ و زندگی روزمره و، مهم‌تر از همه، با خود شخص را نشان دهد؛ با درپیش‌گرفتن مشیِ آیرونیک در بحث‌هایش، این امکان را برای مخاطبانش فراهم می‌کرد که از منظر شخصیِ خودشان به مسائل بنگرند و نقش تعصبات و ترجیحات خود در باورهایشان را دریابند و به چنین پیوندهایی در مخالفانشان نیز اهمیت بدهند. آنچه میان سقراط و مخاطبانش ردوبدل می‌شد نحوۀ زیستن سقراطی بود نه استدلال‌هایش. او ضعف استدلال‌ها را در امکان پیوندخوردنشان با زندگی شخصی افراد نشان می‌داد و از این طریق کاری می‌کرد که زیستن در کنار یکدیگر و درک آن پیوندهای درونی، که شرط شکل‌گیری بحث‌های معنادار اخلاقی و اجتماعی است، تحقق یابد. بدین‌ترتیب، سقراط مناقشات فلسفی را در دل روابط انسانی قرار می‌داد و به آن نقطۀ مشترک احساسی دست می‌یافت و افراد را به متحول‌کردن شخصیتشان وامی‌داشت.

تعارض‌ها جایی به گردابی بی‌پایان بدل می‌شوند که امکان رسیدن به نقاط مشترک اولیه با مخالفمان از میان برود. فرایندهایی که تعارض را شدید می‌کنند، مثل تمسخر و تحقیر و ابراز نفرت و برچسب‌زنی، موانعی هستند که نمی‌گذارند پیوندهای انسانی مخالفانمان با باورهایشان را درک کنیم و آنچه باقی می‌ماند تنها اختلاف‌هایمان است. باید به یاد بیاوریم که در این اوضاع دوباره واسطۀ زبانیِ تندوتیز و کنش‌های خصمانه صحنۀ تعارض را در اختیار می‌گیرند. یافتن نقاط مشترک برای بحث، زدودن بحث از عناصر احساسی و مستدل‌ساختن آن وقتی ممکن می‌شود که طرف‌های بحث تجربه‌های مشترکی داشته باشند و بتوانند اهمیت‌داشتنِ ارزش‌های بنیادین نزد یکدیگر را عمیقاً درک کنند. ایجاد وضعیتی که بتوانیم در آن با مخالفانمان همزیستی داشته باشیم در این الگو شرطی ضروری برای شکل‌دادن به تعارضاتی است که در آن‌ها امیدی به کشف حقیقت می‌رود، زیرا این حقایق از اساس در بطن روابط معنادار شده‌اند. با درنظرداشتن چنین تصویری، فراموش نخواهیم کرد که در بطن هر تعارضی باید بتوانیم از شرط اساسی تعارضات حق‌طلبانه، یعنی از همزیستی، محافظت کنیم.

این مطلب سرمقالۀ سید احمد موسوی خوئینی در بیست‌وپنجمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی است. وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۱بهمن ۱۴۰۱ آن را با عنوان «تعارض اصلی نه بر سر ایده‌‌ها که در دل پیوندهاست» منتشر کرده است.

سید احمد موسوی خوئینی مدیر انتشارات ترجمان علوم انسانی است.

پاورقی

  • 1
    disinterested
  • 2
    همان‌طور که گفتیم در اینجا به نگاه رایج به علم اشاره کرده‌ایم. اما اگر کسی معتقد باشد که علم تجربی نیز کاملاً وابسته به پارادایم‌ها و نظام‌های ارزشی دانشمندان است، دلیل مضاعفی برای نتیجۀ بحث ما خواهد داشت.
  • 3
    این تمایز را، که از آن با عنوان تمایز میان شناخت آفاقی/حقیقت آفاقی با شناخت انفسی/حقیقت انفسی یاد می‌شود، سورن کیرکگور، اندیشمند دانمارکی قرن نوزدهم، در بسیاری از نوشته‌هایش برجسته کرده است.

مرتبط

سندرم شخصیت اصلی چیست؟

سندرم شخصیت اصلی چیست؟

در دنیای محدود شخصیت‌های اصلی، بقیۀ آدم‌ها صرفاً زامبی‌هایی مزاحم هستند

نابرابری اقتصادی «طبیعی» نیست

نابرابری اقتصادی «طبیعی» نیست

مروری بر کتاب طبیعت، فرهنگ و نابرابری نوشتۀ توماس پیکتی

شاید شکوفایی شما کمی دیرتر از دیگران باشد

شاید شکوفایی شما کمی دیرتر از دیگران باشد

نگران نباشید، عجله نکنید. زندگی مسابقه نیست

آیا می‌توان در اینترنت به معنویت دست یافت؟

آیا می‌توان در اینترنت به معنویت دست یافت؟

الگوریتم‌های سرگرمی‌ساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشده‌اند

خبرنامه را از دست ندهید

نظرات

برای درج نظر ابتدا وارد شوید و یا ثبت نام کنید

لیزا هرتسُک

ترجمه مصطفی زالی

گردآوری و تدوین لارنس ام. هینمن

ترجمه میثم غلامی و همکاران

امیلی تامس

ترجمه ایمان خدافرد

سافی باکال

ترجمه مینا مزرعه فراهانی

لیا اوپی

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

دیوید گرِیبر

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

جو موران

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

لی برِیوِر

ترجمه مهدی کیانی

آلبرتو منگوئل

ترجمه عرفان قادری

گروهی از نویسندگان

ترجمه به سرپرستی حامد قدیری و هومن محمدقربانیان

d

خرید اشتراک چهار شمارۀ مجلۀ ترجمان

تخفیف+ارسال رایگان+چهار کتاب الکترونیک رایگان (کلیک کنید)

آیا می خواهید از جدیدترین مطالب ترجمان آگاه شوید؟

بله فعلا خیر 0