پرولتاریا نهتنها طبق پیشبینی مارکس کاپیتالیسم را دفن نکرد، بلکه ابزار ادامۀ حیات آن شده است
بیش از هفتاد سال پیش متفکران و نویسندگان مکتب فرانکفورت دربارۀ حرکت تدریجی کاپیتالیسم بهسمت آخرالزمانِ فرهنگی هشدار دادند. آیا این اتفاق افتاده است اما ما غیرانتقادیتر از آن هستیم که متوجه آن شده باشیم؟ شاید اگر متفکرانِ آن روزها امروز زنده شوند، از شدتِ ناهنجاریهایی که در تندترین نقدهایشان هم تصورش را نمیکردند، سر به بیابان بگذارند. آیا نقدهای مکتب فرانکفورت در دهۀ ۱۹۳۰ میتواند امروز هم به کارمان بیاید؟
نویسندۀ کتاب گراند هتل پرتگاه
Why a forgotten 1930s critique of capitalism is back in fashion
13 دقیقه
استوارت جفریز، گاردین — در رمان تصحیحات۱ (۲۰۰۱) بهقلم جاناتان فرانزن، چیپ لمبرت کتابخانهاش را میفروشد. او مجموعۀ کتابهای مکتب فرانکفورتش و همچنین کتابهای «فمینیستیاش، فرمالیستیاش، ساختارگرایش، پساساختارگرایش، فرویدیاش، و کتابهای خارج از عرفش» را میفروشد تا برای تحتتأثیر قراردادن دوستدختر جدیدش پول داشته باشد.
اما معلوم میشود که جدایی از کتابهای مکتب فرانکفورت برای او دردناک است. «از شیرازۀ سرزنشگر کتابها رو برگرداند و به یاد آورد که چگونه هرکدامشان در کتابفروشیای با وعدۀ ’نقد رادیکال جامعۀ سرمایهداری متأخر‘ او را فرا خوانده بود… اما یورگن هابرماس بهزیبایی جولیا نبود، تئودور آدورنو بوی جولیا را نمیداد و فردریک جیمسون زبان هنرمند جولیا را نداشت.»
اهالی مکتب فرانکفورت، یعنی همان یهودیهایِ آلمانی -که در دوران جمهوری وایمار، رایش سوم و جنگ سرد درس دادند و نوشتند و اکنون اغلب در قید حیات نیستند- به درد قهرمان فرانزن در هزارۀ نو نمیخوردند. نقدهای والتر بنیامین، مکس هورکهایمر، آدورنو، هربرت مارکوزه، اریک فروم و دیگران بر جامعۀ کاپیتالیستیْ ازمدافتاده یا سطحی به نظر میرسیدند.
بنابراین لمبرت، که روزیروزگاری دربارۀ اضطراب اختگی در ماجراهای دراماتیک خاندان سلطنتی تودور به دانشجویانش میگفت، با این امرِ اجتنابناپذیر کنار میآید و کتابخانۀ چهارهزاردلاریاش را با ۶۵ دلار تاخت میزند. او در خواربارفروشی مجللی بهنام «کابوس مصرف» درآمدش از این معامله را خرج «ماهی سالمون وحشی نروژی و صیدشده با قلاب ماهیگیری» بهقیمت ۷۸.۴۰ دلار میکند. این دهۀ نود است، دورانی که ظاهراً، بهنظر فرانزن، دوران چنان مصرفگراییِ بیپروایی است که در آن بهتر است مغازههای مجلل، برای برندینگِ خود، کنایهوار از ادبیات نقد کاپیتالیسم برای اسم فروشگاهشان استفاده کنند.
همچنین دههای است که، در آن، کابوس مکتب فرانکفورت به واقعیت پیوست. همانطور که مارگارت تاچر گفت، جایگزینی وجود نداشت، جایگزینی برای کاپیتالیسم، آنچه مارکوزه «جامعۀ تکساحتی» نامید و همینطور برای لیبرال دموکراسی.
دانشمند آمریکاییِ علومسیاسی، فرانسیس فوکویاما، انگار که بخواهد این نکته را تثبیت کند، در دهۀ نود تصمیم گرفت علامتسؤالی را پاک کند. در ۱۹۸۹ او مقالهای تحت عنوان «پایان تاریخ؟» نوشته بود که میگفت فراتر از لیبرال دموکراسی مرحلۀ جدیدی وجود ندارد، زیرا نظامی است که بالاترین سطح ممکن برای بهرسمیتشناختنِ فرد را تضمین میکند. سه سال بعد که فوکویاما کتابش، پایان تاریخ و آخرین انسان، را منتشر کرد، علامتسؤالی وجود نداشت. شاید فوکویاما دستورِ کاری نومحافظهکارانه را در تز پساایدئولوژیکش مخفی کرده بود، اما این نظرِ او که نبردهای ایدئولوژیکِ بزرگْ بین شرق و غرب به پایان رسیدهاند و اینکه لیبرال دموکراسیِ غربی فاتح شده است، ظاهراً غیرقابلانکار بودند.
تمام چیزی که باقیمانده بود جاودانگیای بود که بسیار ملالآور مینمود. فوکویاما نوشته بود: «پایان تاریخ زمان بسیار غمانگیزی خواهد بود. مبارزه برای بهرسمیت شناختهشدن، تمایل برای بهخطرانداختن جان خود برای هدفی صرفاً انتزاعی و مبارزۀ ایدئولوژیک جهانی -که شجاعت، شهامت، تخیل و آرمانگرایی را برمیانگیخت- جای خود را به محاسبۀ اقتصادی، حل بیپایان مشکلات فنی، نگرانیهای محیطزیستی و ارضای نیازهای پیچیدۀ مصرفکنندگان خواهند داد.» فوکویاما اندیشیده بود که شاید چشمانداز این ملالت باعث آغاز دوبارۀ تاریخ شود.
قهرمان فرانزن، لمبرت، مردی از این دوران ملالآور است. او «دیگر نمیخواست در جهانی متفاوت زندگی کند؛ تنها میخواست در همین جهانْ باکرامت باشد». اما کرامتی که لمبرت جستوجو میکند کرامتی حقیر است. اصلاً اگر چنین کرامتی به معنیِ داشتنِ حساب بانکی پُروپیمان و اسیرشدن مثل ماهی سالمون در قلاب توهمهای پوچِ کاپیتالیسم متأخر باشد باز هم ارزشش را دارد؟ به نظر می رسد کرامت لمبرت شبیه رویکردی عمداً خودفریبانه تصویر شده است یا همانطورکه آدورنو، یکی از بزرگترین متفکران مکتب فرانکفورت، در کتاب اخلاق حداقل: اندیشههایی برآمده از زندگی ویران۲ بیان کرده بود، «تطبیق موفق با امر حتمی، چارچوب ذهنی پایدار و کاربردی… تنها روش عینیِ تشخیص بیماری افراد سالم، [شناسایی] ناسازگاری بین وجود عقلانی آنها با مسیری است که خرد میتوانست برای زندگیشان رقم بزند.»
اما دورانی که بهنظر فوکویاما جاودانه میآمد، به پایان رسید، نه بهخاطر تنفر از چشمانداز جاودانگیای ملالتبار یا انزجار از کرامتی خوارشده که تنها با انتخابهای افراد هنگام خرید ابراز میشود، بلکه بهخاطر بحرانی کاپیتالیستی بهسبک قدیم.
آلن بدیو، فیلسوف مائوئیست فرانسوی، در سال ۲۰۱۲ در کتاب تولد دوبارۀ تاریخ۳ پرسید: «چه خبر است؟» و نوشت: «تداومِ جهانی بهجانآمده بههرقیمتی؟ بحرانِ سلامت در آن جهانِ در رنج از گسترش فاتحانهاش؟ پایان آن جهان؟ ظهور جهانی متفاوت؟» بدیو از پیامدهای غیرمنتظرۀ بحران مالی جهانی از ۲۰۰۸ بهبعد، بهویژه از جنبشهایی مثل «اشغال وال استریت» و سیریزا مینوشت. بدیو میتوانست ناکامی آمریکا در دموکراتیزه کردنِ افغانستان و عراق، و رنسانس سوسیالیستی بولیواری در آمریکای لاتین را هم اضافه کند. مردم از طریق چنین جنبشهایی خواستار چیزی شدند که تحت کاپیتالیسم نئولیبرال از آن منع شده بودند: بهرسمیت شناختهشدن، یا آنچه لمبرت «کرامت» مینامد.
بنابراین شعار ابداعشده از سوی دیوید گریبر، فعال جنبش «اشغال کنید» و انسانشناس، از اینجا میآید: «ما ۹۹درصد هستیم.» و همینطور تعبیر «تجربهای در جامعهای پسابوروکراتیک» که او در وصف جنبش اشغال والاستریت میگوید: تلاشی بود برای تحقق آنارشیسم در نظامی که میخواست از طرفی این امکان را ترویج دهد که افراد به اعمالشان بهدیدۀ ابراز خودمختاریشان نگاه کنند و خودمختاریشان از احترام فراگیر برخوردار شود، اما از طرف دیگر عملاً جلوی آن را میگرفت. گریبر به من گفت: «میخواستیم نشان دهیم که میتوانیم، بدون بوروکراسی بیپایان، همۀ خدمات ارائهدهندگان سرویسهای اجتماعی را فراهم کنیم.» آنارشیستهای پارک زاکوتی در خودسازماندهیْ قدر و احترامی را یافتند که سیستم از آنها دریغ کرده بود و از این مسیر به حس همبستگی رسیدند.
فردریک جیمسون، فیلسوف مارکسیست آمریکایی، در کتاب ظرفیتهای دیالکتیک۴ (۲۰۰۹) میگوید اغلب به خاطر حس تعلق به نسلی خاص است که هراس از تاریخ، هرازگاهی، وارد زندگی آدمها میشود: «تجربۀ نسلیشدن…تجربۀ جمعیِ ویژهای از حال است: این تجربهْ بزرگشدن حال وجودی من و تبدیلش به حال تاریخی و جمعی را نشان میدهد.» جیمسون در اینجا یکی از مثمرثمرترین افکار مکتب فرانکفورت را نبش قبر میکند. والتر بنیامین رؤیای انفجار تداوم تاریخ را در سر داشت؛ تجاربی که جیمسون شرح داد متضمن تحقق آن رؤیا بود. زمان خالی و همگنی که بنیامین به رژۀ روبهجلوی کاپیتالیسم و پوزیتیویسم منتسب میکرد متوقف شده است (گرچه موقتاً) و یک ایدۀ تجربی غنیتر و رستگاریبخشتر از زمانِ غیرخطی جایگزین آن شده است. حداقل این چیزی بود که جیمسون از پارک زاکوتی برداشت کرد.
در تولد دوبارۀ تاریخی که بدیو دربارهاش نوشت، مارکسیسم به صحنه بازگشت و همینطور تئوری انتقادی بهشیوۀ مکتب فرانکفورت. شاید اگر لمبرت تا مثلاً ۲۰۱۰ کتابخانهاش را نگه داشته بود میتوانست دو سالمون در عوضش بگیرد. اما اشتیاق برای کتابهای ارائهدهندۀ نقد کاپیتالیسم ادامه دارد.
برای مثال، در سوغاتیفروشی نگارخانۀ تیت مدرن۵ که مصداق «کابوس مصرف» است، حالا بخش عظیمی بهنام «تئوری انتقادی» وجود دارد. این عبارت دیگر فقط منحصر به مکتب فرانکفورت نیست؛ تئوری انتقادی شامل همۀ رشتههایی میشود که لمبرت زمانی در کتابخانهاش داشت. یکی از پیامدهای بحران جهانی کاپیتالیستی، رونقی کوچک در شهرت کتابهای تئوری انتقادی (راهنماهای تصویری، فرهنگهای لغت و زندگینامهها) و همچنین نوسازی جامعهشناسی انتقادی مبنی بر میراث مکتب فرانکفورت بود.
کلاوس دوره و اشتفان لسنیخ و هارتموت روزا، جامعهشناسان آلمانی، نوشتهاند: «این روزها هرجا را نگاه کنید نقد کاپیتالیسم بهشدت مُد شده است.» کتاب جامعهشناسی، کاپیتالیسم، نقادیِ۶ آنها فقط مد نیست، بلکه تئوری انتقادی را برای زمانۀ جدید احیا میکند و در بحران مالی طرف بازندهها را میگیرد. «شاید بهترین راه فهم تحلیل ما این باشد که آن را بهعنوان نقد تحقیر، تضعیف، و تخریبِ خودی ببینیم که تحت کاپیتالیسم نصیب جامعه شده است.»
در عصر ما هرکسی تئوری انتقادی را احیا کند بدون شک نیازمند حس طنز است. در میان بازندگان کاپیتالیسم، کارگران پرکار و کمحقوق در چین را میشود دید که ظاهراً بهدست بزرگترین انقلاب سوسیالیستی تاریخ آزاد شدهاند، اما برای اینکه ساکنان غرب بتوانند با آیپدهایشان بازی کنند این کارگران به مرز خودکشی رانده شدهاند. پرولتاریا نهتنها طبق پیشبینی مارکس کاپیتالیسم را دفن نکرد، بلکه ابزار ادامۀ حیات آن شده است. ژاک رانسیر، مارکسیست فرانسوی و استاد فلسفۀ دانشگاه پاریس هشت، به من گفت: «سلطۀ جهانی کاپیتالیسم، امروز وابسته به وجود حزب کمونیست چین است که کارگرانی ارزان در اختیار شرکتهای کاپیتالیستی غیربومی قرار میدهد تا قیمتها را کاهش دهند و کارگران را از حق سازماندهی خود محروم کنند. خوشبختانه، میشود به جهانی عادلانهتر با پوچی کمتر از جهان امروز امید داشت.»
و جهان ما پوچ است. الیان گلیزر میگوید: «وقتی هرشخص در واگن قطار به وسیلۀ روشن کوچکی خیره میشود، میشود گفت این وضع، منظرۀ رنگورورفتهای از ویرانشهر است.» نویسندۀ کتاب واقعبین باشید؛ چگونه نیمۀ پنهان هیاهو، خبرسازی و فریبهای زندگی مدرن را ببینید۷ ادامه میدهد: «بهنظرم فناوری، همراه با توربوکاپیتالیسم، بهسمت آخرالزمانِ فرهنگی و محیطزیستی میشتابد. آنطورکه میبینم، مصرفگراییِ دیجیتالْ ما را منفعلتر از آن میکند که شورش کنیم یا جهان را نجات دهیم.»
اگر آدورنو امروز زنده بود احتمالاً میگفت که آخرالزمان فرهنگی همین حالا هم اتفاق افتاده است، اما غیرانتقادیتر از آن هستیم که متوجه آن شده باشیم. غیر واقعبینانهنترین ترسهای او تحقق یافتهاند. آلکس راس نوشت: «هژمونی پاپ تقریباً تکمیل شده است، سوپراستارهایش بر رسانهها سلطه دارند و توان اقتصادی سرمایهدارها در اختیار آنهاست.» این منتقد مجلۀ نیویورکر ادامه داد: «آنها تماموقت در قلمرو فانتزی ابرثروتمندان زندگی میکنند، اما پشتِ نمایی عامیانه مخفی میشوند: در مراسم اسکار پیتزا میبلعند و، از صندلیهای وی.آی.پی، تیمهای ورزشی را تشویق میکنند…اپرا، رقص، شعر و رمان ادبی هنوز ‘نخبهگرا’ لقب میگیرند، درحالیکه چندان جایی نزد قدرت واقعی جهان ندارند. سلسلهمراتب قدیمی [هنر] والا و پست بیمعنا شده است: پاپ است که حزب حاکم است.»
چهرههای برجستۀ مکتب فرانکفورت، آدورنو و هورکهایمر، زنده نماندند تا در رسانههای اجتماعی حساب کاربری باز کنند، اما اگر زنده بودند بیشترِ خدمات ارائهشده در اینترنت را تأییدی بر این دیدگاه خود میدیدند که صنعت فرهنگ «آزادی انتخاب چیزی که همیشه یکسان است» را میدهد. راس میگوید: «فرهنگ بیش از همیشه یکپارچه به نظر میرسد؛ با چند شرکت غولآسای معدود مثل گوگل، اپل، فیسبوک و آمازون، انحصارهای بیسابقهای را اداره میکند. گفتمان اینترنت تنگتر و اجباریتر شده است.»
در اواخر دهۀ ۱۹۹۰ من، بهعنوان دبیر هنر گاردین، مقالهای سفارش دادم که مخاطرات سفارشیسازی محصولات فرهنگی (آنچه با عنوان «فرهنگ سفارشیشده» میشناسیم) را بررسی کند. ایده این بود که تطبیق محصولات فرهنگی با ذائقۀ افراد را زیر سؤال ببریم، یعنی کل این ماجرای رایج را که «اگر آن را دوست داشتهاید، عاشق این هم خواهید بود». آن زمان فکر میکردم که آیا هدف هنر این نیست که زنجیرۀ ذائقههای افراد را، درعوض ارضاکردنش، منفجر کند؟ جان ریت، اولین مدیرکل بی.بی.سی، جایی گفته بود که برنامۀ خوب به مردم چیزی میدهد که هنوز نمیدانند به آن نیاز دارند. وقتی مقاله به دست ما رسید، چند نفر از همکارانم به این فکر افتادند: چه چیزِ فرهنگِ سفارشیشدهْ خیلی بد است؟ کجای سفارشیسازیِ محصولات فرهنگی عیب و ایراد دارد؟ آیا دریافت میزان بیشتری از چیزی که میدانیم دوست داریم، خوب نیست؟ اما من فریاد زدم که برنامۀ خوب و هنر والا نعمت بادآوردهای است که، بهجای نگهداشتن شما در حلقۀ بازخورد ابدی، افقهایتان را گسترش میدهد.
حالا میفهمم که فرهنگ سفارشیشده، که امروز تا حد بسیار زیادی همه جا هست، نسخۀ جهشیافتۀ همان چیزی است که، هفت دهه پیش، آدورنو و هورکهایمر در متن کلاسیک مکتب فرانکفورتشان، دیالکتیک روشنگری، دربارهاش نوشتند. حرف آنها این بود که آزادی انتخاب، که جوامع پیشرفتة کاپیتالیستیِ غرب خیلی به آن مینازیدند، چیزی خیالی است. نهتنها در انتخاب چیزی که همیشه یکسان بوده آزادی داریم، بلکه میشود ادعا کرد که شخصیت انسانی آنقدر با آگاهی کاذب فاسد شده است که دیگر چیزی شایستۀ نامِ «شخصیت» وجود ندارد. آنها نوشته بودند: «شخصیت، بهندرت، به چیزی بیش از دندان سفیدِ براق و رهایی از شر بوی بدن و احساسات دلالت میکند.» انسانها بدل به کالاهای مرغوب و آمادهبهتعویض شدهاند و از حق انتخاب فرد فقط این مانده که بداند با او بازی میشود. «پیروزی تبلیغات در صنعت فرهنگ این است که مصرفکنندهها حس کنند مجبور به خرید و استفاده از محصولاتِ آنها هستند، بااینکه واقعیت ماجرا را میبینند.» مکتب فرانکفورت حالا به کار ما میآید، زیرا چنین نقدی از جامعه، امروز، حتی حقیقیتر از زمانی است که آن کلمات نوشته شده بودند.
پینوشتها:
• این مطلب را استوارت جفریز نوشته است و در تاریخ ۹ سپتامبر ۲۰۱۶ با عنوان «Why a forgotten 1930s critique of capitalism is back in fashion» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۹ دی ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان «چرا نقدهای فراموش شدۀ مکتب فرانکفورت امروز هم به کارمان میآید؟» و ترجمۀ سهیل جاننثاری منتشر کرده است.
•• استوارت جفریز (Stuart Jeffries) از نویسندگان گاردین است که عموماً دربارۀ فرهنگ، نقد فیلم و کتابها مینویسد. انتشارات ترجمان کتاب تحسینشدۀ او دربارۀ سرگذشت مکتب فرانکفورت، گراندهتل پرتگاه (GrandHotel Abyss) را ترجمه کرده است.
[۱] The Corrections
[۲] Minima Moralia: Reflections from Damaged Life
[۳] The Rebirth of History
[۴] Valences of the Dialectic
[۵] Tate Modern
تیت مدرن نگارخانۀ هنرهای مدرن در لندن است. این موزه بخشی از مجموعهموزههای بریتانیاست که شامل موزۀ تیت بریتانیا، مدرن تیت، سنت ایوز و تیت لیورپول میشود. (ویکیپدیا)
[۶] Sociology, Capitalism, Critique
[۷] Get Real: How to See Through the Hype, Spin and Lies of Modern Life
جانمایهٔ استدلالِ شما چیه؟ « تنها فعالیتی مشروع و مفید است که بتواند بلافاصله یا در زمانی بسیار کوتاه به جنبش یا انقلابی دگرگونکننده منتهی شود»؟ انتشارِ آرا و دیدگاههای گوناگون هم ارزشِ ذاتی داره (میتونه لذتِ فینفسه ایجاد کنه) و هم «ممکن»ه منجر به گسترش آگاهی یا پرابلماتیککردن وضع موجود بشه. حتی اگه احتمالش خیلی بعید باشه باز هم: به راهِ بادیه رفتن بِه از نشستنِ باطل! زانویِ غم در بغل گرفتن و نفی و انکارِ منفعلانه بهمراتب بدتره. حرکاتِ تندِ انقلابی و نیندیشیده نیز به همان میزان نکوهیده ست!
الان برنامه چیه دقیقا؟؟ تا کی قراره چنین مقالاتی ترجمه بشه؟؟ از یک جایی به بعد دیگه میشه حدس زد که مقالات جدید درباره چی می تونه باشه. اصن میشه همین الان هزار تا موضوع ردیف کرد و درباره هر کدوم نوشت.. خیلی هم شبیه همین مقاله های ترجمه ای شما میشه. آخرش که چی؟؟؟ چی قراره درست بشه؟ به نظرم بیش از حد زیاده روی کردین بالاخره هدف چیه؟ این که همه بفهمن خود غربیها هم مخالف سرمایه داری هستن؟؟ خب این کی محقق میشه؟؟ یعنی شما تا 20 سال دیگه هم می خواین ادامه بدین به این کار؟؟؟ شما چه هفته ای 1 مقاله ترجمه کنین چه روزی 10 تا، فرقی نداره به نظرم