آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 23 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
دربارة تحملناپذيری خردهآشغالها و تصميم به جدایی
چه میشود که زنی با سه بچۀ کوچک، تصمیم میگیرد از شوهری که دوستش دارد جدا شود؟ هر زندگی داستانی بیرونی دارد که دیگران میتوانند ببینند. خانوادهای معمولی بدون مشکلاتی لاینحل. اما درون آدمها چه؟ اگر آنجا چیزها سر جای خودشان نباشند چه میشود؟ آنر جونز، در این جستار از این درون حرف میزند. از وضعیتی نادیدنی که به نقطهای میرسد که تصمیم میگیرد همه چیز را خراب کند و دوباره بسازد.
آنر جونز، آتلانتیک— فکر میکردم پیشخوانِ استاتیت و ظرفشویی تکلگنِ سنگی میخواهم؛ آشپزخانۀ جزیره و میز صبحانهخوری و دو کابینت عمودیِ باریک در دو طرفِ گاز، یکی برای تختۀ گوشت و سبزی یکی هم برای سینیهای فِر. در اینستاگرام صفحۀ صنایع چوبیِ «پلین انگلیش» را دنبال کرده بودم و از انباریهایی که برای آشپزخانه در رنگهای قهوهای و زردِتخممرغی میساختند اسکرینشات گرفته بودم. محصولات «پلین انگلیش» خیلی گران بودند، اما اگر در شعبۀ نیویورکشان چرخی میزدید میتوانستید مدلهای ارزانترشان را، که به «بریتیش استاندارد» معروف هستند، پیدا کنید. ولی اینها هم گران بودند. از خدا میخواستم مدلهای ارزانتر از «بریتیش استاندارد» هم بود. آرزو میکردم اتاقی به پشت فروشگاه باز میشد، جنس کابینتها بدتر و بدتر میشد تا اینکه بالاخره دری باز میشد و برمیگشتم به آشپزخانۀ مزخرف آمریکاییِ خودم -درست همانطور که بود.
شوهرم با طراح صحبت کرد؛ با بنّا صحبت کرد. و من همچنان سر و ته طرحها را میزدم و ارزانتر و سادهترشان میکردم. از فکر جزیره بیرون آمدم و میزی استیل را به قیمت ۲۹۹ دلار در یک فروشگاه اینترنتیِ لوازم رستوران پیدا کردم. بعد کمکم به فکر افتادم بهجای پیشخوانِ استاتیت چند تختۀ دودرچهار را روی خرک نجاری بیندازم و قابلمهها را به میخهای دیوار آویزان کنم. کمکم فهمیدم این آشپزخانه را نمیخواهم. کمکم فهمیدم این زندگی را نمیخواهم.
بازسازی نمیخواستم. طلاق میخواستم.
مدتها فکر میکردم -یعنی مطمئن بودم- خانهمان را دوست دارم. خانهای بود سفیدرنگ با پنجرههای چوبیِ ورآمدۀ خاکستری که در ظاهر بیریخت بود اما در فضای باز جنگلیِ پنسیلوانیا مناسب به نظر میرسید. شومینهای بزرگ برای آویختن جورابهای هدیۀ کریسمس داشت و آنقدر بزرگ بود که برای ما با سه بچۀ کوچک کافی باشد. حتی آن آشپزخانه -که حالوهوایی شبیه کوچه داشت و هروقت چیزی میپختم دود همهجای آن را فرامیگرفت- بیشتر در حرف عذابم میداد تا در عمل. پیشخوان نداشت و چراغ بالای ظرفشویی ایراد برقی داشت. هرچه لامپ عوض میکردیم، چشمک میزد و میسوخت.
اما نظافت خانه، ای خدا! نظافت خانه از همه بدتر بود. زنی به نام لوبا هفتهای یکبار برای تمیزکاری میآمد. عاشق مصاحبت با او بودم. همیشه نصیحتهای خردمندانهای در چنته داشت، مثلاً میگفت نباید دستمال نظافت و لباس بچهها را با هم شُست، چون ممکن است مواد شیمیایی پوستشان را ملتهب کند. به تئوری توطئه و خرافات هم خیلی عقیده داشت. نگران ریزتراشههای موجود در واکسن کرونا بود. اعتقاد داشت حیات بشر تنها چند سال دیگر، احتمالاً هفت سال، ادامه خواهد داشت. و بعد: آخرالزمان.
حتی با کمک لوبا هم خانه آشوب بود. اصلاً نمیتوانستم بچهها و خرتوپرتهایشان را جمعوجور کنم. کتابها و اسباببازیهایشان همیشه زیر پا بود. همهجا خردهآشغال ریخته بود. البته من میدانستم هنوز هم خوشاقبالم که این خانه و آتوآشغالهایش را دارم، که لوبا را کمکحالِ خودم دارم، ولی بههرحال سخت بود. اگر من در آشپزخانهمان به قتل میرسیدم، پزشکی قانونی شرح روزگار من با آن آشغالخردهها را اینگونه اعلام میکرد: سه درصد خمیر بازیِ آبیرنگ، دَه درصد نان برشته، هشتادوهفت درصد گَردِ غلات صبحانه. من همین بودم.
آن زمان فقط وقتی جاروبرقی میکشیدم که آشغال آنقدر زیاد میشد که مجبور بودم قبل از رفتن به رختخواب کف پاهایم را پاک کنم. جاروبرقیزدن را دوست نداشتم -سیمش زیر پا گیر میکرد و سرش را هم مثل احمقها به پایههای مبل میکوبیدم- اما از صدای آشغالها که مکیده میشدند، آن صدای ترقتوروقِ ضعیف، خوشم میآمد. بعد از اتمام کار، که حدود هفت دقیقه زمان میبرد، خانه انگار خانۀ یک مهماندار هواپیما، آدم مجرد یا خانۀ یک الیگارش روس بود. و بعد، اولین برشتوکبر زمین میافتاد.
ریچل کاسک مقالهای با عنوان «ساختنِ خانه» نوشته که خیلی دوستش دارم. مقاله دربارۀ یکی از دوستان اوست که «خانهاش را با لاقیدیِ تحسینبرانگیزی اداره میکند … در آشپزخانهاش دائم احساس میکنی خردهریزهها زیر پایت خرد میشوند». اتاقهای بچهها «چنان رها شدهاند که، مثل چشماندازهای بکر، به نوعی زیبایی طبیعی رسیدهاند». این مادر از بههمریختگی خجالت نمیکشد، او رهاست و من میخواستم مثل او باشم، یعنی عوض آنکه خانه من را بسازد، من خانه را بسازم.
اما خردهآشغالها افسردهام میکرد. گاهی احساس میکردم آنها استعارهای از خودم هستند که با افزایش سن زیر چکمههای زندگی خرد میشوم و تنها میتوانم روی فرش بنشینم.
من زندگی مخفیانه نداشتم، اما زندگی دلخواه پنهانی داشتم که شاید حتی بدتر بود. همسرم را دوست داشتم، موضوع این نبود که دوستش نداشتم، ولی حس میکردم او بین من و جهان، بین من و خودم، ایستاده است. هرآنچه تجربه میکردم -از روابطم، واقعیت و درکم از هویت و تمایلاتم- اول از صافی او میگذشت. بدترین قسمت ماجرا این بود که او ابداً تقصیری نداشت، شاید این دقیقاً همان چیزی بود که وقتی ۲۱ساله بودیم و تازه خاطرخواه هم شده بودیم خودم، ولو با زبانِ بیزبانی، از او خواسته بودم که از گزند باد و باران محافظتم کند و مهربان و مسئولیتپذیر باشد. اما حالا انگار همیشه روی پنجۀ پا ایستاده بودم و سعی میکردم از پُشت او زندگی را ببینم. نمیتوانستم ببینم ولی میتوانستم تصور کنم. شروع کردم به تجسم زندگیهای دیگر، خانههای دیگر.
چه ارتباطی بین زنان مطلّقه و خانه هست؟ بعد از آن گفتوگوی طاقتفرسا با همسرم که احساسم را به او گفتم و گفتم فکر نمیکنم بتوانم تغییرش دهم، کتاب جدیدِ دانا اسپیوتا با عنوان عنانگسیخته۱ را خواندم. این کتاب دربارۀ زنی است که، درست وقتی بیدلیل اقدام به خرید خانهای کلنگی میکند، درمییابد میخواهد متارکه کند. کتاب املاکِ دبورا لوی را هم خواندم، دربارۀ تصور وجود خانهای که مال خودِ اوست بعد از بزرگشدن و رفتن بچههایش. در این فاصله با بنگاهداری که خانهمان را به ما فروخته بود تماس گرفتم تا بگویم که احتمالاً بخواهیم خانه را مجدداً به فروش بگذاریم، و او ماجرای طلاق خودش را کامل برای من تعریف کرد و گفت چقدر تحمل کرده، چقدر طلاق برایش سخت بوده و هنوز بعد از دهها سال گاهی از خودش میپرسد آیا تصمیم درستی گرفته است یا نه. او گفت نگران خانه نباش، فروش میرود. مورد خاصی نیست.
من میخواستم دربارۀ هنر، سکس، سیاست و مردسالاری فکر کنم. چقدر از زندگیام -منظورم ساختار زندگیام است، و همچنین اساس آن، یعنی روح و ذهنم- را حول شوهرم بنا کرده بودم؟ اگر همسر او نبودم که بودم؟ شاید کمی مواد میزدم. شاید به زنان دیگر نزدیک میشدم. شاید هم کتاب مینوشتم، اما نه دربارۀ املاک!
اما وقت فکرکردن به سؤالات مهم نبود. من و شوهرم -که چند وقتِ دیگر میشد شوهر سابقم- توافق کردیم که از پنسیلوانیا برویم. خیلی سخت بود؛ هیچکداممان نمیتوانستیم در آن خانه بخوابیم. تصمیم گرفتیم برگردیم نیویورک، شهری که روزهای جوانیمان را در آن گذرانده بودیم و دوستان و کاروبارمان هنوز آنجا بودند. باید آپارتمانهایی میگرفتیم و با حداقلِ لباس و لِگو پُرشان میکردیم؛ باید بچهها را پیش از سپتامبر در مهدکودک و مدرسه نامنویسی میکردیم؛ باید خانه را میفروختیم.
چاقوها و چنگالها را تقسیم کردم. دو قابلمه، دو ماهیتابه، قهوهساز و سینیِ فر را، که معلوم شد برای گاز کوچک آپارتمان جدید خیلی بزرگ است، پیچیدم. طی هفت سالِ گذشته دائم یا باردار بودم یا بچه شیر میدادم، ولی بالاخره همۀ وزن اضافۀ بارداری را از دست داده بودم و به همین خاطر کُمدم پر از لباسهای گَلوگشادی بود که دیگر به دردم نمیخوردند. آنها را به لوبا دادم و او فرستادشان به کلیسایی در اوکراین. میز نهارخوری را فروختم و صندلیِ گهوارهای را مادرم برداشت. یخچال را خالی کردم و سطلهای زباله را گذاشتم دم در. آن زندگی دیگر تمام شده بود.
نیازی به بازسازی آشپزخانه نداشتم؛ هفت سالِ گذشته را صرف بازسازی خودم کرده بودم. بچههایم -سه بار بارداری- یعنی کوبیدن و ازنوساختن، الحاق و بعد کسرِ بنا و بعد بیریختیِ عجیب پسازآن. سینههای بزرگِ دوران شیردهی که انگار از بدن زنی دیگر قرض شده و دستآخر به مادران گیتی بازگردانده شده است. و بعد دوباره همهچیز از اول و از اول. و حالا دیگر بدن تحلیلرفته و پیرتری دارم که هنوز با آن بیگانهام. من برای خانوادهام مثل خانهای بودم که اکنون خالی شده بود.
بچهها را به آپارتمانی سهخوابه در بروکلین منتقل کردیم. من و پدرشان بین خانۀ بچهها و پیلوت باغچهدار یکخوابهای که دوستانمان همان حوالی داشتند رفتوآمد میکردیم -دو روز اینجا، دو روز آنجا. به این روش «آشیانۀ پرنده»۲ میگویند -عنوانی قشنگ برای توافقی غمانگیز. این روش ارزانتر از اجارۀ دو آپارتمانِ بزرگ درمیآمد و امیدوار بودیم مرحلۀ گذار را برای بچهها آسانتر کند.
بعضی روزها مهابت کاری که کرده بودم بهسویم هجوم میآورد. دائم فکر میکردم آیا هیچ احساس تأسف یا پشیمانی دارم یا نه. دشوار است که راستش را بگویم، چون باعث میشود، همانطور که شوهر سابقم گاهی تصور میکرد، زنی سرد و بیتفاوت به نظر برسم. اما باید بگویم که واقعاً احساس تأسف یا پشیمانی نداشتم. حس بدویت داشتم و از آن خوشم میآمد. هیچ حائلی بین من و جهان نبود. انگار پیشازاین عینک آفتابی به چشم داشتم و حالا برداشته بودمش؛ ناگهان همهچیز طور دیگری به نظرم میآمد. بهتر یا بدتر نبود، فقط آشکارتر و تندتر بود. باد سرد به چهرهام میخورد.
من مسبب کلی آشوب و رنج شده بودم. اما برای چه؟ اوایل شوهرم این سؤال را بارها از من میپرسید: برای چه؟ با زبان بیزبانی میگفتم تا بتوانم صورتم را در مسیر باد قرار دهم. تا بتوانم درخشش خورشید را ببینم.
اما بیخانه، بیهمسر و نیمی از هفته بیفرزند، در سراشیبِ زندگیِ تنهایی، هرگز آنچنان احساس رهایی و بیحفاظی نمیکردم. سعی میکردم نشان دهم نمیترسم، ولی میترسیدم. دو بار که خواستم خودم در پارک مواظب بچهها باشم پسر بزرگم گم شد. بهطرفِ زمین بازی میدوید و غیبش میزد. دنبالش میگشتم و میگشتم، بعد بلند صدایش میزدم و بعد بند دلم پاره میشد. یکبار بالاخره شوهرِ کس دیگری کمک کرد او را پیدا کنم. حتماً زنش به او گفته بود عزیزم، برو به آن زن بیچاره کمک کن. دلشان به حال من سوخته بود، ولی اهمیتی نمیدادم -از تشکر و سپاسگزاری سر از پا نمیشناختم. زانو زدم و شانههای پسرم را گرفتم و آهسته او را تکان دادم و با لحنی جدی و صدایی لرزان سعی کردم به او بفهمانم ما باید محتاطتر باشیم.
در آن لحظه دلم بهشدت برای حیاط خانۀ پنسیلوانیا، آن خیابان آرام و تاب و سرسرهای که فقط برای خودمان بود تنگ شد. تابستان گذشته بچهگوزنی روزها در علفهای بلند حیاط پشتیمان مینشست. مادهگوزنها وقتی دنبال غذا میروند بچههایشان را رها میکنند و آنها درست همانجایی که هستند کاملاً پنهان میشوند تا بالاخره مادرشان با دهانی پر از شبدر بازگردد. بچهگوزن خیلی ضعیف بود، تحمل تماشای او را نداشتم. پسرم شش سال بیشتر ندارد. نمیداند چه اتفاق بدی ممکن است بیفتد. نمیخواهم بداند. میخواهم؟ اعتمادبهنفسش را تحسین میکنم، ولی گاهی با خودم میگویم آیا میشود کمی بیشتر آن شعور حیوانی را به کار بگیرد -تصور میکنم منظورم از شعور حیوانی ترس باشد.
حوالی پاییزِ گذشته بود که، خدا را شکر، در مورد خانه وارد گفتوگو شدیم. وقتی معامله انجام شد، من و همسر سابقم توافق کردیم که میتوانیم هرکدام آپارتمانی جداگانه کرایه کنیم. اکنون از خودم اینگونه میپرسیدم: وقتی اینجا شد آپارتمان من میخواهم با آن چه کنم؟
تا پیش از این توافق، فضای آپارتمان خالی و بیطرف بود. به نظرم درست نبود تا وقتی که من و پدر بچهها با هم آنجا زندگی میکردیم چیزی به در و دیوار خانه آویزان کنم. بهاندازۀ کافی خواستههایم را به او تحمیل کرده بودم. بهعلاوه، نمیخواستم معرف منْ خانهای باشد که میسازم و با خانهداری هویت واقعی پیدا کنم. اما بههرحال این مسائل وجود داشت. بخش اعظم خانهداری آشکارا با امور روزمره ارتباط پیدا میکند: قرص ماشینِ ظرفشویی، پردۀ ضخیم کتانی و کنترل خردهآشغالها، اما قسمت عمدهای از آن هم داستانپردازی است. شاید آنچه حقیقتاً میخواستم چیزهای جدید بود -چیزهایی که تنها خودم انتخاب کرده بودم، چیزهایی که خودِ پنهانم را آشکار میکرد.
از این موضوع که به نظر مزورانه میرسید احساس شرمندگی میکردم. بااینحال برای آینده چند اثر هنری چاپی خریدم. یکی از آنها تصویر مردی بود که به قفسههای چهارگوشِ روی دیواری بزرگ نگاه میکرد -جایی شبیه دیوار فروشگاههای موزهها یا مهدکودکها. این قفسهها پر از اشیای جورواجور بود: یک مَلَوانَک۳، یک کلاه و یک آتشفشان کوچک. عنوان این اثر هر چیز در جای خود بود. آن را زیر تخت نوزاد گذاشته بودم.
ماجرا را به بچهها گفتیم و ظاهراً آن دو تا که بزرگتر بودند متوجه شدند: مامان یک خانه میگیرد، بابا هم یک خانه میگیرد و هر دو خانه مال آنها خواهد بود. من گفتم که فاصلۀ همۀ ما با هم چند دقیقه بیشتر نخواهد بود. این روش بیتردید دردسر کمتری داشت، اما دلیلِ اعتقاد راسخ من به آن موضوعی مهمتر بود: میخواستم آنها نهتنها آپارتمانهای ما، بلکه حتی ساختمانهای میانِ آنها را نیز خانۀ خود بدانند -احساس کنند جزئی از محله، مدرسه، پارک، پیادهرو و شهرِ آنسویِ آنها هستند.
من با تکهتکهکردن خانواده بچهها را از چیزی محروم کرده بودم که دیگر ممکن نبود به دست بیاورند. طبعاً دربارۀ این مسئله زیاد فکر میکردم. به هیچ طریقی نمیتوانستم این کمبود را جبران کنم، فقط میتوانستم سعی کنم راه و رسم زندگی در این جهان را به آنها بیاموزم: پذیرای آن باشند و با صداقت زندگی کنند.
برای بچهها پیشخوانِ استاتیت یا جنس لولایِ کابینت اهمیتی نداشت. هر روز بیشتر میفهمیدم که میخواهم آنها فضاهای عمومی داشته باشند نه خصوصی. شاید آنها، برخلاف من، از اول میدانستند که حتماً نباید مالک زمین بازی باشند تا آن را با دیگران قسمت کنند: میلههای بارفیکسی که هزاران دست آنها را برق انداخته، فضاهای پنهان و سایۀ زیر سرسرهها، پدر و مادرهایی که برای همۀ بچهها بادکنکها را پر ازآب میکنند.
پاییز آن سال کمتر در خانه بند میشدیم. از این پارک به آن پارک میرفتیم و خوراکمان ساندویچ کرۀ بادامزمینی و بستنی قیفی بود. شبهایی که تنها بودم با دوستان قدیمی قرار میگذاشتم، دیوانهوار دوست جدید پیدا میکردم و، پای بساط مِیگساری با همکاران، تا میتوانستم از زندگی خصوصیام حرف میزدم. بیرونِ خانه احساس میکردم خیلی قابلاتکا شدهام: زنی توانا که از خانوادهاش مراقبت میکند.
اما سخت بود که آن اعتمادبهنفس را در خانه هم حفظ کنم، چون به نظرم هنوز امیدوار بودم شوهری کارها را انجام دهد.
یک روز پسر بزرگم در خیابان پرسید «مامان! تو رؤیایی داری؟».
سعی کردم از جوابدادن به او طفره بروم. گفتم «اوم … بله دارم، ولی یکجورهایی شخصی هستند. خودت چی؟ رؤیایی داری؟».
جواب داد «بله که دارم. مثلاً نعل اسب خوششانسی میآورد».
خندهام گرفت اما پاسخش قابلدرک بود. او رؤیا را با خرافات اشتباه گرفته بود. آن ایام معمولاً خیال میکردم زندگیهایمان عجیبغریب شده است و چون خودم و بچهها را از ثبات خانه جدا کردهام، گرچه آزادتر شدهایم، باعث شدهام بهنوعی کمتر واقعی باشیم. درون خودم احساس میکردم چون شوهر ندارم دنبال مجازاتم هستند. ترس نامعقولی وجودم را فراگرفته بود که اگر از دست بچهها عصبانی شوم یا نتوانم پول کرایۀ آپارتمان را جور کنم یا زیاد بنوشم یا حتی اعتراف کنم که شرایط خیلی بدی دارم، پلیسِ ازدواج درِ خانهام را میزند و میگوید «ببخشید خانم! شما فاقد کفایت لازم هستید»؛ احضاریه را به دستم میدهد و من باید دست از پا درازتر برگردم پنسیلوانیا.
در ماه دسامبر واقعاً باید برمیگشتم پنسیلوانیا. مهلت تخلیۀ خانه به پایان رسیده بود و باید خرتوپرتهایمان را بیرون میبردم.
من اواخر تابستان از آنجا رفته بودم و حالا برگ درختها ریخته بود، اما خانهمان زیبایی همیشگیاش را داشت. مردم خیلی به خوشیُمنیِ خانه اعتقاد دارند، بالای درِ ورودی نعل اسب و کنار آن مِزوزا۴ میکوبند. نمونۀ دیگرش این است که هیچکس نمیخواهد خانهای را بخرد که اتفاق ناراحتکنندهای در آن افتاده است. یکی از اولین توصیههای مشاور املاک این بود که کسی نباید بداند میخواهید طلاق بگیرید. او گفت که میگوییم بهخاطر کار میخواهید بروید (که البته درست هم بود! نیویورک برای کاروبارمان بهتر بود). همچنین گفت که حواست باشد شوهرت تعدادی لباس در کمد جا بگذارد.
متوجه ترس مردم هستم. اما شبح ازدواج من در آن خانه زندگی نمیکند. آن بنا حدوداً ۲۰۰ساله است -طوفانهای شدیدتر از این را تاب آورده است. شبح ازدواج من، اگر اصلاً زنده باشد، با من زندگی میکند، بهطرز ملالآوری همهجا دنبال من است و نگاههای غمانگیزی به من میاندازد. مثل مادرم به اطراف آپارتمان کوچک، به دیوارهای خالی، نگاه سردی میکند و میپرسد «واقعاً؟».
داخل خانه، اول رفتم سروقتِ کمد لباسها، و کتها، پیراهنها و کرواتهایی را که کاملاً نمادین آنجا آویزان شده بودند بیرون آوردم. از فکرم گذشت شاید آخرین باری باشد که لباسهایش را تا میزنم، پس سعی کردم خیلی آرام تا کنم. با خودم گفته بودم آنجا چیزی مینویسم: وسایل را در کارتن میگذارم و احساساتم را رها میکنم. اما بستهبندی خیلی طول کشید و حدود ساعت نُه شب کمردرد امانم را برید. قرار بود باربری صبح خیلی زود آنجا باشد. در خانۀ تاریک دراز کشیدم و خوابم برد و، مثل همۀ آن سالهایی که زنِ خانه بودم، نتوانستم چیزی بنویسم.
روز بعد در بروکلین مشغول تزیینات کریسمس شدم. چون دیگر شومینه نداشتیم، جورابها را روی دیوار پشتِ کاناپه به نخ چندلا آویزان کردم. بعد با عجله رفتم که درخت بخرم. فکر میکردم کار سختی باشد که تنهایی حملش کنم، اما نبود؛ درواقع خیلی سخت نبود. درخت را در پایهاش پیچ کردم و لامپها را دورش بستم. فرصت نشد برگهای سوزنیاش را جارو کنم. وقتی بچهها را در تاریکی نیلیفامِ ماه دسامبر از کلاسهای فوقبرنامه برمیگرداندم بهشان گفتم سورپرایزی در خانه منتظرشان است. جلوجلو دویدند و نزدیکِ ساختمانمان ایستادند. آنها به درختی که آنسویِ پنجره میدرخشید نگاه میکردند و من به آنها.
شاید من خودم را گول میزنم. شاید از هیچچیز رها نباشم و تنها لوازمی دیگر، خانهای دیگر و چهبسا روزی -اعتراف میکنم- مردی دیگر بخواهم. شاید دارم همان داستان را از اول آغاز میکنم. حتماً از من میپرسید «برای چه؟» و حق هم دارید بپرسید.
ولی من اینطور فکر نمیکنم. فکر میکنم که دارم چیز تازهای میسازم.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
پینوشتها:
• این مطلب را آنر جونز نوشته و در تاریخ ۲۲ دسامبر ۲۰۲۱ با عنوان « How I Demolished My Life» در وبسایت آتلانتیک منتشر شده است. و برای نخستین بار با عنوان «بازسازی نمیخواستم، طلاق میخواستم» در بیستوسومین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ عرفان قادری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۰ مرداد ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.
•• آنر جونز (Honor Jones) روزنامهنگار و یکی از دبیران سایت آتلانتیک است. او پیشازاین در نیویورک تایمز مینوشت. این جستار او دربارۀ طلاق وسیعاً مورد توجه قرار گرفت و بازخوردهای متعددی در مطبوعات به خود اختصاص داد.
[۱] Wayward
[۲] nesting
[۳] جانوری دریایی [مترجم].
[۴] mezuzah طوماری است از پوست حیوانِ حلالگوشت که روی آن دو پاراشای اول شمعِ ایسرائل (بهمعنی بشنو! ای اسرائیل) و نام اعظم خداوند را مینویسند [مترجم].
در دنیای محدود شخصیتهای اصلی، بقیۀ آدمها صرفاً زامبیهایی مزاحم هستند
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند