بچههای شهرکنشینان روی دیوار مسجد فلسطینیها ادرار میکردند و فرشهایش را آتش میزدند
افسر ارتش اسرائیل، از اِران نوزدهساله که تازه میخواست به ارتش بپیوندد، در اولین جلسۀ توجیهی، پرسیده بود: اگر فلسطینیای را در مناطق اشغالی ببیند که چاقو دارد و در حال دویدن است، چهکار باید بکند؟ پاسخ روشن بود: «باید به مرکز بدنش شلیک کنیم قربان.» افسر این بار پرسید: اگر یک شهرکنشین را با همین وضع ببیند چه؟ پاسخ این بود که نمیتوانی هیچ کاری بکنی. حتی حق نداری به آنها دست بزنی.
16 دقیقه
بن ارنرایک، پولتیکو — خبرها آشنا به نظر میرسند؛ ولی این دژاوو۱ بیشتر ترسناک است تا آشنا: چهارشنبهشب در قلب تلآویو افراد مسلح فلسطینی چهار اسرائیلی را کشتند. دولت اسرائیل که دستراستیترین دولت در تاریخ اسرائیل است، طوری به این اقدام پاسخ داد که فوراً واکنش سازمان ملل را برانگیخت. بنا بر ادعای سازمان ملل اقدام اسرائیل را میتوان تلافیجوییِ جمعی تلقی نمود: غرقکردن کرانۀ باختری با نیروهای نظامی، محاصرۀ نظامی غزه و کرانۀ باختری و ابطالِ مجوزهای ورود که به ۸۳هزار فلسطینی اجازه میداد برای کار، عبادت یا مراقبتهای پزشکی وارد اسرائیل شوند.
روز پنجشنبه، یعنی یک روز پس از تیراندازی، ران هولدای شهردار تلآویو شجاعت آن را یافت که چیزی را بر زبان بیاورد که مثل روز روشن بود: تا زمانی که اشغال پایان نیابد، خشونت ادامه دارد. هولدای گفت: «درحالحاضر اسرائیل تنها کشورِ جهان است که کشوری دیگر را تحت اشغال درآورده و حقوق مدنی شهروندان آن را نقض کرده است.» این روزها چنین صراحتی شجاعت به حساب میآید. امروز وضعیت بهنحوی درآمده است که حتی هولدای هم حقیقت را درک میکند. اشغال نظامی یا حضور نیروهای اسرائیلی در قلمروِ فلسطینیها تنها دلایلی نیستند که به چنین حملاتی دامن میزنند. درک این مسئله از این سوی اقیانوس اطلس و حتی در تلآویوِ آرام و ساکن، بسیار دشوار است؛ اما اشغال نظامی نیز چنانکه من بهعنوان خبرنگار از سال ۲۰۱۱ در کرانۀ باختری شاهد آن بودهام، همچون مکانیسمی گسترده در راستای ایجاد ناآرامی، سلب مالکیت و تحقیر سیستماتیک عمل میکند. اشغال نظامی صرفاً بهمعنای حضور مشتی سرباز مسلح نیست؛ بلکه بهمعنای ساختاری پردامنه است که تمام جنبههای زندگی فلسطینیان را تحت تأثیر قرار میدهد؛ شبکهای پیچیده از بازرسیهای امنیتی، محدودیتهای مسافرتی، مجوزها، دیوارها و فنسها، دادگاهها و زندانها، محدودیتهای نامتناهی بر امکانات بالقوۀ اقتصادی، تخریب خانهها، تملک اراضی و مصادرۀ منابع طبیعی که اغلب با بهرهگیری از نیروهایی مرگبار عملی میشوند.
سرکوب بازدارنده یا تلافیجوییِ جمعی هرقدر هم که مستمر باشد، نمیتواند به خون و خونریزی در تلآویو یا سایر نقاط پایان دهد. تا زمانی که این سیستمِ ظالمانه پابرجاست و تا زمانی که ایالات متحدۀ امریکا به حمایت میلیارد دلاریِ سالانۀ خود در زمینۀ کمکهای نظامی به اسرائیل ادامه میدهد، بذر یأس و ناامیدی همچنان پراکنده خواهد شد و با خود، بذر مرگ را نیز خواهد گسترد.
دو ماه پیش با یکی از سربازان سابق ارتش اسرائیل بهنامِ اران عفراتی گفتوگویی داشتم. این گفتوگو باعث شد پنجرهای کوچک بر روی واقعیتِ اشغال نظامی و نحوۀ عملکرد آن برای من گشوده شود. ما در آغاز جنگ غزه که به مرگ بیش از دوهزار فلسطینی منتهی شد، در اورشلیم با هم ملاقات کردیم. عفراتی از مدتها قبل ارتش را ترک گفته بود و به یکی از فعالان اجتماعیِ ضد اشغال بدل شده بود؛ اما در خلال سالهای ۲۰۰۶ و ۲۰۰۷ تقریباً بیشتر اوقاتِ خود را در تعدادی از پایگاههای نظامی در کرانۀ باختری و الخلیل سپری کرده بود. وقتی که نخستین بار وارد ارتش شده بود، نوزده سال داشت و بهمحضاینکه به دلایلی هرچند مختصر برای زیرسؤالبردنِ حضور نظامی اسرائیل در شهرْ برخورده بود، ارتش را ترک کرده بود. عفراتی به خاطر میآورد که در نخستین جلسۀ توجیهی، افسری از او پرسیده بود که اگر سربازانْ فلسطینیای را ببینند که با چاقویی در دستش در مناطق اشغالی در حال دویدن است، چهکار باید بکنند؟
عفراتی میگفت: «بدون تردید پاسخ سؤال این بود: ‘باید به مرکز بدنش شلیک کنیم قربان’.» افسر دوباره همین سؤال را بهنحو دیگری مطرح میکرد: «اگر یکی از شهرکنشینان با چاقویی در دست در حال دویدن باشد چه؟» «پاسخ این بود که نمیتوانی هیچ کاری بکنی. بهترین کاری که میتوانی بکنی این است که به پلیس زنگ بزنی؛ ولی حتی حق نداری به آنها دست بزنی.» عفراتی میگفت که از روز اول، فرمان این بوده است: «حق نداری بر روی شهرکنشینها دست بلند کنی.» عفراتی آن وقتها این فرمان را درست میدانست: فلسطینیها دشمناند؛ اما این شهرکنشینها بااینکه قدری دیوانه به نظر میرسند، بالأخره یهودیاند.
چند روز بعد، هزاران شهرکنشین از سرتاسر کرانۀ باختری برای جشنگرفتن یکی از اعیاد مذهبی به الخلیل آمدند. ارتش ساعات منع رفتوآمد اعلام کرد تا فلسطینیها را از خیابان دور نگه دارد. نخستین مسئولیت عفراتی بهعنوان سرباز در الخلیل این بود که برای اعلانِ آغاز ساعات منع رفتوآمد، داخل مدارس ابتدایی نارنجک صوتی بیندازد. عفراتی میگوید: «من این کار را کردم؛ مثل بقیه» اما «در عرض چند دقیقه صدها بچه از مدرسه بیرون ریختند. من جلوی در ورودی ایستاده بودم و خیل عظیمی از بچهها راست توی چشمهایم نگاه میکردند. این اولین باری بود که چیزی من را تکان داد. بهیکباره فهمیدم که داشتم چه کار میکردم. فهمیدم شبیه چه چیز به نظر میرسم».
عفراتی به خاطر میآورد که آن آخر هفته شهرکنشینها مرکز شهر را قُرُق کردند. عفراتی برای اسکورت گروهی از شهرکنشینان تا معبد ابراهیم گماشته شده بود، محلی که هم در اسلام و هم در یهودیت مقدس تلقی میشود و اعتقاد بر آن است که ابراهیم، اسحاق و یعقوب با همسرانشان سارا، رفقه و لیه در آنجا دفن شدهاند. به شهرکنشینان اجازه داده میشود که به بخش فلسطینی معبد و درون مسجد فلسطینیان بروند. چیزی که عفراتی در آنجا میبیند، او را شوکه میکند: کودکان اسرائیلی به دیوارهای مسجد ادرار میکردند و فرشهای مسجد را میسوزاندند. والدینِ آنها هم همان جا بودند. مسجد گوشتاگوش از شهرکنشینان انباشه شده بود؛ ولی هیچکس مانع بچهها نمیشد. عفراتی و سربازی دیگر یکی از بچهها را کنار کشیدند و فندکی را که در دست داشت، از او گرفتند. عفراتی میگفت: «بچه شروع کرد به فریادکشیدن بر سرِ ما. ما به او خندیدیم.» پنج دقیقه بعد «یکی از افسران بسیار عالیرتبه داخل مسجد شد و گفت آیا شما از یک بچه دزدی کردهاید؟» افسر دستور داد که فندک را به بچه بازگردانند و عذرخواهی کنند. آنها بچه را پیدا کردند، از او عذرخواهی کردند و فندک را به او بازگرداندند. عفراتی گفت پسربچه یکراست به اتاق کناری دوید و به آتشزدن فرشها ادامه داد.
با گذشت زمان اوضاع عجیبتر هم میشد. عفراتی را در منطقهای در الخلیل که ساکنان شهرهای بزرگتر فلسطینی را در آن اقامت داده بودند، بهعنوان مسئول ایستبازرسی منصوب میکنند. عفراتی میگوید که کارش سخت و فرساینده بوده است: ساعتها و گاهی تا شانزده ساعت در سرما، ایستاده، اغلب گرسنه و همیشه با کمبود خواب. القای حسِ تحقیر، بخشی از مأموریت بوده است. وقتی معلمهای مدرسه با کروات و کتوشلوار از ایستبازرسی عبور میکردند، سربازان باید آنها را در برابر چشمان دانشآموزانشان لخت میکردند. عفراتی میگوید: «بعضی وقتها آنها را مجبور میکردیم که ساعتها با لباسِ زیر منتظر بایستند.»
بهانۀ این بازرسیْ پیداکردن اسلحه بود؛ اما عفراتی میگوید: «هیچکس فکر نمیکرد که قرار است اتفاقی رخ بدهد.» اما افسران بارهاوبارها به سربازها گفته بودند که همۀ فلسطینیها تهدیدهایی بالقوهاند. گفته بودند اگر حتی برای یک لحظه از وضعیت دفاعی خارج شوند، هر کسی ممکن است چاقویی درون بدنشان فروکند. عفراتی میگوید: «این تصور، ما را حسابی ستیزهجو کرده است. ما آنها را پشت دیوار نگه میداریم، لباسهایشان را درمیآوریم، سلاحهایمان را درمیآوریم و مدام بهشان شلیک میکنیم.»
«اگر حرفی زد، او را با تیر بزن. اگر چرخید، او را با تیز بزن. فقط مطمئن شو که کاملاً کنترل اوضاع را به دست داری.»
وجدان عفراتی شروع به شوریدن علیه او کرده بود. وقتی به ایستبازرسی میآمد، با خودش بستههای بامبا با طعم بادامزمینی میآورد، یک جور خوراکی محبوب اسرائیلی شبیه اسنک پنیری. او آنها را به بچههای فلسطینی تعارف میکرد. بعد از چند روز «اولین کودک شجاع نزدیک شد، یک بسته بامبا برداشت و فرار کرد». احساساتِ عفراتی به غلیان آمدند. خیلی نگذشت که یک بچۀ فلسطینی تقریباً هشتساله آمد و از او بامبا خواست؛ بدون اینکه بعدش فرار کند.
بچه بسته را باز کرد و به عفراتی هم تعارف کرد. آنها کنار هم نشستند و با هم از خوراکیشان خوردند. وقتی که بچه رفت، عفراتی احساس وجد و شعف میکرد. دستآخر توانسته بود آدمی باشد که میخواست باشد، سربازی که بهخاطر مهربانیاش مورد محبت واقع شده بود و همانطور که خودش میگوید، درعینحال «داشت از کشورش در برابر هولوکاستی دیگر دفاع میکرد».
وقتی که عفراتی به پایگاه برمیگردد، به او دستور میدهند که فوراً غذا بخورد و برای شیفتی دیگر آماده شود؛ این بار نه در ایستبازرسی، بلکه در مأموریت «نقشهبرداری» از بخشهایی از شهر که تحت حاکمیت مراجع فلسطینی است. عفراتی هنوز آنقدر از موفقیتش در مورد بامبا شاد است که بهخاطر اضافهکاری ناراحت نمیشود. فرایندِ کار ساده است: «نصفهشب میروی داخل خانهها، همه را بیرون میکنی، عکسی از اعضای خانواده میگیری و شروع میکنی داخل خانه چرخیدن و همه چیز را نابودکردن». ایدۀ اصلیِ این مأموریتها تفتیش برای اسلحه بود؛ ولی عفراتی میگوید: «ما باید پیامی را هم میرساندیم. باید مطمئن میشدیم که ساکنان این خانهها هرگز ‘احساس تحتنظربودن’ را از دست نمیدهند.» شاید «احساس تحتنظربودن»۲ در زبان انگلیسی تعبیری عجیب به نظر برسد؛ اما در زبان عبری برای بیان سرتاسرِ این عبارت تنها از یک واژه استفاده میشود. عفراتی میگوید که افسرِ او خیلی از این لغت استفاده میکرد. وظیفۀ عفراتی این بود که نقشههایی از هر خانه تهیه کند، نقشههایی که در آنها درها، پنجرهها و اتاقهای هر خانه مشخص میشدند. «اگر زمانی از این خانۀ خاص حملۀ تروریستی صورت بگیرد»، آن وقت ارتش برای مقابله آماده خواهد بود.
آن شب آنها دو خانه را در محلۀ ابوسنینه تفتیش کردند، نقشههایشان را کشیدند و البته خانه را حسابی به هم ریختند. هوا سرد و برفی بود. وقتی که کارشان تمام شد، هنوز آفتاب سر نزده بود. بهخاطر همین افسرشان خانۀ دیگری را هم انتخاب کرد. روش انتخاب خانهها کاملاً تصادفی بود. آنها اعضای خانواده را با زور به بیرون و به میان برفها کشیدند، داخل خانه شدند و تفتیش را آغاز کردند. عفراتی درِ اتاق بچهها را باز کرد. او به خاطر میآورد که بر روی دیوار عکسی از وینیدپو۳ چسبانده شده بود و شروع به کشیدن نقشۀ اتاق کرد که ناگهان متوجه شد کسی در تختخواب است. پسر کوچکی از زیر پتو بیرون خزید. بچه لباس به تن نداشت. عفراتی که یکه خورده بود، تفنگش را بلند کرد و بچه را هدف گرفت. ناگهان متوجه شد که بچه همان بچهای است که امروز بعدازظهر در ایست بازرسی با هم خوراکی خورده بودند. عفراتی میگوید: «بچه خودش را خیس کرد و ما داشتیم میلرزیدیم، هر دوی ما، فقط آنجا ایستاده بودیم و میلرزیدیم و حرفی از دهانمان بیرون نمیآمد.» همان لحظه پدر بچه با یکی از افسران از پلهها پایین میآید و عفراتی را میبیند که لولۀ تفنگ را بهسوی پسرش نشانه رفته است. پدر با عجله به سوی اتاق میدود. عفراتی میگوید: اما بهجای آنکه «من را عقب بزند، شروع کرد به کشیدهزدن به پسرش». در برابر من بچه را سیلی میزد و توی چشمهای من نگاه میکرد و میگفت: «تمنا میکنم، التماس میکنم بچهام را نبر. هر کاری کرده خودم تنبیهش میکنم.»
در آخر افسر به این نتیجه میرسد که رفتار مرد مشکوک بوده است و انگار «داشته چیزی را پنهان میکرده» است. افسر به عفراتی دستور میدهد که مرد را دستگیر کنند. «ما هم پدر را گرفتیم، به او چشمبند زدیم، دستانش را با دستبند به پشتش بستیم و او را با جیپ نظامی بردیم.» آنها او را در ورودی پایگاه نظامی رها میکنند. «او سه روزِ تمام با پیراهنی بسیار نازک و شلوارکی ورزشی آنجا مانده بود. توی برفها نشسته بود.» آخر عفراتی شجاعتش را جمع میکند و از افسر میپرسد چه بلایی قرار است بر سر پدر بچه بیاید. عفراتی میگوید: «او حتی نمیدانست من از چه چیزی صحبت میکنم. رفتارش جوری بود که انگار میخواست بگوید کدام پدر؟» عفراتی به او یادآوری میکند و افسر میگوید: «میتوانید آزادش کنید. حساب کار دستش آمده.»
عفراتی دستبند را از مچ مرد باز میکند و چشمبند را از روی چشمانش میکَنَد و مرد با لباس زیر و پاهای برهنه در خیابان بهسوی خانهاش میدود. بعد از دیدن این منظره عفراتی به خاطر میآورد که نقشههایی را که از خانه برداشته است، هنوز به فرماندهاش نداده است و با عجله به اتاق افسر برمیگردد. عفراتی به افسر میگوید :«من حسابی گند زدم» و بهخاطر سهلانگاریاش عذرخواهی میکند. افسر عصبانی نیست و میگوید: «چیزی نیست، میتوانی بندازیشان دور.»
عفراتی پاک گیج شده است. اعتراض میکند: «مگر نقشهبرداری یک تکلیف حیاتی نیست که میتواند زندگی سربازان ما را نجات دهد؟»
افسر کلافه میشود. «او گفت بس کن عفراتی. غر نزن. برو پی کارت.» اما عفراتی هنوز داشت بحث میکرد. نمیتوانست مسئله را هضم کند.
وقتی که معلوم میشود که گفتوگو به جایی نمیرسد، افسر به او میگوید: «ما چهل سال است که هر شب از خانهها نقشه برمیداریم، خودِ من شخصاً همین خانه را قبلاً دو بار با واحدهای دیگر تفتیش کردهام.»
عفراتی گیجتر میشود.
دل افسر برای او میسوزد و توضیح میدهد: «اگر دائم بروی توی خانههایشان، اگر دائم دستگیرشان کنی، اگر دائم احساس ترس کنند، هرگز به ما حمله نمیکنند. اینطوری همیشه ‘احساس تحتنظربودن’ میکنند.»
عفراتی میگوید: «این اولین باری بود که فهمیدم تمام چیزهایی که به من گفتهاند، مزخرف بوده. از آن لحظه به بعد تلاش میکردم دیگر فکر نکنم، کارهایی را که میگفتند، انجام میدادم؛ ولی دیگر فکر نمیکردم.»
بدون شک فرماندۀ عفراتی در اشتباه بود. اگر مردم را برای مدتی طولانی بترسانی، ترسشان را از دست میدهند. ترس به عصبانیت بدل میشود. اکتبر گذشته بعد از یک سال آرامشِ نسبی، جوانان فلسطینی شروع به حمله به سربازان اسرائیلی، پلیس و شهروندان کردند. بعضی از این حملات با ماشین و سلاح صورت گرفتند؛ ولی اغلبِ آنها با ابزارهای خانگی انجام شده بودند: چاقو، قیچی، پیچگوشتی. حملاتْ بدون هماهنگی با یکدیگر و بدون نظارت رهبران فلسطینی یا شاخههای نظامی سنتی صورت پذیرفته بودند. بسیاری از حملات در نزدیکی الخلیل و اغلب در نقاط ایستبازرسی یا سایر نقاطی انجام شده بودند که شهروندان فلسطینی را از ارتش اسرائیل منفک میکردند؛ اما برخی از حملات نیز در اتوبوسها یا قطارهای اورشلیم و سوپرمارکتها و خیابانها رخ داده بودند.
در ماه نوامبر سرلشکر هرزل هالِو بالاترین مقام اطلاعاتی ارتش اسرائیل به اعضای کابینۀ نخستوزیر نتانیاهو توضیح داد که این حملات در درجۀ اول ایدئولوژیک نیستند. او گفت: «احساسِ خشم و ناکامی به این حملات دامن زدهاند و بیشترِ حملات بهدست جوانانی، عمدتاً نوجوانان، اجرایی شدهاند که «احساس میکردهاند چیزی برای ازدستدادن ندارند». درواقع این نوجوانان همچون همه، چیزهای بسیاری برای ازدستدادن داشتهاند: سرتاسر زندگیشان که در پیشِ روی آنهاست. این واقعیت که جوانانِ بسیاری هستند که مشتاق آناند که زندگیشان را به کناری بیفکنند و همزمان با آن زندگیِ دیگران را هم بگیرند، شاهدی است بر عمق یأسی که اشغال نظامی اسرائیل موجب آن شده است.
من اوایل ماه گذشته در اسرائیل و کرانۀ باختری بودم و به نظر میرسید که خشونت فروکش کرده است. از هجدهم فوریۀ امسال تا حادثۀ روز چهارشنبه هیچ اسرائیلیای بهدست فلسطینیان کشته نشده بود؛ اما در همین بازۀ زمانیِ کوتاه نیروهای امنیتیِ اسرائیل ۴۳ فلسطینی را به قتل رساندهاند. دختری ششساله و پسری دهساله هم در میان کشتهشدگان بودند، خواهر و برادری که هنگام حملۀ هوایی به خانۀ آنها در نوار غزه، در خانهشان کشته شدند. اسم آنها اسراء و یاسین ابوخصی بود. مرگهایی نظیر مرگ اسراء و یاسین به سرتیتر روزنامههای اینجا بدل نمیشوند؛ اما همۀ فلسطینیها بهخوبی از آنها آگاهاند. تا وقتی که چنین کشتارهایی ادامه دارد و تا وقتی که اشغال ادامه دارد، باید منتظر موقعیتهای بسیار بیشتری برای سوگواری باشیم.
اطلاعات کتابشناختی:
Ehrenreich, Ben. The Way to the Spring: Life and Death in Palestine. Penguin, 2016
پینوشتها:
• این مطلب را بن ارنرایک نوشته است و در تاریخ ۱۴ ژوئن ۲۰۱۶ با عنوان «How Israel Is Inciting Palestinian Violence» در وبسایت پولتیکو منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۴ مهر ۱۳۹۵ با عنوان «تحقیرْ بخشی از مأموریت توست» و ترجمۀ میلاد محمدی منتشر کرده است.
•• بن ارنرایک (Ben Ehrenreich) خبرنگار و رماننویس آمریکایی است و جز راهی بهسوی بهار (The Way to the Spring) نویسندۀ کتاب اتر (Ether) نیز هست.
••• این متن برگرفته است از آخرین کتاب بن ارنرایک، راهی به سوی بهار: زندگی و مرگ در فلسطین (The Way to the Spring: Life and Death in Palestine).
[۱] آشناپنداری یا دژاوو (به فرانسوی: déjà vu) یا حالت پیشدیده حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنهای احساس میکند آن صحنه را قبلاً دیدهاست و در گذشته با آن مواجه شده است [ویکیپدیا].
[۲] the feeling of being chased
[۳] Winnie-the-Pooh: وینی-د-پو یا وینی پو که پو خرسه نیز نامیده میشود نام خرسی داستانی است که توسط ای. ای. میلن، نویسندهٔ انگلیسی داستانهای کودکان خلق شده است.